گفت‌و‌گو با خانواده شهيد سيدجلال شب‌پا‌بيشه كه پيكرش بعد از 10 سال بازگشت
محله مؤمن‌آباد در همجواري با مسجد مقدس محدثين، يكي از محله‌هاي مذهبي و انقلابي بابل است كه با نثار 18 شهيد دين خود را به انقلاب اسلامي ادا كرده است.
اخلاص عمل جلال را در آزمون شهادت قبول كرد
نوید شاهد: محله مؤمن‌آباد در همجواري با مسجد مقدس محدثين، يكي از محله‌هاي مذهبي و انقلابي بابل است كه با نثار 18 شهيد دين خود را به انقلاب اسلامي ادا كرده است. شهيد سرافراز سيد جلال (جبار) شب‌پا‌بيشه يكي از 18 شهيد اين محله است كه در مكتب امام خميني(ره) مسير تكامل را تا شهادت پيمود. با معرفي يكي از راويان دفاع مقدس به سراغ خانواده شهيد سيد جلال شب‌پا‌بيشه رفتيم. وقتي وارد منزلشان شديم عكس شهيد كه به ديوار اتاق نقش بسته بود، نگاهمان را جلب كرد. لباس رزمندگي‌اش هنوز در گوشه اتاق تداعي‌گر عطر فرزند براي مادر بود. مادري كه به خاطر ديابت دو پايش را از دست داده است و وقتي از پسر نوجوان شهيدش حرف مي‌زد اشك مجالش نمي‌داد. آنچه مي‌خوانيد دل‌گويه‌هاي پدر، مادر و برادر شهيد سيد جلال شب‌پابيشه است كه از نظرتان مي‌گذرد.

سيد غفار شب‌پا‌بيشه، پدر شهيد
 همراه خوب

متولد سال 1323 هستم. چهار دختر و دو پسر داشتم كه شهيد دومين پسرم بود. پسر بزرگم پاسدار بازنشسته است و با برادر شهيدش در جبهه‌ها حضور داشت. اصالت ما به روستاي بيشه سر بابل برمي‌گردد. سال 1343 به بابل مهاجرت كرديم و در محله مؤمن‌آباد ساكن شديم. با فرزندانم در تظاهرات و راهپيمايي‌هاي قبل از انقلاب حضور داشتيم. من، پسرانم و دامادمان رزمنده بوديم. شغلم كارگري بود و بعداً رانندگي مي‌كردم. اجازه نمي‌دادم فرزندانم با هر كسي دوست شوند. تشويقشان مي‌كردم دنبال دوستان خوب و لقمه حلال باشند. کارگري و كشاورزي كردم. فرزندانم را با دسترنج حلالم بزرگ كردم و خوشحالم كه يك پسرم را در راه انقلاب اسلامي هديه كردم.

صديقه صالحيان، مادر شهيد
 خانواده انقلابي

دو ساله بودم كه پدرم را از دست دادم و مادرم بر اثر بيماري آبله نابينا شد. مادرم مرا بزرگ كرد. حلال و حرام خدا را آموخت. تك‌فرزند بودم. هر هفته با مادرم به جمعه بازار حصيرفروشان براي مراسم زيارت عاشورا مي‌رفتم. مادرم با آنكه نابينا بود مرا به مراسم عزاي امام حسين(ع) مي‌برد و راه و رسم زندگي مي‌آموخت تا اينكه حاج آقا به خواستگاري‌ام آمد. همسرم از كودكي با يتيمي بزرگ شده بود. اما حلال و حرام خدا را رعايت مي‌كرد از زمان مجردي‌اش سال خمسي داشت. هر چند بي‌سواديم ولي حلال و حرام خدا را مي‌دانيم و رعايت مي‌كنيم.
 زمان جنگ مثل الان امنيت نداشتيم. بچه‌هايم وقتي شب بيرون مي‌رفتند منافقين حزب‌اللهي‌ها را كتك مي‌زدند. شب‌ها مي‌ترسيدم منافقين نارنجك به داخل حياط خانه‌مان بيندازند و از ديوار وارد خانه‌هايمان شوند. كشيك مي‌دادم تا شب را روز مي‌كردم.
10 سال چشم‌انتظاري
 سيد جلال متولد 6 بهمن سال 1345 بود و 6 اسفند 62 در چيلات دهلران به شهادت رسيد. از كودكي اخلاق خوبي داشت؛ اهل نماز و عضو فعال بسيج بود. سال 61 و در 14سالگي و بعد از آزادي خرمشهر به جبهه اعزام شد، چون سنش پايين بود او را به جبهه نمي‌بردند شناسنامه‌اش را دستكاري كرد و در سه عمليات والفجر يك و 2 و 4 حضور داشت كه در عمليات چهارم يعني عمليات والفجر 6 مفقود شد. بعد از مفقود شدن سال‌ها طول كشيد تا پيكرش را آوردند. وقتي پيكرش را آوردند همه چيزش مانند عكس، كيف، كارت شناسايي، تسبيح، انگشتر و كليد خانه داخل جيبش سالم بود. پسرم در عمليات ايذايي والفجر6 كه توسط منافقين لو رفته بود به شهادت رسيد.     
10 سال چشم به در بودم تا خبري از پسرم بياورند. پيكر پسرم را كه آوردند تير به پيشاني و قلبش اصابت كرده و كارت شناسايي و عكسش با خونش رنگين شده بود. يادگاري‌هايش را هنوز نگه داشته‌ام. همرزمان پسرم شهيدان محمدمهدي نصيرايي، مجيد سعادتي، محمود ملتي، قاسم پابرجايي، غلامرضا عموئيان و علي خورجيني بودند. آن زمان خيلي از جوان‌ها به جبهه مي‌رفتند. من كه از سال 61 ديگر رنگ بچه‌هايم را نديدم. پسرانم مدام جبهه بودند. بعد كه جلال شهيد شد پسر ديگرم كه پاسدار بود مدام در مأموريت بود. از خدا مي‌خواهم به من طاقت بدهد. حرف و حديث مردم زياد است؛ گاهي درد خودمان كم است بايد حرف مردم را هم تحمل كنيم.
 دستش روي قلبش بود
پسرم جلال آرپي‌جي‌زن بود. موقع شهادت گويا تير خلاص به او زده بودند. وقتي پيكرش را آوردند دستش روي قلبش بود. انگار كه به امام حسين(ع) سلام مي‌داد. در سال‌هاي مفقودي‌اش بي‌تاب بودم تا اينكه سال پنجم ناپديد شدنش پسرم به خوابم آمد و گفت به دنبالم بيا. آن وقت فهميدم او شهيد شده است. چند وقت بعدش هم كه پيكرش آمد.
من چند بار خواب جلال را ديده بودم. يك بار خواب ديدم قبر پسرم را آماده مي‌كنم. جلال سال 62 شهيد شد و سال 72 پيكرش را آوردند. هر چه پيگيري مي‌كرديم سپاه و بنياد گفتند مفقودالاثر است. ما هيچ خبري از او نداشتيم و دلواپس سرنوشتش بوديم تا اينكه در خواب به من الهام كرد كه شهيد شده است. از آن زمان ديگر دلم آرام گرفت.
در آخرين ديدارمان جلال در تلاطم بود. در اتاق قدم مي‌زد، مي‌رفت و مي‌آمد و مي‌گفت پدرم را تنها نگذار. گفتم هرچه هست بگو. اما حرف خاصي نمي‌زد. حرفش چه بود نمي‌دانم. گفته بود به جبهه مي‌روم و زود برمي‌گردم.
 دانش‌آموز كارگر
جلال از نسل انقلاب بود و جانش را فداي آن كرد. در دوران دانش‌آموزي درسش خوب بود. همزمان كارگري مي‌كرد و درس مي‌خواند. دبيرستان بود كه به جبهه رفت. قبل از انقلاب اعلاميه‌هاي امام خميني(ره) را پخش مي‌كردند و ساواك كتكشان مي‌زد. وقتي انقلاب اسلامي پيروز شد مي‌گفتند انقلاب امام خميني (ره) بايد به انقلاب امام زمان(عج) وصل شود. با پدرش هر شب جمعه و چهارشنبه جلسه قرآن و دعا مي‌رفت. دستگير پيران و ناتوانان بود. با شهيد حميد علامه‌زاده يك روز شهيد شدند. از ديگران مي‌شنوم كه متوسل به پسر شهيدم مي‌شوند و حاجت مي‌گيرند و بر سرمزارش شمع روشن مي‌كنند.

سيد محمد جواد، برادر شهيد
 اخلاص عمل

من متولد سال 42 هستم از برادر شهيدم سه سال بزرگ‌ترم. بعد از اينكه به جبهه رفتم برادرم به جبهه آمد. سال 63 پاسدار بودم كه در عمليات والفجر 8 بر اثر شيميايي و موج انفجار 25 درصد جانباز شدم.
برادرم به عنوان داوطلب بسيجي اعزام شد و اخلاص عمل داشت. اخلاص عملش درخدمت به نظام، مردم، دستگيري از نيازمندان، احترام به پدر و مادر عالي بود. همين اخلاص در عمل او را در آزمون شهادت قبول كرد. برادرم در وصيتنامه‌اش همه چيز را پيشگويي كرده بود. گفته بود من شهيد و مفقود مي‌شوم.
شهادتش در عمليات ايذايي والفجر 6 كه به جهت پشتيباني و مقدمه‌چيني عمليات خيبر بود، رقم خورد. وقتي نيروها در جريان عمليات عقب‌نشيني مي‌كنند، برادرم ناپديد مي‌شود. ديگر خبري از جلال نشد. پدر و مادرم به بيمارستان‌هاي شيراز، تبريز، اهواز و جاهاي مختلف رفتند و به صورت تلفني و حضوري پيگيري مي‌كردند اما خبري از جلال نبود. كوله‌پشتي جلال را به من تحويل دادند. بي‌اطلاع بوديم نمي‌دانستيم شهيد است يا مفقود؟ با شهيد مهدي نياطبري رفت و آمد داشتم. كوله‌پشتي جلال را به منزلشان برده بودم بعداً به منزل مادرم آوردم.
تا زماني كه تفحص شدند خبري نداشتيم تا اينكه به ايثارگران سپاه براي تشخيص هويت رفتيم. نتوانستيم شناسايي كنيم. سؤال مي‌كرديم كسي اطلاع نداشت تا اينكه سال 72 تفحص شد. زنگ زده بودند كه پيدايش كردند. دي ماه سال 72 پيكر برادرم را به همراه 60 شهيد به مازندران آوردند. پيکر  شهيد حميد علامه‌زاده، شهيد عسگريان و  شهيد ملك‌نيا را همراه برادرم  براي وداع به مسجد كاظم بيك كه پايگاه بسيج جلال بود بردند و بعد براي وداع با اهالي خانه كه سال‌ها چشم‌انتظارش بودند آوردند و در قطعه 93 آرامگاه معتمدي دفن كردند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده