"احمد یوسف زاده" روایت می کند:
گفتم: «من نمیگم سیزده سالمه. هفده سالمه!» فواد برگشت به سمت اسماعیل، به او اشاره‌ای کرد و ناگهان ضربه‌ محکمی میان شانه‌هایم نشست و پشت بند آن بارانی از کابل روی بدن و سر وصورتم فرود آمد.
نوید شاهد کرمان، به مناسبت ایام ورود آزادگان به میهن اسلامی، قسمتهایی از کتاب "آن بیست و سه نفر" تالیف آزاده سرافراز "احمد یوسف زاده" را مرور می کنیم:
"خیلی زود عملیات تشکیل پرونده شروع شد. اسرا یکی یکی از زندان خارج می‌شدند. سوال‌های بازجو همان سوال‌های بصره بود، به علاوه یک سوال مهم و حیاتی: «ارتشی هستید یا بسیجی یا پاسدار؟»  
راهنمایی صالح(از اسرای قدیمی) آنجا به کمک اسرایی آمد که پاسدار بودند. همه شدند ارتشی یا بسیجی! نوبت بازجویی من رسید. برخلاف دیگران، که در همان محوطه‌ زندان بازجویی می‌شدند، گروهبان عراقی مرا از آنجا خارج کرد. نمی‌دانستم مرا به کجا می‌برند و چه نقشه‌ای برایم دارند. همه چیز و همه‌جا مخوف و وهم ناک بود. به یکی از اتاق‌های انتهای راهرو منتقل شدم. سربازی وسط اتقاق ایستاده بود. مردی کوتاه‌قد، که بعدها فهمیدم اسمش فواد است، روی لبه‌ تخت نشسته بود. داشت با دکمه‌های ضبط صوت کتابی جلد چرمی‌اش ور می‌رفت. میکروفن ضبط صوت را وصل کرد و بعد برای اولین بار جدّی به من نگاه کرد و پرسید: «اسمت چیه؟»
- احمد.  
- اهل کدوم استانی؟
- کرمان. 
- آقای احمد، شما چند سالته؟ 
- هفده سال.  
از روی تخت خم شد به سمت من. سرهایمان به هم نزدیک شد. بوی تند ادکلنش پیچید توی بینی‌ام. گفت: «ببین، من کار ندارم واقعا چند سالته؟ من می‌خوام صدات رو ضبط کنم این تو.» اشاره کرد به ضبط صوت کتابی‌اش و ادامه داد: «وقتی ازت می‌پرسم چند سالته، می‌گی سیزده سال. وقتی هم ازت می‌پرسم چرا اومدی جبهه، می‌گی به زور فرستادنم. فهمیدی؟ خلاص!»   
دلم هُری ریخت پایین. ماجرای روز اعزام آمد جلوی چشمم و صدای قاسم سلیمانی، وقتی که داشت کوچک‌ترها را از صف بیرون می‌کشید، پیچید توی گوشم. 
- عراقیا بچه‌های کم سن و سال رو، وقتی اسیر می‌شن، مجبور می‌کنن بگن ماها رو به زور فرستادن جبهه.
دلم را قرص کردم. از خداوند و حضرت زهرا کمک خواستم و با قاطعیت در جواب فواد گفتم: «ولی من هفده سالَمِه. کسی هم من رو به زور نفرستاده جبهه!» فواد گُر گرفت انگار. بلند شد ایستاد. اما لحن دلسوزانه‌ای در پیش گرفت.
 گفت: «این حرفا رو خمینی تو کله‌ت کرده یا خامنه‌ای یا رفسنجانی؟ ببین بچه! دوست ندارم تو کتک بخوری. من خودم ایرانی‌ام. اگه به حرفم گوش ندی، آن اسماعیل (اشاره کرد به گروهبان گنده‌ عراقی) رحم نداره. می‌زنه لِهِت می‌کنه!»   
کابل قطوری توی دست اسماعیل بود و داشت ما را نگاه می‌کرد. وقتی فهمیدم فواد ایرانی است نفرتم از او بیشتر شد. گفتم: «آقا، چرا باید دروغ بگم؟» فواد گفت: «برای اینکه من بهت میگم! میگم بگو سیزده سالمه، مثل بچه آدم بگو سیزده سالمه. میگم بگو به زور آوردنم جبهه، مثل بچه‌ آدم بگو به زور آوردنم جبهه. خلاص!» ترجیح دادم سکوت کنم. فواد سکوتم را نشانه‌ رضایت تلقی کرد و امیدوار شد. میکروفن را برداشت. گفتم: «من نمیگم سیزده سالمه. هفده سالمه!»
... فواد دستش را گرفت زیر چانه‌ام و سرم را بالا آورد. بعد برگشت به سمت اسماعیل، به او اشاره‌ای کرد و ناگهان ضربه‌ محکمی میان شانه‌هایم نشست و پشت بند آن بارانی از کابل روی بدن و سر وصورتم فرود آمد.
در نهایت قبول کردم که بجای ۱۷ ساله بگویم ۱۵ سال دارد و آن دو نفر هم که دیدند با وجود اینهمه شکنجه باز کاری نمی شود کرد قبول کردند.
سرانجام فواد دکمه‌ ضبط را فشار داد و پس از مقدمه‌ای کوتاه از من پرسید: «بچه جان، خودتون رو معرفی کنید و بگید چند سالتونه؟» خودم را معرفی کردم و گفتم پانزده ساله‌ام. فواد پرسید: «چطور شد که شما به جبهه اومدید؟» او انتظار داشت بگویم مرا به زور به جبهه آورده‌اند؛ اما گفتم: «جبهه به نیرو نیاز داشت. اعلام کردن هرکی می‌تونه بیاد. من هم اومدم.» 
فواد جواب هیچ یک از سوال‌هایش را آن‌طور که می‌خواست نگرفته بود. از طرفی حوصله نداشت بازی را از اول شروع کند. ناگزیر ضبط صوت را خاموش کرد، چند فحش دیگر نثارم کرد و از اسماعیل خواست مرا به زندان برگرداند.

منبع: کتاب "آن بیست و سه نفر"
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده