سه‌شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۸:۰۶
شهيد نادر راوند در سن 13 سالگي و در دوران مقطع تحصيلي راهنمايي وبا شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران به نداي امام (ره ) لبيك گفته آماده جنگ شد با اينكه در سن كودكي و نوجواني بسر مي برد ليكن داراي همتي بلند وغيرت اسلامي بوده كه جنگ و جبهه را بر تحصيل و دنيا و لذت هاي دنيوي ترجيح داده وبه همين دليل نتوانست آرام بگيرد

 شهید نادر راوند از لسان مادرشهید نادر راوند از زبان مادر ، خواهر و برادر

خودش از ما خواست تا رضايت دهيم به جبهه برود من هم با بردار بزرگش مشورت كردم پس او هم كه مي ديد نادر خيلي اصرار وپافشاري ميكند اختيار را به دست خودش داد ونادر در اولين فرصت اقدام به تكميل پرونده خود براي جبهه نمود ، چون در آن موقع 13 سال داشت لذا در شناسنامه خود دست برد وسن خود را به  14 سال رساند واز طريق بسيج به جبهه نبرد حق عليه باطل اعزام گرديد .
اخلاق ورفتار ي بسيار خوب داشت . خودش بيشتر كارهاي خانه را انجام مي داد . هيچكس را از خودش ناراحت نمي كرد ، هميشه سر به زير ونگاهش در مقابل ديگران پايين بود واز ما مي خواست براي شهيد شدنش دعا كنيم . آخرين بار كه آمد وقتي خواست برود به من گفت مادر دنبالم نيا برگرد داخل خانه وقتي كه نادر به بوشهر مي رود احساس مي كند كه مادرش از او ناراحت شده سپس يكي از دوستانش را فرستاد خانه تا از طرف نادر عذر خواهي كند من باور نكردم كه نادر اين پيام را داده پس از او خواستم تا نامه اي كه نوشته بودم براي نادر ببرد تا برايم نامه بنويسد اما وقتي دوستش به محل خدمت نادر مي رسد مي بيند كه نادر شهيد شده است ابتدا به ما خبر شهادت نادر را نداد حتي بعضي از همسايگان هم مي دانستند ولي به من نمي گفتند تا اينكه قضيه برايم روشن شد وخبر شهادت فرزند عزيزم را به من دادند. او مي خواست كه  گمنام دفن شود ابتدا همين كار را هم كرديم ولي چون من بي صبري وناراحتي مي كردم ومردم كه عبور مي كردند مي گفتند چيزي در اين قبر نيست لذا سنگ او را عوض كردم ونام شهيد را روي سنگش حك كرديم . نادر را در خواب ديدم كه مي گفت جايم خيلي خوب است آنجا  هر ميوه وغذايي بخواهيم فراهم است مادر بيا پيشم بنشين چند دقيقه اي نشستم بعد هم به من گفت بلند شو برو و خودت را براي ناراحت نكن من جايم خوب است .

 

شهید نادر راوند از برادرش


پدرم اسم نادر را براي او انتخاب نمود حالا بنا به چه انگيزه اي نمي دانيم  ما 6 برادر بوديم كه او فرزند آخر بود وبه تحصيل وعلم علاقه داشت به امام عشق مي ورزيد وعلاقه شديدي به جنگ ونبرد عليه دشمنان داشت نسبت به مراسمات مذهبي نيز توجه خاصي داشت . او در 13 سالگي با اينكه سن كمي داشت زندگي را رها و براي  رسيدن به هدف خويش كه همان عشق به خدا بود پا به عرصه نبرد نهاد. با خانواده پدر و مادر و فاميل رفتاري بسيار شايسته و اخلاقي خوب داشت بطوري كه همه از او تعريف مي كردند، هيچكس را از خود ناراحت و دلخور نمي كرد . با خويشاوندان صميمي ورابطه اي گرم داشت عاشق و دوستدار روحانيون ونيروهاي بسيجي و حزب اللهي بود و با آنها ارتباط صميمانه ونزديك داشت .از طريق سپاه به جبهه اعزام شد ولي بنا به درگيرهايي كه با يكي از فرماندهاي خود پيدا كرده بود به خانه برگشت وبا وجود اينكه ناراحت بود و در جنگ موج خورده بود تصميم گرفت كه اين بار با كميته به خدمت سربازي اعزام شود سپس يك سال به كميته خدمت نمود.

دیگر برادر شهید نادر راوند و جریان شهادت


ديگر برادر شهيد در جايي ديگر مي گويد
با سلام و درود فراوان به روان پاك امام شهداء وشهيدان هميشه زنده جنگ تحميلي وانقلاب اسلامي همچنين سلام ودرود بر بسيجيان بزرگوار وانقلاب اسلامي .شهيد نادر راوند در سن 13 سالگي ودر دوران مقطع تحصيلي راهنمايي وبا شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران به نداي امام (ره ) لبيك گفته وآماده جنگ شد با اينكه در سن كودكي ونوجواني بسر مي برد ليكن داراي همتي بلند وغيرت اسلامي بوده كه جنگ وجبهه را بر تحصيل ودنيا ولذت هاي دنيوي ترجيح داده وبه همين دليل نتوانست آرام بگيرد ويك روز پيش من آمد واذن جبهه وجنگ خواست من ايشان را پيش برادر بزرگترم بردم وبا وي در ميان گذاشتم وبه او گفتم نادر عازم جبهه مي شود و اجازه رفتن مي خواهد برادرم به او گفت كه با توجه به اينكه مسئله اسلام وحق وباطل است من نمي توانم مانع شما بشوم واما شما هنوز كوچك هستيد . ايشان با حالتي كه هميشه داشت ( حالت حجب وحياء) وهميشه تبسم روي لب داشت  و سرش را زير مي گرفت وسرش را پايين انداخته بود وكمي تبسم كرد واجازه خواست برادرم به اجازه داد و روز بعد رفت به بسيج مراجعه كرد واما به او گفتند كه شما 13 سال بيشتر نداريد و نمي توانيم شما را اعزام كنيم شهيد با دست كاري شناسنامه اش  وتهيه فتوكپي آن مجدداً مراجعه وبه جبهه جنوب اعزام گرديد وچندين بار به جبهه رفت وهمين طور ادامه داد تا سن 18 سالگي در جبهه بسر مي برد وهر سه ماه يكبار جهت سركشي مي آمد منزل ومجدداً بعد از چند روز به جبهه مي رفت . شهيد يكبار در جبهه جنوب در يكي از عمليات عليه عراقي ها دچار موج زدگي بود ومدتها رنج مي برد ويك بار ديگر در جبهه غرب حين عزيمت به منطقه توسط عوامل گروهك كومله دستگير ودر حين دستگيري برادران سپاه انقلاب اسلامي سر مي رسند و شهيد ورفقايش كه اسير كرده بودند را نجات مي دهند. شهيد در سن 19 سالگي از طريق سپاه انقلاب اسلامي پذيرش و وارد خدمت مقدس سربازي شد كه بعداز مدتي با توجه به اينكه دچار موج گرفتگي بود و فرمانده او كه پاسداري بنام دهقان بود با وي ناسازگاري مي كند ودر نهايت از خدمت فاصله گرفت وبعد از چند ماهي دوباره توسط كميته انقلاب اسلامي مورد پذيرش قرار گرفت وبخدمت سربازي و جبهه شلمچه اعزام گرديد و به مدت يكسال در جبهه شلمچه خدمت نمود لازم به توضيح است كه جبهه شلمچه خطرناكترين جبهه بشمار مي رفت يك مرتبه شهيد جهت مرخصي به منزل آمد .و چند روزي در مرخصي بود با توجه به اينكه مدت شش سال در جبهه بود و از تحصيل وكار وزندگي فاصله گرفته بود مادرش و ما برادرانش به او گفتيم كه نصف منزل پدريمان براي شما وهر كجا كه مي خواهي تا برايت خواستگاري كنيم وزن بگيريم .البته اين مطلب را چند بار به او گفته بوديم ليكن اين بار آخر او قبول كرد و ما خوشحال بوديم كه برايش زن بگيريم واو نظرش را بما گفته است. روز آخر مرخصي بود اول غروب وارد منزل شد وبا دست به من اشاره كرد وگفت حاجي منزل براي خودت وزن هم براي خودتان من گفتم چرا مگر چه شده نادر چرا اين حرفها را مي زني كسي تورا ناراحت كرده است ،گفت هيچي نشده تا اينكه روز بعد كه عازم جبهه بود چند بار رفت تا لب خيابان جلو منزلمان ودوباره بر گشت وسه بار تكرار كرد وهي بچه هاي ما را مي بوسيد وخداحافظي مي كرد بعد عازم شده ودر بين راه آنطرف گناوه داخل ماشين كه مي رفتند وصيت نامه خود را تنظيم وبه يكي از رفقايش مي دهد ومي گويد من اين بار كه رفتم جبهه شهيد مي شوم و شما اين وصيت نامه را به مادرم بدهيد.ضمناً قبل از اينكه وصيت نامه را بنويسد ويا از منزل خداحافظي كند  به پسر عمه اش مي گويد من اول غروب درب منزلمان نشسته بودم يك چيزي مثل فرشته بنظر مي رسيد وداراي بال بود آمد جلو نظرم گذشت و به من گفت كه تو در اين بار شهيد مي شوي و به همين دليل بود كه وارد منزل شده وبه من (برادرش ) گفت منزل وزن براي خودتوبه شهيد الهام شده بودكه به درجه شهادت ميرسد. اين چند كلمه اي كوتاه از خاطرات وزندگي شهيد نادر راوند كه همچون قاسم امام حسن عليه السلام كه در سن كودكي وارد جبهه جنگ مي شود ايشان هم به پيروي از امام خودش واردجبهه جنگ شد و در نهايت روز آخر كه قرار بود از جبهه به منطقه آرام انتقال بشود فرمانده آنها مي گويد نيرو كم آمده وچند نفر داوطلب بماند. كه نادر داوطلب مي شود ومي ماند تا دو روز بعد كه قصد داشتند آنها را تعويض كنند غروب بوده وروز آخر بنا گفته يكي از همسنگرانش نادر غسل مي كند صبح روز بعد نماز صبح را مي خواند و جهت تعويض پاس نگهباني عازم سنگران رفقايش مي شود ودر بين راه يكي از رفقايش كه بچه تهران بوده او را مي بيند و با هم روبوسي مي كنند و دست دور گردن هم مي كنند وبا هم خداحافظي مي كنند كه در همين لحظه خمپاره دشمن به زمين مي خورد وهر دو با هم شربت شهادت مي نوشند.

بياد همه شهداء گلگون كفن



خواهر شهید  

بعد از شهادت برادرم يكي از همرزمان ايشان اين خاطره را براي ما تعريف كرد قرار بر اين بود برادرم و چند تن از همرزمانش براي مرخصي به برازجان  بيايند كه شب قبل از حركت برادرم در خواب مي بيند كه مردي نوراني به او مي گويد نادر شما فردا به برازجان نمي رويد و فردا روز شهادت شماست . هنگامي كه برادرم از خواب بلند مي شود اين خواب را براي دوستانش تعريف مي كند و مي گويد كه امروز روز شهادت من است . دوستان و همرزمانش كه در حال جمع كردن وسايل خود و آماده شدن براي حركت بسوي برازجان بودند به نادر مي خندند و مي گويند كه ما قرار است امروز همگي با هم به مرخصي برويم پس چگونه شما به شهادت مي رسي. همرزمان و دوستان علي در حال شوخي و خنده بودند كه فرمانده يگان ويژه مي آيد و رو به نادر مي كند و مي گويد لطفاً بچه ها را سازماندهي كن بچه ها در خط مقدم با مشكلي روبرو شده اند و به نيروي كمكي نياز داريم پس مرخصي رفتن بچه ها لغو شد و بچه ها بعد از سازماندهي راهي خط مقدم مي شوند وظيفه برادرم نادر سركشي به سنگرها بوده است نادر سنگر اول دوم و سوم وچهارم را سركشي مي كند هنگامي كه قصد داشته از سنگر پنجم بيرون بيايد بوسيله اصابت تركش به شهادت رسيد.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده