شهید حسن بابایی
چهارشنبه, ۰۴ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۳۶
شهید حسن بابایی فرزند احمد در سال 1343 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 60/5/13در آزادسازی تپه عبادت به مقام والای شهادت رسید.

بسم الله الرحمن الرحيم

و الذين هاجرو و جاهدو في سبيل الله اولئك يرجون رحمت الله عليه.

با سلام و درود بر پيشگاه يگانه منجي عالم بشريت و سلام بر نايب بر حضرت امام خميني و سلام بر رزمندگان پرخروش سنگرهاي خون و حماسه و سلام بر كلية شهيدان از صدر اسلام تاكنون.

شهيدان چون شمع مي­سوزند و به سوي جانان پر مي­کشند. شهيد كسي است كه همه به ايشان غبطه مي­خورند. آري از شهيد گفتن بسي دشوار است. اكنون به شمه­اي از زندگي نامه شهيد زنده حسن بابايي مي­پردازيم.

حسن در سال 1344 در يكی از روستاهاي قم در يك خانوادة مستضعف ديده به جهان گشود. پدر حسن از راه كشاورزي زندگي آنها را تأمين مي­كرد و به آسايش فرزاندان خود علاقه خاصي داشت تا اينكه حسن به سن 5 سالگي رسيد.

او علاقه زيادي به نماز خواندن و ياد گرفتن آن داشت. او هر موقع كه پدر به نماز مي­ايستاد پشت سر پدر نماز مي­خواند و آنچه را پدر مي­گفت تكرار مي­كرد. ايشان در سن 5 سالگي كه بود نماز و سورهاي كوچك قرآن را فراگرفته بودند و در سن 7 سالگي راهي مدرسه شد و تا كلام دوم ابتدايي توانست در آن روستا به تحصيل بپردازد. پدر رنجور شهيد چون دوست داشت كه فرزندش يك شخص باسواد باشد و بتواند با جامعه درست و آن طور كه خداوند مي­خواهد برخورد كند او را از روستا به شهر آورد و در شهر حسن توانست به تحصيلش ادامه دهد. در كلاس پنجم ابتدايي بود كه اوج شروع انقلاب آغاز شد. شهيد با آن كه سني ازش نمي­رفت مشتاقانه در تظاهراتها شركت مي­كرد. و بعضي از مواقع مي­ديدي كه اعلاميه امام را در پيش خود دارد. وقتي از او مي­پرسيدم اينها براي چيست مي­گفت برادران بزرگتر به من داده­اند گفته­اند اينها را به بقيه بچه­ها برسانم و گفته­اند بايد از اين نوشته تا پاي جان پاسداري كنم و تا آنها به بقيه دوستانش نمي­رساند به خانه نمي­آمد.

يك روز وقتي در حال رفتن به اعلاميه دادن به برادر كه در جاي ديگري بود بدهد كماندوها او را تعقيب مي­كنند و او در حالي كه اعلاميه به دست داشته است به خانه يكي از همسايه­ها فرار مي­كند و ديگر كماندوها پيدايش نمي­كنند. او در تظاهرات خيلي چيزها ياد گرفت. مي­گفت ما اگر از علي اكبر و علي اصغر امام حسين(ع) درس چگونه با دشمن مبارزه كردن نياموخته­ايم و خلاصه تا وقتي در روز 12 بهمن 1357 كه امام آمد ايشان فعاليتهاي خود را ادامه دادند و در روزهاي 17 و 18 كه برادران ارتشي خود را به مردم پناهنده مي­كردند و با اسلحه به پشت مردم مي­آمدند حسن و بقية همرزمانش براي آنها گل مي­بردند و بر سر اسلحه­هاي انها گل مي­گذاشت و مي­گفتند اي برادران ارتشي خدا نگهدار شما باشد.

 آخرش شاه با آن همه قدرت به دست اين امام است خميني بت­­شكن به پشت اربابانش رفت و تا روزي كه انقلاب پيروز شد.

يعني در 22 بهمن ماه شهيد بعد از پيروزي انقلاب به تحصيل خود ادامه داد و در كلاس سوم متوسطه بود كه جنگ شروع شد و ايشان بعد از اينكه ديدند تمام دوستانش يكي يكي به سنگرهاي مبارزه عليه كفار از خدا بي­خبر مي­روند و از همكلاسي هايش از جمله شهيد سنگانيها كه هم سن برادرم بود؛ ديگر گفت مگر آنها درسي نمي­خوانند و يك روز مخفيانه به اتفاق دوستش حسين بابايي مقدم به جبهة اهواز رفتن. آنها چون مدرکي در دست نداشتن مجبور شدن كه برگردند و بعد از برگشتن گفتن اگر اجازه ندهيد كه بعد از امتحانات به جبهه برويم باز فرار مي­كنيم و مي­رويم. با رضايت پدر مادر براي روز بعد از امتحانات ثانيه شماري مي­كردند تا اينكه وقتشان رسيد كه روزي كه امتحانات به پايان رسيد براي ثبت نام به سپاه مراجعه كردند و بعد از ثبت نام و رضايت پدر و مادر عازم پادگان امام حسين در تهران براي دوره ديدن شدند.

تقريبا نيمه دورة ديدنشان بود در سال 60 كه در تيرماه انفجار 7 تير رخ داد ايشان وقتي اين موضوع را شنيدند و شهادت شهيد مظلوم و 72 يار گراميش خيلي ناراحت شد و در تهران وقتي در مراسم تدفين آنها شركت كردند و وقتي براي مرخصي به خانه آمد اشك مي­ريختند و گريه مي­كردند و مي­گفت من بايد انتقام شهيد مظلوم و يارانش را در كربلاي ايران از اين از خدا بي­خبران بگيرم و خلاصه عازم جبهه­هاي غرب كشور شدند و در آنجا با دلاوريهاي مردانه اين دو حسن و حسين كه در همه جا با هم بودند و مانند دو برادر دلسوز و واقعي بودند چه در مدرسه و چه در خانه و چه در جبهه. وقتي که شهيد به مريوان اعزام شدند در حمله تپه­هاي عبادت به دوستانش گفته بود كه من شهيد مي­شوم و همچنين اعلام كرده بودند كه دوتا با هم شهيد خواهيم شد و اين دو شهيد حسن و حسين در بعد از ظهر13 مرداد 1360 در عمليات آزادي تپة عبادت بعد از مبارزات پي در پي بر عليه كفر پيشگانه صدامي به درجة رفيع شهادت رسيدند. همان طور كه خود گفته بودند با هم به شهادت كه آرزوي ديرنشان بود رسيدند. روحشان شاد و يادشان گرامي و راهشان پر رهرو باد.

وقتي حسن شهيد شد و در وصيتنامه­اش كه آخرين نامة او نيز به حساب مي­آمد در اصل خطاب به برادرش حبيب چنين نوشت: اي برادر گرامي از تو مي­خواهم بعد از شهادت من اسلحة مرا به زمين مگزاري و حبيب نيز بعد از به اتمام رساندن شب هفت برادر خود به وصيت برادر جامة عمل پوشاند و به جبهه­هاي نبرد شتافت و مبارزه كرد تا اينكه در شب حملة رمضان 1361 با مبارزات بي­امان به اسارت صداميان درآمد او پيمان بسته بود كه با تمامي كفرپيشگان مبارزه كند و انتقام برادرش و كلية شهيدان را از صداميان بگيرد ولي به خداي كعبه كه در زندان نيز از پاي نخواهد نشست و در آنجا نيز به مبارزات خود با كفرپيشگان ادامه خواهد داد.

و قطعه­اي كه بعد از شهادت حسن از مريوان براي ما فرستاد به عنوان تسليت:

آري حسن نيز همچون خيل عاشقان شهادت آنكه نداي هل من ناصر ينصروني حسين داشتند همچون ابوالفضل كه از رساندن آب به خيمه­گاه حسين دريغ نكرد همراه با سه برادر رزمنده­اش براي رساندن آب به بقية همرزمانش شتافت و در اثر انفجار خمپارة مزدوران به جوار حق پيوست. آري ستارة ديگري بر آسمان كردستان درخشيد و چراغ هدايت خلق گريه و به سوي قله­هاي فلاح پر كشيد. خون مقدسش نظارگر ماست كه چگونه از اين خونهاي مقدس پاسداري كنيم. روحش شاد و راهش پر رهرو باد. اين بود گوشه­اي از زندگي شهيد حسن بابايي. والسلام.

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده