شهید تیر ماه
دوشنبه, ۱۲ تير ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۱۲
شهید عباس سقامنش فرزند حسین در سال 1340 در تهران چشم به جهان گشود. او در تاریخ 30/4/61 در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت رسید.

 
عباس در سال 1340 در تهران متولد شد. در کودکی طبع آرامی داشت. دوران ابتدایی را با نمرات خوب به پایان رساند. به دبیرستان رفت در دوران دبیرستان بود کم کم اخلاق و رفتارش برای من و خانواده نمایان شد. او پسری بود بسیار خوش اخلاق، خوش برخورد، با متانت و صبور. تمام خانواده او را دوست داشتند و حتی دوستانش از دوستی با او خوشحال بودند تا اینکه قبولی سوم نظام جدید را گرفته و در هنرستان ملی تهران واقع در خیابان مجاهدین مشغول تحصیل شد. کلاس اول و دوم هنرستان را قبول شد و در سال سوم در تمام تظاهرات قبل از انقلاب شرکت کرده و در جلساتی که به وسیله یکی از بستگان نزدیک در محله جنوب غربی تهران تشکیل میشد شرکت کرده و علاوه بر شنیدن سخنرانی های انقلابی و ضد رژیم شاهنشاهی کتابهای مهمی هم می خواند. به وسیله شرکت در این جلسات و خواندن بیش از حد کتاب مریض شد. با همین حال در تمام تظاهرات و راهپیمائی ها شرکت می جست تا بالاخره انقلاب پیروز شد و در همین سه روز جنگ مسلحانه با رژیم پوسیده شاهنشاهی شرکت مستقیم و بسیار فعالانه ای داشت.

یادم نمی رود شب یکشنبه که اولین روز جنگ بود از پادگان امام حسین بیش از دو اسلحه و تعداد زیادی فشنگ مربوطه را تا خانه به دوش کشیده بود و می گفت باید انقدر جنگید تا رژیم پست پهلوی را سرنگون کنیم. به هر حال انقلاب پیروز شد. چند ماه از انقلاب گذشته بود که برادرم عباس بر اثر همان مریضی حالش بد شد که مجبور شدیم یک سال و اندی در بیمارستانهای تهران او را بستری کنیم. تمام افراد خانواده ناراحت بودند و برای او دعا می کردند تا بالاخره بعد از ماهها مریضی و ناراحتی این جوان پاک به خواست خداوند شفا پیدا کرد تا بالاخره در مهر ماه سال 60بعد از چند سال ترک تحصیل با زحمات زیاد در هنرستان مجتمع شماره یک واقع در انبار گندم از او در کلاس شبانه ثبت نام به عمل آمد. او شروع به درس خواندن کرد ثلث اول و دوم را گذراند تا اینکه بعد از عید سال 61 به فکرش افتاد که به جبهه برود.

تقریبا حدود سه بار بدون تایید نامه از سپاه یا بسیج یا هر ارگان انقلابی دیگر به گیلانغرب رفت ولی به علت نداشتن کارت جنگ به او اجازه رفتن به خط مقدم جبهه را نمی دادند و او مجبور به برگشتن به خانه میشد. خانواده اش به او می گفتند عباس جان درست را بخوان و بعد از اتمام ثلث سوم بعد به جبهه برو اما او قبول نمی کرد. حتی من ساعتها با او صحبت کردم و او تقریبا قانع شده بود ولی بعد فهمیدم که در بسیج سپاه پاسداران ثبت نام کرده است. به هر حال هفته ها دوره نظامی دید و بعد از پایان دوره مقدماتی یک روز جمعه به قصد رفتن به جبهه او را تا سپاه پاسداران منطقه بدرقه کردم. ولی روز دوشنبه بعد  از ساعت یازده شب به خانه آمد و از من تقاضای چهار قطعه عکس کرد. علت را جویا شدم او گفت داوطلب رفتن به لبنان شدم. من کمی او را به اصطلاح نصیحت کردم. من آن شب حرفی به او زدم که جواب جالب و حساب شده ای داد. به او گفتم عباس جان تو فعلا برو به گیلانغرب و با بعثی های کافر بجنگ و خاک میهن اسلامی ایران را آزاد کن و بعد به لبنان برو. او در جواب گفت من برای خاک نمی جنگم برای اسلام می جنگم و اسلام هم در لبنان در خطر است و مسلمانان شیعه آنجا هم همینطور. با این جواب دیگر نتوانستم حرفی بزنم و عکس را به او دادم که امام همان شب سخنرانی کرده و فرمودند که ما از راه عراق به قدس می رویم که دیگر کسی به لبنان اعزام نشد.

برادرم منتظر تیپ محمد رسول الله در پادگان امام حسن شد ولی بیش از یک هفته نتوانست طاقت بیاورد بالاخره در آنجا تصفیه حساب کرده و جمعه ی بعد از طریق اعزام نیروی تهران به جبهه اهواز رفته و در حمله عید فطر 31/4/61 شربت مقدس شهادت را نوشید و به جند الله پیوست و به آرزویش رسید. برادرم عباس مظلوم بود. مظلوم زیست تا شهید شد. هر گاه پدرم با او سخن می گفت او سرش را بالا نمیاورد و اگر ناراحت می شد به در حیاط رفته و بعد ا زمدتی به خانه می آمد. نزدیک دو سال مریضی کشید ولی هرگز شکوه ای نکرد.

جوانی بود با ایمان، با محبت و مهمان دوست، او با گذشت و صبور بود.

من به او پول هفتگی برای خرج کردن می دادم اکثر اوقات پولش را به فقیر می داد. مادرم به او می گفت عباس جان تو جوانی باید پول همراهت باشد حداقل مقداری پول پیش خودت نگه دار و او در جواب می گفت همان خدایی که برای آن فقیر به وسیله من روزی می رساند همان خدا مرا هم بی پول نمی گذارد .

عباس برادرم به وسیله کشیدن دندان خون زیادی رفت که باعث شد پلکهای او بیش از حد باز و بسته شوند برای او عینکی تهیه کردم ولی بعد از چند روز یک شب که از هنرستان آمد مادرم پرسید عباس جان عینکت کجاست؟ او در جواب گفت به یکی ار رفقا هدیه دادم. من به او گفتم برادر تو هنوز چشمانت خوب نشده است چرا این کار را کردی؟ عباس در جواب گفت او از من احتیاجش بیشتر بود در ثانی مهم نیست من به جبهه می روم و صاحب الزمان شفایم می دهد.

یک روز که می رفت پادگان به من گفت که امکان دارد از همان طرف به جبهه بروم . به او گفتم عباس جان لااقل تا فردا صبر کن تا در عروسی دختردایی شرکت کنی. در جواب به من گفت اگر یک شب هم بمانم هزارها دختر در مناطق جنگی هستند که نمی توانند شوهر کنند.

آری او با گذشت، با محبت، صبور و با گذشت بود. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

راوی: برادر شهید

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده