خاطره
خاطره ی در مورد شهیده ماریا و شهیده ملوک طهماسبی پور از بچه های هم کلاسی و هم محله ای
نوید شاهد ایلام
 
هم کلاس های بهشتی

«ماریا» و «ملوک» را از قبل می شناختم . در یک مدرسه درس می خواندیم. آرام و کم حرف بودند. من کلاس دوم بودم و خواهرم ایراندخت کلاس چهارم. بیش تر با ایراندخت دوست بودند. با ماریا یک روز نزدیک ظهر سر صف نانوایی دوست شدیم. نانوایی خیلی شلوغ بود، زن و مرد و بچه صف کشیده بودند.
بابا تازه از جبهه آمده بود  قرار بود که فردا به جبهه برگردد. من ، ایراندخت ، مالک و علی برادرانم داخل کوچه بازی می کردیم. بوی نان تازه به مشامم می رسید. ماریا و ملوک را سر کوچه دیدیم که نان خریده بودند و به طرف خانه می رفتند. ماریا تا مرا دید برایم دست تکان داد ، من هم لبخند زدم و دست تکان دادم. وارد کوچه ی خودشان که شدند، صدای آژیر بلند شد. همه به سرعت به طرف خانه دویدیم . چند ثانیه بعد ، صدای انفجار بلندی به گوش رسید.
وارد خانه که شدیم ، بابا به سرعت از اتاق بیرون زد ، مادرم با صدای بلند که به فریاد شبیه بود ، گفت : « کجا میری؟»
بابا جواب داد: « میرم کمک ، بمب توی همین کوچه ی بفل منفجر شده ، حتما کشته ی زیادی داده ... نذار بچه ها بیان بیرون»>
پدرم این را گفت و به سرعت از خانه بیرون رفت. ما هم وحشت زده زیر لب دعا خواندیم. مادر در حالی که قرآن را در دستش گرفته بود همه را در گوشه ای جمع کرد.
نمی دانم چند دقیقه گذشت. لحظه های پر اضطراب و ترس آوری بود. هر لحظه احساس می کردیم که ممکن است بمبی توی خانه ی ما منفجر شود و همه در یک لحظه کشته شویم.
حدود یک ساعت گذشت . هیچ کس جرأت نداشت از خانه بیرون برود.
صدای در بلند شد. علی دوید و در را باز کرد. بابا بود ، موهایش به هم ریخته و لباس هایش خونی بود. همگی وحشت کردیم . مادر فریاد زد: « یا خاص علی ! چی شده ؟»
بابا با مهربانی جواب داد : « چیزی نیست نترسید چیزی نیست»
با علی اشرف و علی به طرف بابا دویدیم . بابا ، خسته گوشه ای نشست. مادر ادامه داد : « زخمی شدی؟ چی شده؟ تو رو خدا به خاص علی کسی کشته شده ؟
علی گفت : « چی شده بابا» چه خبر؟ کسی شهید شده؟!
من و ایراندخت دست های مهربانش را گرفتیم و بوسیدیم . مالک هم گوشه ای کز کرده بود. بابا دستمالی از جیبش در آورد و اشک هایش را به آرامی پاک کرد.
اولین بار بود که اشکش را می دیدیم . دستمال خونی بود. بابا به نقطه ای خیره شده بود ، کسی هم چیزی نمی گفت.
بابا به نقطه ای خیره شده بود ، کسی هم چیزی نمی گفت.
بابا آه بلندی کشید و گفت : « ای داد بیداد ... « بچه های طهماسبی پور» شهید شدند . بچه های بی گناه و معصوم !..»
با وحشت گفتم : ماریا و ملوک ؟!»
و بعد با صدای گریه ی همه بلند شد ...
خاطره از ملوک هاشمی

برگرفته از کتاب ملکوت کلمات - خاطرات منتخب دومین جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس در استان ایلام
 
خلاصه ای از زندگینامه دو شهیده مورد نظر
 
شهیده عزت الملوک طهماسبی پور
شهید ه عزت الملوک طهماسبی پور فرزند رستم و فاطمه در اولین روز از شهریورماه 1353 در شهرستان ایلام به دنیا آمد وی محصل مقطع پنجم ابتدایی  بود که با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و بمباران مناطق مسکونی مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به دیدار حق شتافت
مزار این شهیده عزیز در جوار امامزاده علی صالح قرار دارد.

شهیده ماریا طهماسبی پور
شهیده ماریا طهماسبی پور فرزند رستم  در  10 دیماه    1360در خانواده ای مذهبی و متدین دیده به جهان گشود وی که درسال اول راهنمایی مشغول به تحصیل بود  که در بمبا ران مناطق مسکونی 15 خرداد 1361 مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به دیدار حق شتافت. مزار این شهیده گرانقدر در جوار امامزاده علی صالح قرار دارد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده