خاطره ای از مقاومت شهید جعفر خزایی
آمبولانس به ما نزدیک شد . جعفر از ما خواست که سوار شویم ولی خودش سوار نشد.گفتم : جعفر بیا گفت: شما اگر می خواهید بروید من هنوز سالمم و مقاومت می کنم .
  شهيد جعفر خزائي درپنجم فروردین ماه 1335 در روستاي مالچه شيخ از منطقه ممسني در خانواده اي مذهبي و متدين ديده به جهان گشود . ايام طفوليت را در دامان مادري متين و متعهد و قهرمان پرور پشت سر گذاشت . او در همان دوران کودکي در مکتب خانواده درس مذهب و اسلام و گذشت و فداکاري را آموخت و از همان دوران کودکي فردي با ايمان و خوش برخورد و مهربان بود . پس از پشت سر گذاشتن دوران کودکي و نوجواني اعزام به خدمت مقدس سربازي شدند .
پس از خدمت سربازي براي امرار معاش عازم اصفهان شدند و در يکي از کارخانه هاي اطراف اصفهان به نام ذوب آهن اصفهان استخدام و مشغول به کار شدند . پس از يک سال کار ايشان ازدواج کرد

 شهيد جعفر خزائي با شروع انقلاب اسلامي خود را عاشقانه در موج انقلاب افکند و به منظور سرنگوني رژيم پهلوي در فعاليت هاي انقلاب شرکت فعالانه اي داشت . وی علاقه زيادي به اسلام داشتند تا اين که جنگ تحميلي عراق عليه ايران و اسلام شروع شد . در اين هنگام از طرف کارخانه 45 روز به جبهه اعزام شد و پس از آن مرتباً با مرخصي هاي بدون حقوق به جبهه مي رفت و هميشه مي گفت تا خرمشهر آزاد نشود دست از  جنگ و دفاع بر نمي دارم . تا اين که در 6 خرداد ماه سال 1361 در علميات بيت المقدس مجروح و سپس اسير و بعد هم به درجه رفيع شهادت نائل شدند و پيکر پاکش در کربلا به خاک سپرده شد. روحش شاد




خاطره ای از مقاومت شهید جعفر خزایی

شب عملیات بود . ما در خط مقدم بودیم .
 جعفر از ناحیه دست زخمی شده بود وبا دو نفر از همرزمانمان در محدوده خاکی که عراقی ها تصرف کرده بودند قرار گرفته بوند.
آمبولانس به ما نزدیک شد . جعفر از ما خواست که سوار شویم ولی خودش سوار نشد.
گفتم : جعفر بیا
گفت: شما اگر می خواهید بروید من هنوز سالمم و مقاومت می کنم . و از شما برادران امداد می خواهم که بروید و آنهایی را که مجروحیت سخت دارند را سوار کنید.
ما با شنیدن چنین حرفی دیگر سوار نشدیم.
هنوز 15 دقیقه از عبور ماشین آمبولانس نگذشته بود که ما در محاصره نیرو های عراقی درآمدیم و شروع به دفاع کردیم.
جعفر از ناحبه کمر زخمی شد و همه اسیر شدیم . ما را به زندان منتقل کردند و جعفر را به بیمارستان بصره بردند.
از آنها هیچ خبری نداشتم تا اینکه پس از مدتی یکی از دوستانم به زندان ما منتقل شد و از او سراغ جعفر را گرفتم .
او گفت: بعد از انتقال ما به بیمارستان به جعفر شک کردند که شاید فرمانده باشد اورا خیلی اذیت کردند تا اینکه به شهادت رسید.
انتهای متن/
منبع: روایت عشق، مرکز اسناد ایثارگران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده