خاطرات جانبازان در کتاب تلخ و شیرین/ به قلم «علی اصغر مقسمی»
در آسمان نور عجیبی ایجاد شد. متوجه شدیم که این موشک های زمین به زمین است که به دزفول می خورد. یادم هست که بر اثر همان واقعه، دزفول حدود 600 شهید داد.
نوید شاهد گلستان؛ لازم است یادآوری کنیم رزمندگان آن دوران و پیشکسوتان این دوران ، آنچنان مقدس اند که بنیان گذار انقلاب تا لحظه رحلتشان، برایشان عزت و احترام خاصی قائل بودند که فرموند؛ نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی گرفتار شوند.بخشی از خاطرات جانباز 35% هشت سال دفاع مقدس « محمدعلی مشکور » را در ادامه می خوانید.


نام : محمدعلی

نام خانوادگی : مشکور

فرزند : رمضان

متولد : 1339

تحصیلات : لیسانس

شغل : کارمند شرکت نفت

نهاد اعزام کننده : ارتش ( جنگ های نامنظم شهید چمران) سپاه و بسیج

سن در زمان اعزام : 21 سال

سابقه حضور در جبهه : سال های 60-61-64-65-67

تحصیلات هنگام اعزام : دیپلم

نوع فعالیت در جبهه : آر پی جی زن، فرمانده دسته، فرمانده گروهان

وضعیت ایثارگری : جانباز 10 درصد

نسبت با شهید: -

حضور در عملیات : طریق القدس بستان ، بیت المقدس، رمضان، فتح المبین، محرم، ایضایی جنوب کرخه و فاو

از موشک های زمین به زمین تا نامه به شهید رجایی و چمران

حدود یک ماه از حضور من در پایگاه گذشته بود که احساس کردم حضور در این جا مرا ارضا نمی کند. صدای توپخانه ای که عراقی ها از شوش می زدند و توپ به چپ و راست شهر شوش برخورد می کرد، به گوش می رسید.آن زمان عراق، مردم بی دفاع دزفول را نشانه گرفته بود و با موشک های زمین به زمین 3 متری و 6 متری و 12 متری مدام دزفول را مورد اصابت قرار می داد.

خاطره ای دارم که هرگز از یاد نمی برم. یک روز در پایگاه چهارم شکاری در سنگر نشسته بودیم. این پایگاه در 3 کیلومتری شهر دزفول قرار داشت. سر و صدایی در گرفته بود که عراق گفته است پایگاه را تخلیه کنید، وگرنه این جا را خواهیم زد. ما هم مقاومت می کردیم و می گفتیم که هیچ غلطی نمی تواند بکند. حدود ساعت 12 بود که صدای غرش شدیدی شنیدیم.

در آسمان نور عجیبی ایجاد شد. متوجه شدیم که این موشک های زمین به زمین است که به دزفول می خورد. یادم هست که بر اثر همان واقعه، دزفول حدود 600 شهید داد. این موشک ها به منازل مردم اصابت کرده و 600 نفر را به شهادت رسانده بود. ما بلافاصله سگ های مخصوص پایگاه چهارم شکاری را به سمت شهر بردیم و جنازه ها را از زیر آوار پیدا می کردیم و با لودر از زیر خاک در می آوردیم.

صحنه بسیار غم انگیزی بود. یک لحظه صحرای کربلا را به چشم خود دیدم. پیرزن ها و پیرمردها با دست بر سر خود می کوبیدند. پسرها و دخترهای جوان فریاد می زدند.کودکان با صدای بلند گریه می کردند. عده ای هلهله می کردند. عده ای سراسیمه دنبال جنازه های خود می گشتند. صحنه بسیار عجیبی بود.

دیگر نمی توانستم تحمل کنم. با تعدادی از بچه ها به پایگاه رفتیم و با فرماندهی آقای سرهنگ طالبی صحبت کردیم و گفتیم : ما اصلاً قرار نبود این جا بیاییم و باید به منطقه برویم. ایشان قبول نکرد. ما نامه ای به شهید رجایی و شهید چمران نوشتیم و به وسیله یکی از بچه ها که به تهران می آمد.

به دست آن ها رساندیم. خوشبختانه این نامه اثر گذاشت و دستور دادند آن دسته از نیروهایی که علاقمند هستند، داوطلبانه به جبهه بیایند، به سرعت اعزام شوند. ما هم به اتفاق 40،50 نیروهای دیگر از جمله آقای علی احسن که از اهالی ولیک آباد بود، احمد دیلم که اهل علی آباد بود، شهید اصغر عباسی، موسی گرزین، آقای مهاجر و بسیاری دیگر از دوستان ثبت نام کرده و با مینی بوس به سمت اهواز حرکت کردیم.

منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده