به مناسبت سالروز شهادت؛
واقعا دیدن آن همه غنایم و آزاد کردن آن سرزمین با آن وسعت، شوری عجیب در انسان به وجود می آورد . در لب خور عبدالله و کنار سایت موشکی عراق پیاده شدیم، خلاصه هشت روز آنجا ماندیم وقرار بود در یک عملیات دیگر شرکت کنیم.
نوید شاهد کرمان، شهید احمد محمدی در سال 1337 و در روستای پاقلعه از توابع شهرستان شهربابک به دنیا آمد. با پیروزی انقلاب اسلامی احمد به عنوان خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی فصل جدیدی را در زندگی خود رقم زد. در همین سال ها ازدواج نمود و با شروع جنگ تحمیلی چندین مرتبه عازم جبهه ی نبرد حق علیه باطل گردید.
احمد در ۱۳ اسفند ماه سال ۶۵ بر اثر اصابت ترکش در شلمچه به فیض شهادت نائل گردید.

دست نوشته های شهید احمد محمدی:

به آخر ماه رسیدیم آب آنقدر بالا می آمد که گاهی اوقات به داخل سوله ای که می خوابیدیم نیز سرایت می کرد این جریان آب لحظه موعود را خبر می داد. مهمات تقسیم شد کالک عملیاتی تشریح شد و اهداف گردان توسط برادر قاسم سلیمانی فرماندهی لشکر بیان گردید(که خداوند ایشان را برای آینده اسلام حفظ کند) قایقهایی که روزها و شاید ماه ها پیشتر آماده شده بودند کم کم به اسکله آورده شدند به بی سیم چی ها فرکانس دادند ولی حق روشن کردن بی سیم را نداشتند. ماموریت بی سیم چی ها مشخص شد چقدر خوشحال بودم که بی سیم چی برادر محمودی فرمانده گردان هستم و فقط با برادر قاسم سلیمانی فرماندهی لشکر در تماسم . کمکی من هم برادری از زاهدان به نام شفیعی بود که فردی مخلص و با حافظه بود . خداوند هر کجا که هست ایشان را حفظ کند .ساعت حدود 5 بعد از ظهر به دستور فرماندهی بچه ها شروع به سوار شدن کردند...

و بالاخره نماز مغرب و عشاء را بچه ها در قایق خواندند نمازی که از هر کدامشان بپرسید می گویند در عمرمان نمازی با آن عرفان هرگز نخوانده ایم .وضوی عشق گرفتند و غسل شهادت کردند هوا کم کم تاریک می شد و بر مد آب افزوده می گشت بنابراین قایق ها خلاف جهتی که باید می رفتند حرکت می کردند که این مشکلی شده بود. به ساعت 9 شب نزدیک می شدیم. بایستی قایقها را با ستونی مشخص بدون روشن کردن موتور بدون سر و صدا حدود 500 متر جلو ببریم و به موضع انتظار برسیم و آ نجا لب اروند رود بود، جایی که مجری یعنی رود مجری به اروند وصل می شد آنجا بمانیم و منتظر فرمان باشیم، اولین کسی که فرمان را می گرفت من بودم از برادر قاسم سلیمانی.

و اما طرح عملیات، در انتهای رود مجری قایقها توقف کردند و منتظر فرمان حمله بودند که در اینجا نکته جالب اینکه آب در حال مد شدن بود. بنابراین قایقها را در خلاف جهتی که می خواستیم می برد که این مشکل بر مشکلات افزوده شده بود. بنابراین همه برادران به کمک یکدیگر قایقها را به وسیله طناب به یکدیگر رسانیدند و به وسیله نی هایی بلندی که در اطراف رود بود خودشان را به آنها گرفتند و قایق ها به ترتیبی که می بایست به خط دشمن بزنند پشت سر یکدیگر قرار گرفتند. مسئله ای که در آن شب داشتیم و من بعداً متوجه شدم این بود که موتورهای قایق ها حدود یکماه بود که روشن نشده بودند و قایقها فقط آماده شده بودند و موتوری که یک ماه قبل آماده شده باشد و اصلاً روشن نشود ،مشخص است که در یک لحظه نمی شود آن را روشن کرد و حرکت کرد که به لطف خدا این هم عملی شد. چند دقیقه ای همین کار در حرکت ما تاخیر به وجود آورد.خلاصه اینکه حدود یک ساعت تا 45 دقیقه در موضع انتظار دوم ماندیم تا اینکه صدایی بلند شد و همان آتش اولیه بود. بعد از چند لحظه ای برادرقاسم سلیمانی فرمانده لشکر مرا از پشت بی سیم خواند و جواب دادم و فرمان حرکت را صادر کردو با اشتیاقی وصف ناپذیر و با سرعتی همچون باد قایق ها روشن شد و حرکت کردیم .در اینجا قایق ها از یکدیگر فاصله گرفتند .تلاطم اروند صد برابر شده بود .اژدهای آبی به روی رزمندگان لبخند می زد و خشم باطنی اش را به خشم ظاهری تبدیل کرده بود و انگار که تربیت شده مکتبی است و انتظار چنین لحظاتی را می کشید .قایق ما پس از روشن شدن و وارد اروند شدن سرعت گرفت ،آن هم سرعتی سریع که لازمه یک عملیات برق آسا و یورش بر سر دشمن بود چند لحظه ای از این سرعت گرفتن نگذشته بود که مجدداً متوقف شد همگی بچه ها به خشم آمده بودند و بر سر سکانی راننده ی قایق داد می زدند، تا اینکه گفت موتور قایق بر اثر برخورد با کشتی که سالها قبل در اروند غرق شده بود از کار افتاده ...

... خدایا تو فقط می توانی آن منظره را مجسم کنی نه من، آن هم با این قلم شکسته . انواع و اقسام گلوله ها همانند تگرگ بین طرفین رد و بدل می شد و اوج درگیری بود تا اینکه برادر بزرگوارم آقای حسین محمودی با آن تردستی و کارایی خاصی که داشت و از هیچ گلوله ای هم نمی ترسید با صدای بلندش یکی دیگر از قایقها را متوجه خودش کرد که آن قایق پهلوی قایق ما لنگر گرفت و من به اتفاق وی و سه نفر دیگر سوار بر قایق دوم شدیم و ادامه دادیم تا به خط دشمن رسیدیم .یکی از بچه های گردان 410 که اصفهانی بود و صدایش هنوز هم در گوشم است به اسم آقای محمودی ما را به معبری که باز کرده بود راهنمایی کرد و انصافاً معبر خوبی هم باز کرده بود.

در همین جا اضافه کنم که عراقیها هم که از سنگرهایشان فرار کرده بودند رمز ایرانیها را فهمیده بودند و چراغ قوه ای را در گوشه ای خاموش و روشن می کردند تا بچه ها را به آن طرف جلب کنند و از بالا هم تیر بار رویشان کار می کرد که چند تا از قایقها در اثر بی توجهی و اشتباه به همان طرف رفتند و چند نفرشان هم شهید شدند. 

خلاصه به خط دشمن زدیم. هر کس بر طبق ماموریتی که داشت انجام وظیفه می کرد و اینجا انصافا باید از روحیه و شجاعت برادرم حسین محمودی نیز تقدیر شود که خود به تنهایی برای همه بچه ها، گردانی بود و چه جالب می جنگید و سنگرها را یکی به یکی پاکسازی می کرد . آفرین بر این شجاعت . !

خداوند این بنده را و تمام رزمندگان را برای آینده اسلام حفظ نماید. بعد از آنی که خط اول تقریبا پاکسازی شد در کمتر از نیم ساعت بچه ها بر سر تانکها ریختند و آنها را هم منهدم کردند و در موضع از پیش تعیین شده پدافند کردند که برادر محمودی حدود چند متر بیشتر نمانده بود که به خط دوم برسد که در اثر آتش عقب آر پی جی پایش مجروح شد . ناگفته نماند چون بی سیم چی برادر محمودی بودم تمام این لحظات با او و شاهد کارهایش بودم. ضمنا پیامهای برادر سلیمانی را می گرفتم و به او می دادم. فقط در اوایل که من در یک باتلاقی فرو رفتم چند لحظه ای از فرماندهی (برادر محمودی) عقب افتادم که با هوشیاری او مجددا بهم پیوستیم و کشان کشان او را به پشت خاک ریز رساندم. برایش سنگری کندم و درون سنگر جای دادم تا اینکه بالاخره الحاق صورت گرفت و گردان های پشتیبانی رسیدند و رفتند جلو و درگیری ما قدری کمتر شد و برادر مقیمی یکی از معاونین گردان آمد و حسین را با خودش برد که تا بعد از عملیات که برگشتم دیگر او را ندیدم و دیری نپایید که پایش خوب شد و مجددا برگشت جبهه و اما اینجا ما شدیم تنها بگوش بی سیم . حفاظت از جنگل و خاکریز که کاری بس دشوار بود، تا صبح همان جا ماندیم بدون اینکه هیچ خبری از کسی داشته باشیم.

آن شب فقط در عمرم به معنی واقعی گذشت .متاسفم که قدرت وصف آن شب را ندارم. فقط همین که زمین و زمان پر از دود و خاکستر و رد وبدل آتش و خلاصه امدادهای خدایی بود. فردا صبح پاکسازی جنگل شروع شد که اگر بخواهم جزئیات را بگویم زیاد طول می کشد. بی سیم را سپردم به یکی از بچه ها و عازم جنگل شدیم با شوقی وصف ناپذیر تا غروب مشغول بودیم و بنا به دستور، عصر مجددا برگشتیم خط اول عراقی ها لب اروند،تا اگر احیانا دشمن خواست نفوذ کند نتواند و تمام شب دوم بیدار بودیم و به گوش بی سیم، و شاهد تمامی درگیری ها که وحشتی عجیب داشت. صبح روز دوم مجددا پاکسازی و اینجا بود که یادم آمد خیلی گرسنه ام. بالاخره با بیسکویت و کمپوت خودم راسیر کردم چند تا از جنازه های دوستان را دیدم . به کمک بعضی از رفقا آنها را حمل کردیم تا لب اروند و داخل قایق گذاشتیم و روی آنها را بوسیدیم و از همدیگر جدا شدیم. از اینجا به بعد بود که راه آنها از ما جدا می شد. واقعا که سعادت می خواست و ما نداشتیم . شب مجددا رفتیم خاکریز دوم .در اینجا بود که از شدت بیدار خوابی نتوانستم تحمل کنم و خوابیدم.

فردای روز بعد از طریق بی سیم هدایت شدیم وبه جایی رفتیم و نفربرهای خشایار آمدند سوار بر آنها شدیم ،آنقدر رفتیم که رسیدیم به خور عبدالله در مرز کویت و عراق.

واقعا دیدن آن همه غنایم و آزاد کردن آن سرزمین با آن وسعت، شوری عجیب در انسان به وجود می آورد . در لب خور عبدالله و کنار سایت موشکی عراق پیاده شدیم. درون سنگرهای عراقی اسکان گرفتیم و خلاصه هشت روز آنجا ماندیم وقرار بود در یک عملیات دیگر شرکت کنیم که نیاز به گردان ما پیدا نشد. فقط یک شب جهت پاتک عراقیها رفتیم که با آتش پر حجم سپاهیان اسلام قدرت جلو آمدن نکردند و فرار کردند و رفتند که فردا مجددا آمدیم داخل سنگرهای خودمان که قبلا مال عراقی ها بودند. هشت روز آنجا به اندازه هشت سال برایم خاطره بود .از دیدن آن همه قدرت که در اثر ضعف ایمان، پوتین ها را در آوردند و به وسط خور پا به فرار بگذارند و یا آن همه خساراتی که بر آنها وارد شده که همه از الطاف خداوند بود و حقا که قدرت و امداد غیبی خداوند به وضوح و برای همگان قابل رویت بود.

خلاصه کلام بعد از هشت روز که نبرد به آن طرف کارخانه نمک رسیده بود در آنجا خاکریز زده و تقریبا خط تثبیت شد.

مجددا ما را برگرداندند همان رود مجری سابق وشب با اتوبوس و کمپرسی عازم اهواز شدیم که حقا جای شهدا خالی بود.

منبع: اسناد ایثارگران بنیاد شهید کرمان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده