شهید انقلاب
سه‌شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۳۳
ولادت: 1311 شهادت: 2/3/56 – چهار راه غفاری در قم

میرزا عبدالله آدم با خدایی بود. متعصب و غیرتی بود. علاقه اش به خانواده را با گوشت و پوست لمس کرده بودم. نیمه شبها از صدای گریه و تعرضی که داشت بیدار می شدم. نماز شب می خواند و گریه می کرد. بعضی وقتها بهش اعتراض می کردم: مرد کمی آرام تر، بچه ها بیدار می شوند و می ترسند اما دست بردار نبود. خانواده اش می گفتند از کودکی عاشق امام حسین (ع) بوده و در مراسم آنقدر گریه می کرده که از هوش می رفته است. همه آنهایی که برای انقلاب و قیام دل می سوزاندند و قدمی بر می داشتند، به خاطر ارادتی بود که عاشقانه به امام حسین (ع) بوده و در مراسم انقدر گریه می کرده که از هوش می رفته است. همه آنهایی که برای قیام و انقلاب دل می سوزاندند و قدمی بر می داشتند به خاطر ارادتی بود که عاشقانه به امام حسین (ع) داشتند. می خواستند بیرق قیام امام حسین (ع) به زمین نیافتد.

میرزا عبدالله با اینکه طلبه نبود، صبحها وضو می گرفت و از خانه خارج می شد. بعدها فهمیدم هر روز می رود پای درس آقای خمینی می نشیند تا از درس آقا بهره بگیرد. آن روز که آقا را دستگیر کردند، رنگ به صورتش نبود من فکر می کردم از بین رفت. وقتی حالش بهتر شد، حلالیت طلبید و رفت. ایام عاشورا بود با ناراحتی نشستم روی زمین. می دانستم آرام نمی نشیند. چند روزی بود ازش بی اطلاع بودیم. یک روز یکی از دوستانش به خانه آمد و گفت: سر چهار راه غفاری جلوی ما را گرفتند. ما فرار کردیم به سمت کوچه آبشار. مامورها با توپ و تفنگ سر کوچه راه مردم را گرفتند و همه را به رگبار بستند. بعضی در خانه هایشان را باز گذاشتند و ما رفتیم تو. ولی میرزا عبدالله نرفت می گفت: یک گودی وسط کوچه بود.

تعدادی تیر خورده بودند افتاده بودند داخل گودی. 10-15 نفر کشته روی هم آورده بودند. میرزا عبدالله سرش داخل گودی و بدنش بیرون بود و از دهان و چشم و گوشش خون بیرون می آمد. دیگر چیزی نمی شنیدم از هوش رفتم.

بالاخره با برادرش رفتیم بیمارستانها، شهربانی، قبرستانها و خیلی جاهای دیگر را گشتیم. خبری ازش نبود. یک روز رفتیم وادی السلام رئیس انجا خیلی آهسته (انگار می ترسید) گفت: خواهر 14 نفر را آوردند اینجا. ولی از تهران آمدند تحویل گرفتند و رفتند.

با برادر و یکی از دوستانش رفتیم تهران تا بعد از مدتی تلاش و جست و جو متوجه شدیم در قبرستان بی بی شهربانو دفنشان کرده بودند. اول شک داشتیم گفتیم شاید آنها نباشند اما بعدها اتفاقی می افتاد و خواب های صادقانه می دیدم، یقین کردم میرزای من در آن قبرستان دفن شده است.

جرات نمی گیریم مراسم عزاداری بگیریم. تهدیدمان کرده بودند. ده ماهی بود که امام آزاد شده بودند. برادرها و پدرش به بهانه بزرگداشت جلسه قرآن به پا کرده بودند. جمعیت خیلی زیادی آمده بود. نزدیک هزار نفر حیاطمان بزرگ بودو شور عجیبی به پا بود. همه خالصانه تلاش می کردند مثل میزبانی که مهمانی خاص دارد.

یکباره خبر آوردند که امام و آیت الله نجفی به سوی خانه ما می آیند. بیخود نبود دلم شور میزد. آقا آمدند نشسته بودند و به عمس میرزا نگاه می کردند. فردای آن روز مراسم عزاداری برای شهدای 15 خرداد به دستور امام برپا شد. میرزای من شهید شد و با خون خود ریشه های دین خدا را ابیاری کرد در حالی که 30 سال بیشتر نداشت. 15 روز بعد از شهادت صدای میرزا را شنیدم. می گفت: زهرا خانم برو سر خانه و زندگیت. صدای زمزمه هایی که همیشه براس اسرای کربلا می خواند به گوشم می رسید. دست بچه ها را گرفتم و به خانه خودمان رفتم تا چراغ خانه شهید همیشه روشن باشد.

منبع: کتاب شهید اول  

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده