قاموس عشق
گفت: خانم! شايد رفتم و برنگشتم. مي‌خواهم روي كارت شناسايي‌ام، عكسي بزنم كه يادگاري بماند. گفتم: اين چه حرفي است كه مي‌زني؟

شهيد عزيزالله منوچهر زاده

نويد شاهد كردستان:

 

در هجدهم فروردين ماه 1323، در شهر سنندج به دنيا آمد. تحصيلاتش را در آنجا سپري كرد و از طريق دانشسراي تربيت معلم روستايي، وارد آموزش و پرورش شد. سالها در كسوت معلمي، به مردم ديارش خدمت نمود و بعد از انقلاب، به گروه نوسازي مدارس منتقل شد. او در پانزدهم شهريور ماه 1361، كه براي انجام مأموريت اداري به تهران رفته بود، بر اثر انفجار بمبي كه منافقين در خيابان خيام كار گذاشته بودند، به شهادت رسيد. از اين شهيد بزرگوار، سه پسر به يادگار مانده است.

 

عكس يادگاري

روزي كه عازم مأموريت تهران بود، به منزل تلفن كرد و گفت: كارت شناسايي‌ام گم شده و امروز هم عازم تهرانم. يكي از آن عكسهاي خوبم را به بچه‌ها بده كه برايم بياورند اداره. پرسيدم: منظورت از عكس خوب چيه؟ گفت: خانم! شايد رفتم و برنگشتم. مي‌خواهم روي كارت شناسايي‌ام، عكسي بزنم كه يادگاري بماند. گفتم: اين چه حرفي است كه مي‌زني؟! به هرحال عكس را دادم به يكي از بچه‌ها كه برايش ببرد. موقع ظهر به خانه آمد و خوشحال و سرحال با ما سر سفره نشست. بعد از نهار، سريع وسايلش را جمع و جور كرد و آماده رفتن شد. موقع رفتن، با حالت خاصي، بچه‌ها را يكي يكي بوسيد و از من و مادرش ـ كه با ما زندگي مي‌كرد ـ خداحافظي كرد و رفت. هنوز چند لحظه‌اي از رفتنش نگذشته بود كه ديدم برگشت خانه و بدون اين‌كه چيزي بگويد، باز رفت. همين كار را چند بار تكرار كرد و بي آن‌كه بگويد چه كار دارد، مي‌آمد و مي‌رفت. ولي من مي‌ديدم كه ناراحت است و بار آخر هم با غصه از ما خداحافظي كرد. يك روز بعد از رفتنش، در خيابان خيام تهران بود كه به علت بمب‌گذاري منافقين به شهادت مي‌رسد. شدت انفجار به حدي بود كه تمام مداركش در آتش سوخت و ديدن عكس روي كارت شناسايي‌اش روي دلم ماند. مدارك و كارت شناسايي‌اش كه از بين مي‌رود، خبر شهادت عزيزالله هم يك هفته بعد به ما رسيد.[1]

 

مهمان‌نوازي

عزيزالله فردي مردم‌دوست و مهمان‌نواز بود و هميشه دوست داشت، چيزي كه دارد، با ديگران صرف كند. مدتي كه مسئول خانه سپاه دانش سابق بود، خانه ما شده بود مهمانسرا. يعني كساني كه در سپاه دانش خدمت مي‌كردند، اكثراً شهرستاني بودند و خانواده‌هايشان كه از جاهاي دور و نزديك براي ديدن آنها به سنندج مي‌آمدند، عزيزالله اينها را به خانه مي‌آورد و نمي‌گذاشت به هتل و مسافرخانه بروند. هميشه هم خدا را شكر مي‌كرد و مي‌گفت: الحمدالله خانة كوچكي داريم كه مي‌توانيم دو نفر را مهمان كنيم. هر روزي هم كه مهمان نداشتيم، خيال مي‌كرديم، خانه خالي است.2

 

الهام شهادت

وقتي خبر شهادتش را شنيدم، گفتم: الحق كه لايق شهادت بود. اين توفيق را خدا به كسي مي‌دهد كه پاك و وارسته از دنيا شده باشد. شهيد منوچهرزاده هم همين‌طور. يك روز كه مشغول كار بوديم و حرف مي‌زديم، وسط صحبتش گفت: فلاني! من عاقبت شهيد خواهم شد. من از حرفي كه او زد، تعجب كردم و گفتم: حالا چه وقت گفتن اين حرفهاست؟ اصلاً تو مگر در جبهه هستي كه بخواهي شهيد بشوي؟!

گفت: مي‌دانم توي جبهه نيستم، ولي به دلم برات شده. بعداً كه همين مطلب را چندبار ديگر تكرار كرد، من ديگر چيزي نمي‌گفتم و تقريباً مي‌دانستم كه آدم لايق و پاكي است. حتي اين حرف را چندين بار در جمع همكاران اداري به زبان آورد و آخرش هم ثابت شد كه خداوند به اين بندة خويش الهام كرده بود و پاداشش را به او داد.[2]



1و2ـ راوی: فاطمه رحيمي ـ همسر شهيد.

1ـ راوي: سعيد احمدي ـ همكار شهيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده