یک شب به یکی از دوستانش سفارش می کند که مرا ساعت یک و نیم بیدار کن وقتی او را ساعت 2 بیدار می کنند، تحمل نیم ساعت دیرتر را نداشت...

مادرش نقل می کند وقتی می خواست دوباره به جبهه برود به من سفارش کرد شما باید برای گندم چینی در روستاها و کمک به مردم بدبخت و مستضعف با جهاد سازندگی به روستا ها بروید در جواب گفتم آخر امروز، می خواهی به جبهه بروی. مجتبی گفت: من هر وقت قرار باشد می روم و شما هم باید وظیفه خود را انجام دهید. حرف او را پذیرفتم و وقتی شب به منزل برگشتم گفتند: مجتبی به جبهه رفته است و من نتوانستم برای آخرین بار او را ببینم.

****

یکی از دوستانش نقل می کند که به او گفتم زود عملیات انجام شود و بعد از آن برویم درس بخوانیم. مجتبی جواب داد شما بروید درس بخوانید، ما همین جا می مانیم و وقتی یکی از برادرانش ترکش خورده بود زیاد گریه می کرد(که چرا من ترکش نخوردم). باز وقتی اکثر دوستان شهید یا زخمی شدند پیوسته چهره ای غم انگیز داشت که چرا من شهید نشدم.خطرها را به جان می خرید و به امید شهادت به مکان های پرمخاطره می رفت. گاهی از کار خود که دیده بانی بود شکایت می کرد و می گفت باید همراه نیروهای پیاده جنگید و بالاخره روزی که همراه نیروهای پیاده به خط مقدم رفته بود همانجا در شیاری به اوج قله شهادت پر کشیده بود. (15/6/60)

به امید ملاقاتش با اولیاء خدا و به امید ملاقات او

****

دوستانش نقل می کنند که نماز شب را مقید بود ساعت یک ونیم نیمه شب به جا آورد. یک شب به یکی از دوستانش سفارش می کند که مرا ساعت یک و نیم بیدار کن وقتی او را ساعت 2 بیدار می کنند، گویی تحمل این را که نیم ساعت دیرتر با خدای خود مناجات کند را نداشته باشد.

منبع: شهدای روحانیت نجف آباد


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده