وقتي لباسهايت را مي‌شستم رنگ آب مثل خون شد، گفت در آنجا آنقدر زخمي‌ها را جابجا مي‌كنيم و گاهي كول مي‌گيريم كه خونشان روي لباسهايمان مي ريزد رزمندگان آنجا با شجاعت مي‌جنگند و زخمي يا شهيد ميشوند.

نوید شاهد کرج: شهید یعقوب تن آسا در شهريور سال 1339 در قزوین متولد شد، بعد از مدتی همراه خانواده به كرج عزيمت نمود، در سال 1358 خود را به ژاندارمري حصارك كرج معرفي كرد و دفترچه آماده به خدمت گرفت و دوره آموزشي را در بيرجند گذراند و پس از اتمام دوره آموزشي او را به پادگان قصر تهران انتقال دادند و پس از شروع جنگ به دزفول رهسپار شد و بعد از يك سال مبارزه با نيروهاي حزب بعث عراق در روز پنجم بهمن ماه سال 60 در دزفول به فیض شهادت نائل آمد.

شهید یعقوب تن آسا به روایت از برادر شهید

اواسط شهريور ماه سال 1359 بود كه شهيد تن‌‌آسا به دزفول منتقل شد و مدتي از ورودي آنها به دزفول نگذشته بود كه جنگ تحميلي آغاز شد، وي كه قبل از شروع جنگ معمولاً هر دو ماه يكبار به مرخصي مي‌آمد و مدتي در كنار خانواده‌اش مي‌ماند اما بعد از شروع جنگ بيشتر از سه ماه بود كه به مرخصي نيامده بود و همه خانواده و آشنايان نگران او بودند تا اينكه طاقت پدر و مادرش سرآمد و در اواسط آذرماه همان سال برادر و عموي شهيد را به دزفول فرستادند تا از او خبري بدست آورند.

برادر شهید: غروب هجدهم آذرماه بود كه ما سوار قطار شديم و به راه افتاديم ، صبح روز نوزدهم آذر بود كه به انديمشك رسيديم و از آنجا با هزار زحمت و مشكل خود را به دزفول و پادگاني كه شهيد تن‌آسا در آنجا بود رسانده و آدرس وي را سؤال كرديم اما كسي جواب درستي نداد و ما مجبور شديم به آشپزخانه‌اي كه بين شوشتر و دزفول بود و براي آنها غذا ميبرد برويم، در آنجا مسئول آشپزخانه گفت صبر كنيد، تا هوا تاريك شود هنگاميكه ماشين خواست براي آنها غذا ببرد به او سفارش كنيد تا هنگام بازگشت يعقوب را نيز با خود بياورد با بي‌تابي منتظر فرا رسيدن شب بوديم و لحظه شماري ميكرديم ثانيه‌ها و دقيقه‌ها بسيار كند مي‌گذشتند هر ثانيه آن لحظات همانند يك سال براي ما بود تا اينكه شب رسيد و هوا تاريك شد و ماشين براي غذا بردن آماده شدو به حركت افتاد در نيمه‌هاي شب بعد از چند ساعت انتظار بالاخره ماشين بازگشت و يعقوب را آورد موقعي كه او را ديديم چيزي نمانده بود كه از خوشحالي سكته كنيم آن لحظات بهترين لحظات زندگي من بود از خوسحالي خواب به چشمانم نمي‌آمد وقتي از او پرسيديم كه چرا به مرخصي نمي‌آيي پدر و مادرت از ناراحتي خواب وخوراك را فراموش كرده‌اند و بي‌تابي مي‌كنند در پاسخ گفت برادر جان اينك زمان بسيار حساسي است ما بايد از خاك و ناموسمان دفاع كنيم نيرو كم است و دشمن زياد ما بايد بمانيم و بجنگيم شما نگران من نباشيد در موقع مناسب خواهم آمد.

صبح روز بعد باهم به طرف شهر دزفول راه افتاديم سر و روي او طوري بود كه انگار چند سال است به حمام نرفته از او پرسيديم چرا به حمام نمي‌روي؟ گفت در منطقه گرد و خاك و دود زياد است و فرصت حمام رفتن كم آنجا حتي آب كافي براي خوردن پيدا نمي‌شود چه رسد كه حمام كنيم روز كه مسئول جنگيدن با كفار هستيم و به شهر نمي توانيم بيائيم و اگر شب هم بيائيم حمامها تعطيل هستند. به شهر رسيديم، شهر يكپارچه نظامي شده بود گوئي دزفول يك پادگان نظامي است، سربازان همه جا رفت و آمد مي‌كردند و افراد عادي بسيار كم و انگشت‌شمار بودند.

به جستجوي حمام پرداختيم بعد از چند ساعت جستجو به حمامي رسيديم حمام آنقدر شلوغ بود كه جايي براي نشستن نبود و براي دوش گرفتن مدتها بايد در صف مي‌ايستاديم از دوشهاي حمام هم قطره قطره آب مي‌آمد خلاصه با مشكلات فراوام حمام نموده و خارج شديم. بعد از صرف نهار گفت رزمندگان را دعا كنيد چون آنها جان خود را فدا مي‌كنند تا شما آسوده باشيد در منطقه ما و ديگر همرزمانمان روزها بدون آب و غذا مي‌مانيم وقتي كه برايمان غذا ميرسد مقداري از نان راكنار سنگر مي‌گذاريم تا خشك شود و روزهايي كه به ما غذا نمي‌رسد از آن نانهاي خشك مصرف ميكنيم. وقتي از او پرسيديم كه مشكلي در منطقه نداريد وي گفت تا وقتي كه امام زنده است خودمان در تظاهراتها مي‌گفتيم تا خون در رگ ماست خميني رهبر ماست و ما بايد تا آخرين قطره خون در مقابل دشمن بايستيم و از امام و وطنمان حفاظت كنيم.

مادرم میگفت: : يعقوب بعد از مدتها انتظار براي اولين بار بعد از شروع جنگ به مرخصي آمد فرداي آن روز به او گفتم لباسهايت را بده بشويم او لباسهايش را داد، وقتي كه در تشت انداخته و مشغول شستن شدم، ديدم آب تشت « مثل اينكه توي آن رنگ ريخته باشند» قرمز شده هر چه بيشتر مي‌شستم قرمز شدن آب بيشتر ميشد، ترسيدم و خيال كردم يعقوب زخمي شده صدايش كردم و به او گفتم پسرم مگه زخمي شدي؟ گفت چطور مگه؟
گفتم: چون وقتي لباسهايت را مي‌شستم رنگ آب مثل خون شد، گفت مادر جان در آنجا آنقدر زخمي‌ها را جابجا مي‌كنيم و گاهي كول مي‌گيريم كه خونشان روي لباسهايمان مي ريزد رزمندگان آنجا با شجاعت مي‌جنگند و زخمي يا شهيد ميشوند.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده