قاموس عشق
شهادت، پاداش نيكان است، ولي داغ فرزند بزرگ، آن هم دختر جوان، كمر آدم را مي‌شكند. بايد مادر باشي تا بداني چه كشيدم؟!.....

شهيده مهري رزاق طلب

 

ولادتش عطيه‌اي الهي بود كه خداوند در نخستين روز از خرداد ماه 1341 به خانواده‌اش عطا فرمود. او خانواده‌اي متدين داشت و علي‌رغم تنگناها و محروميتهايي كه آن زمان در امر تحصيل، براي دختران بود، او با علاقه و پشتكار وارد مدرسه شد و ديپلم متوسطه‌اش را با موفقيت اخذ كرد. در دوران تحصيل، دانش‌آموز مستعد و موفقي بود و با طي پايه‌هاي مختلف تحصيلي، توانست شغل شريف معلمي را براي خود انتخاب كند. در شهريور ماه 1362 به همراه دو تن از همكارانش به نامهاي ژيلا مقبل و شهلا هادي ياسيني، براي گرفتن امتحانات تجديدي به روستاي محل خدمتشان ـ رزاب ـ رفته بودند، كه در سحرگاه روز هشتم همان ماه، او و همكارانش و دو تن از اهالي روستاي رزاب، بر اثر بمباران هواپيماهاي رژيم بعث عراق، به شهادت مي‌رسند. براي آشنايي بيشتر با او، خاطراتي از زبان خانواده‌اش نقل مي‌كنيم، كه با او بيش از ديگران مأنوس بودند.

مهر فرزندي

مهري علاقة زيادي به پدرش داشت و از همان كودكي، اين عشق و علاقه، در رفتارش ظاهر بود. كودك كه بود، هميشه روي زانوي پدر مي‌نشست و غذايش را مي‌خورد حتي بعدها كه بزرگتر شده بود، باز همان علاقه و نزديكي را نسبت به پدرش اظهار مي‌كرد. اصلاً تاب تحمل دوري پدرش را نداشت و نمي‌توانست يك لحظه از او جدا بماند. يك روز كه پدر مهري، دير كرده بود، او مدام سراغ پدرش را مي‌گرفت و بي‌قراري مي‌كرد. هر كاري كرديم نتوانستيم آرامش كنيم. رفت سراغ لباسهاي پدر و يكي از آنها را برداشت و پوشيد. خواستم او را از اين كار منع كنم كه برگشت، گفت: اين لباسها بوي پدرم را مي‌دهد و آرامم مي‌كند. داشتيم با هم كلنجار مي‌رفتيم كه صداي دروازه آمد. نگاه كه كرديم، ديديم پدرش آمده. مهري همين كه متوجه آمدن پدر شد، به خاطر حجب و حيايي كه داشت، فوراً خودش را گوشه‌اي مخفي كرد و لباسها را درآورد و از من قول گرفت كه حرفي در اين‌باره به پدرش نزنم.[1]

 

گرسنگان كلاس

مهري از وقتي كه معلم شد و رفت سر كلاس، متوجه شدم كه علاقه‌اش نسبت به غذا كم شده است. با اين كه جوان بود و كار مي‌كرد، ولي علاقه‌اي براي خوردن غذا نشان نمي‌داد. يك روز طبق معمول كه سفره پهن كرده بوديم، مهري چند لقمه‌اي خورد و بلند شد. من هم لقمه‌اي برايش آماده كردم و گفتم: اين لقمه را با خودت ببر، تا اگر در مدرسه ضعف كردي، بخوري. آن روز لقمه را با خوشحالي از من گرفت و خداحافظي كرد و رفت. خلاصه كار هر روز ما شده بود اين كه برايش به زور لقمه بگيريم و به دستش بدهيم. مدتي به اين فكر بودم كه چرا دخترم مثل سابق غذا نمي‌خورد و اصلاً ميلي هم به آن ندارد. به هرحال من مادر بودم و نمي‌توانستم طاقت بياورم. تا اين‌كه يك روز علت را از خودش پرسيدم. يعني سؤال كردم؛ چرا خودت ميلي به خوردن غذا نداري و دست و دلت به طرف سفره نمي‌رود، ولي من كه لقمه مي‌گيرم با خوشحالي از من مي‌گيري و بعد مي‌خوري؟ سؤالم را كه شنيد، ديدم ميل ندارد جوابم را بدهد. تا اين‌كه از زير زبانش كشيدم بيرون. گفت: لقمة چند روز پيش را براي يكي از شاگردان گرسنه‌ام برده بودم، كه چند روزي مي‌شد، غذا نخورده بود. يعني از رنگ و رويش فهميدم كه گرسنه است. اما اين‌كه چرا خودم درست و حسابي غذا نمي‌خورم، باور كن هر وقت كه دست به غذا مي‌برم، صورت بچه‌هاي گرسنة كلاس، جلوي چشمم مي‌آيد و اشتهايم را كور مي‌كند. مي‌گفت:

 

تو كز محنت ديگران بي غمي

                                                                        نشايد كه نامت نهند آدمي[2]

 

 مهري‌ام كه شهيد شد، نمي‌توانستم لباس سياه را از خودم دور كنم. مدتي كه از شهادتش گذشت، يك شب به خوابم آمد. مثل فرشته‌ها زيبا شده بود و لباس سفيدي هم روي دست داشت. لباس را به طرفم گرفت و گفت: بيا مادر اين لباسها را بپوش و آن لباس سياه را از تنت بيرون بيار! اگر اين لباس سفيد را بپوشي، مثل حاجيه خانمها مي‌شوي. از اين‌كه ترا سياه‌پوش مي‌بينم، عذاب مي‌كشم. آنها را ديگر نپوش. ناگهان از خواب بيدار شدم و به دور و برم نگاه كردم. ديدم خواب ديده‌ام. اما انگار بوي مهري همه جاي اتاق را پر كرده بود. با حسرت و با تمام وجود، اين بوي خوش را به درون كشيدم و همان لحظه با خودم عهد بستم كه براي خشنودي روح مهري، ديگر لباس سياه را از تنم دربياورم.[3]

 

آخرين جمعه

فصل تابستان عادت داشتيم، جمعه‌ها به صحرا برويم و دل و دماغي تازه كنيم. اواخر مرداد ماه سال 64 بود كه صبح زود جمعه‌اي، من و مهري چيزهايي را كه مي‌خواستيم جمع و جور كرديم و خانوادگي به اتفاق نامزد مهري كه تازه عقدش كرده بود، رفتيم صحرا. آن روز با اين كه مهري سرحال و خوشحال بود، رو كرد به من و گفت: نمي‌دانم چرا احساس مي‌كنم، اين آخرين جمعه‌اي است كه با شما مي‌آيم. من كه از اين حرف ناراحت شده بودم، گفتم: جمعة ما را با اين حرفها خراب نكن! برو پي كارت! او بدون اين‌كه از توپ و تشرم دلخور بشود، جلوتر آمد و سرش را گذاشت روي شانه‌ام و باز همان حرف را تكرار كرد. اصلاً آن روز يك لحظه از من جدا نمي‌شد و تمام روز به من چسبيده بود و كنارم مي‌نشست. نزديكي‌هاي عصر، پدرش بچه‌ها را صدا زد و گفت: كم كم جمع كنيد كه بايد برويم. بين جمع، مهري از پدرش خواست كه كمي بيشتر بمانند. پدرش با بي‌ميلي موافقت كرد و چون ساعتي گذشت، از بچه‌ها خواست كه برگرديم. اين بار باز مهري مخالفت كرد و ميل برگشتن نداشت. خلاصه آن روز برخلاف هميشه، تا دم غروب در صحرا مانديم و وقتي كه به خانه آمديم، كاملاً شب شده بود. به خانه هم كه مي‌آمديم، گرفته بود و به من مي‌‌گفت: امروز به من خيلي خوش گذشت، ولي... گفتم: دختر! دست بردار! امّا او دست‌بردار نبود. انگار به او الهام شده بود و مي‌دانست كه اين آخرين جمعة ماست كه با او رفته‌ايم صحرا. مهري همان سال، شهريور ماه بود كه عراقي‌ها آبادي محل خدمتش را بمباران كردند و به شهادت رسيد.[4]

خدمت به ديگران

مهري علاقة عجيبي به شاگردان و اهالي روستا داشت. او بجز معلمي، به گرفتاريهاي آنها هم مي‌رسيد و با جان و دل به آنها كمك مي‌‌كرد. بچه‌هاي كلاس با محروميت و هزار جور مشكل دست به گريبان بودند، ولي مهري با صبر و حوصله دنيايي براي آنها ساخته بود پر از اميد و عشق. به بچه‌ها ياد مي‌داد كه چگونه با مشكلات بجنگند و خودشان همان‌طور كه دوست دارند، آينده‌شان را بسازند. با بزرگترها هم همين‌طور. مهري براي آنها هم واقعاً معلم بود و كمكشان مي‌كرد. يك روز كه از آبادي برگشته بود، ديديم خانواده‌اي از اهالي آنجا، همراهش هستند. بندگان خدا، با آن حجب و حياي روستايي كه داشتند، معذب بودند و احساس غربت مي‌كردند. به هر حال خواهرم با صميميتي كه داشت، آنها را داخل خانه آورد و راحتشان كرد. از او پرسيدم: اينها كي هستند كه با تو آمده‌اند؟ گفت: اهل آبادي محل كارم هستند. بعد برايم تعريف كرد: اين زن لاغر و استخواني را كه مي‌بيني، مادر يكي از بچه‌هاي كلاسم هست كه به خاطر زايمان‌هاي پشت سر هم، دچار كم‌خوني شديد شده. شوهرش كه همراهش است، عقايد عجيب و غريبي دارد و از بردن زنش پيش دكتر، امتناع مي‌كند. حدود سه ماه تمام با اين آقا كلنجار رفته‌ام، تا امروز او را متقاعد كرده‌ام كه زن بيچاره را، به دكتر نشان بدهد. بايد همراهيشان كنم. خلاصه اين زن و شوهر حدود دو هفته پيش ما بودند و مهري خودش، آن خانم مريض را پيش دكتر برد و بحمدالله حالش خوب شد. دكتر به شوهرش گفته بود: اگر اين خانم همين‌طور ادامه مي‌داد، اميد چنداني به زنده ماندش نبود.[5]



 1ـ راوي: منيره فخري ـ مادر شهيده.

1ـ راوي: همان.

 1- راوي: خانم منيره فخري – مادر شهيده.

2ـ راوي: همان.

1ـ راوي: فريبا رزاق طلب ـ خواهر شهيده.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده