«مسافر»
لب باز کردم و گفتم: چی شده؟ چه کار می کنی، چرا حرف نمی زنی؟
- هیچی! چیز مهمی نیست.
- با لباس هایت چه کار داری؟
- بی آن که سرش را بلند کند، گفت: می بینی که، دارم مرتب شان می کنم.
- برای چی، مگر من این کار را نمی کنم؟
- چرا! اما رویم نشد به تو بگویم، خواستم این بار خودم این کار را بکنم.
- که چه بشود؟
سرش را به آرامی بالا آورد و گفت: که از خود راضی بشوم!
دوباره سرش را انداخت پایین. نگاهش رازی داشت که برایم قابل فهم نبود.
گفتم: انگار اتفاقی افتاد!
- اتفاق! نه، اما فردا باید بروم، برای همین آماده می شوم.
- کجا؟
- جنگ!
این را خیلی ساده گفت، به سادگی خوردن آب. اما من دلم لرزید و سرم گیج رفت. درد توان فرسایی را در شقیقه هایم حس کردم. گفتم: جنگ؟!
- آری جنگ، مگر در خبرها نشنیدی؟
کلمه «خبر» در مغزم منتشر شد و حس سردی در سرتاپای بدنم دوید. چیزهای زیادی از ذهنم به سرعت گذشت که تا آن روز اصلا به آن ها فکر نکرده بودم. گفتم: چ.. چ.. چرا؟
اما این قدر سرزده می خواهی بروی؟
دوباره سرش را بالا آورد و زل زد توی صورتم. خودم را در چشمانش دیدم مثل همیشه مهربان بود و چیزی از صداقت همیشگی کم نداشت. از گفته ام پشیمان شدم. گفت: مواظب بچه ها باش. اول خدا و بعد هم تو! نگذار جای خالی من برایشان سوال انگیز باشد.
- تا باز شدن مدرسه ها که می آیی؟
- نمی دانم. این دیگر واقعا دست خودم نیست. اگر هم نیامدم بالاخره یکی را پیدا می کنند که بفرستند سرکلاس.
اصرار من تاثیری نداشت. تصمیمش جدی بود. خواستم موضوع صحبت را عوض کنم و آخرین تیرهایم را شلیک کنم، شاید... گفتم: دو پسرت ماشاء الله مرد شده اند و از این بابت مشکل زیادی نیست. اما از این مسافر می ترسم. خیلی بی تابی می کند. نمی توانی صبر کنی، بیشتر از یک ماه به آمدنش نمانده است.
- اگر می شد، می ماندم.ولی دست خودم نیست.
- پس دست کیست؟!
چیزی نگفت و ساکت ماند. چشم در چشم هم ایستادم. اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم: سایه تنهایی سنگین است و آزاردهنده.
- تو که تنها نیستی، دور و برت را خوب نگاه کن!
به بچه ها اشاره کرد و بعد هم به آسمان صاف و ساده تابستان. هوا آرام بود. حتی نسیمی برگی را تکان نمی داد. یاد شب هایی افتادم که در حیاط می نشست و زل می زد به آسمان. مخصوصا شب هایی که مهتابی بود و چشمک ستاره ها دل از آدم می ربود. زیرلب چیزهایی زمزمه می کرد که خودش می دانست و خدایش.
گفتم: انگار جنگ را بیشتر از ما دوست داری که این همه عجله می کنی.
- نه! نکند من را با هیتلر مقایسه می کنی! معلوم است که هنوز من را خوب نشناخته ای.
اصلا به من می آید که دوستدار جنگ باشم؟ اماگاهی پای مسائلی به میان می آید که دیگر دوست داشتن و نداشتن مطرح نیست. یک چیزی مثل عشق و عاشقی...
- ول کن! تو را خوب می شناسم. بهتر از خودت و بهتر از خودم. به همین خاطر هم همیشه در برابر تو کوتاه می آیم.
- اگر مسافرت پسر بود، اسمش را بگذار مهدی و اگر دختر بود، اختیارش با تو.
هر دو خندیدیم. گفتم: طوری حرف می زنی که انگار ...
- وصیت خوب است، انسان احساس سبکی می کند.
حالا دیگر احساس بچه ای را داشتم که یتیم شدن خود را با چشمانش می دید. گفتم: بی حضور تو این خانه تاریک است.
- آفتاب خانه تویی، نه من!
- من که نمی توانم جای تو را پر کنم، همه عشق و امید ما در زندگی تویی!
- تعارف برایم تکه پاره می کنی؟
- نه! تعارف؟ اعتراف می کنم که تا به حل چنین بوده ای.
دیگر حرفی نزد و مشغول مرتب کردن لباس هایش شد. همیشه این جور بود و حاضر نمی شد کسی ار او تعریف کند، حتی من!
هر دو ساکت شدیم انگار که دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم. تنها صدای تیک تاک ساعت دیواری بود که سکوت خانه را می شکست. او به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و من در فکر فردا و فرداهای مبهم خویش.
صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، دهانم تلخ و بی مزه بود. صدایش از چهار گوشه اتاق به گوشم می خورد.
هنوز هم بعد از بیست سال صدایش در این اتاق پیچ و تاب می خورد:
- اگر مسافرت پسر بود، اسمش را بگذار...
منبع: فصلنامه فرهنگ پایداری، سال دوم، شماره 7، تابستان 85