ابوطالب گفت ديگر برنمي‌گردم چون اگر صورت او را ببينم ديگر نمي‌توانم براي نبرد به جبهه بروم ، رفت و ديگر هرگز برنگشت.

نوید شاهد از کرج: شهید ابوطالب پالیزگر در ده کوچکی به اسم کوشک زر حومه ساوجبلاغ بدنیا آمد، فرزند یک کشاورز بود، شهید تا کلاس ششم ابتدائی درس خوانده است بعد به تهران رفت و درکارخانه زاگرس استخدام شد بعد از دو سال از آن کارخانه بیرون آمد، دوباره به ده بازگشت و ازدواج نمود و در کارخانه ای که چند کیلومتری همان ده بود استخدام شد، انقلاب که شروع شد، هر روز اعتصاب بود تا اینکه اعتصابشان به چند ماه کشید، همیشه در راهپیمائی های کوچک و بزرگ شرکت می کرد تا اینکه انقلاب پیروز شد، اعتصابشان لغو شد به سر کارش رفت تا اینکه وقت سربازیش شد و از کارخانه برای سربازی 15 شهریور به خدمت مقدس سربازی رفت.

خدمت او تهران پادگان افسریه بود همه جمعه به مرخصی می آمد همیشه آرزوی رفتن به کردستان را داشت ولی نمی گذاشتن برود، تا اینکه خدا به ما پسری داد و به کردستان  رفتن از سرش پرید، جنگ بین اسلام و کفر به میان آمد، خيلي اصرار داشت كه به جبهه برود و چندين بار گفته بود كه مي‌خواهم بروم ولي من به او گفتم اين بچه تازه به دنيا آمده كجا مي‌خواهي بروي و من تنها بگذاري، مي‌خواست به كردستان برود ولي بار آخري كه گفت مي‌خواهم بروم خيلي محكم اين را گفت كه اين آخرين بار است كه من به جبهه مي‌روم و ديگر برنمي‌گردم، فردا صبح كه عازم جبهه بود به اتاق فرزندم که سه ماه بیشتر نداشت  رفت تا با فرزندش وداع كند، كودك خواب بود ولي وجود پدرش را به بالينش احساس كرد ، ناگهان از خواب بيدار شد ،  هر چه به او گفتم كه برگرد بچه سه ماه لب به سخن باز كرد، ابوطالب گفت ديگر برنمي‌گردم چون اگر صورت او را ببينم ديگر نمي‌توانم براي نبرد به جبهه بروم، رفت و ديگر هرگز برنگشت.

18 مهر به جبهه دزفول رفت، هنوز اطمینان نداشتیم که به دزفول رفته چون نه نامه داد، نه تلفن زد ، آخه شهید هیجدهم مهر رفت بیست و سوم مهر شهید شد، ولی ما نمی دانستیم تا یک ماه بعد از شهادتش آن هم دفنش کرده بودند، هر چی منتظر شدیم دیدیم تلفن نمی زنه بعد ما تلفن زدیم به ستاد ارتش به ما خبر دادن که خیلی وقت شهید شده است.



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده