شنبه, ۰۶ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۹
مادر که کنجکاو شده بود علت را پرسید. زن اشکهایش را پاک کرد و به زمین چشم دوخت: « از روزی که بچه های مسجد نفت به خانه ها می برند . آقا مجید برای ما خیلی زحمت می کشد . هرچی اصرار می کنیم تا پول نفت را بگیرد ، نمی گیرد. فقط می گوید برایم دعا کنید ” .

دستگیرۀ در را آرام به پایین فشار می دهم. وارد اتاق می شوم و چراغ را روشن می کنم. بوی چفیه معطر و لباس سبز پاسداریت در مشامم می پیچید. این اتاق و گوشه و کنارش ، با عطر خوش خاطراتت آشنایند. در سال های دور ، وقتی مادر زنده بود با هم به این اتاق می آمدیم . او ساعتها بی آنکه پلک بزند به یادگارهای ” تو ” خیره می شد ،گاه قطره ای و گاه سیلابی بود اشک هایمان . می گفت : با همین اشک ها بود که زینب "ص” پیام خودش را به گوش همۀ عالم رساند . از تو که گفتیم ، حرف اول و آخرش این بود که : ” امانت خدا را به خودش دادیم” . غصه و دلتنگی اش را به حساب عادت آدمی زاد می گذاشت . تا روزی که ، سر برخاک گذاشت ، به امانتِ لایقی چون "تو” می بالید .

زن ِ مش رمضان دو لنگه در را باز می کند و به طرف پدر می آید . سعی می کند خودش را خوش حال نشان بدهد : مشتلق بدهید تا بگویم ! پدر نفس راحتی می کشد و یک دستش را به روی چشم می گذارد : هرچه بخواهی به روی چشم

زن مش رمضان نمی خواهد از چیزی که به خوبی آشکار نشده حرف بزند . خیرالنسا سرفه می کند و از اتاق بیرون می آید . پدر دل نگران است . زن عمو زغال داخل آتش سرخ کن می گذارد . ابروهای به هم گره شده اش مثل حرفی نگفته است . آخرین حرف از دهان خیرالنسا جرقه می زند و دل پدر را می سوزاند : دل چرکین نباشید . خدا راچی دیدید، شاید تا شب پاهایش تکان خورد!

می بینی مجید جان زندگی چه بازی هایی دارد؟ چه کسی می دانست به چشم بر هم زدنی بزرگ می شوی ، مرد می شوی و روی پاهایی که در باور همه باید فلج می ماند،چابک و استوار قدم بر می داری.

این نامه ات که از فردای دور آمده هر دل ِ بی بهشتی را به شوق آن لبریز می کند:

حمد و سپاس خداوند بزرگ را که همه ی ما را آفریده است و به همۀ ما هستی داده ، نعمت داده و راههای هدایت را برایمان مشخص کرده است . حمد از آن ایزد یکتاست . حمد و سپاس خداوندی که ما را در برهه ای از تاریخ قرار داد که ولیه خود را بشناسیم و پیشوای خود را ببینیم . حمد خداوندی را که ما را متحول کرد تا از ظلمت ها و بدی ها و انحراف ها ، ره نور و حقیقت را برگزینیم و راه هدایت را بر ما مبین کرد و حال باید تلاش کرد و در این نور سیر الی الله داشته باشیم و از کالبد جسم و تن دنیا خارج شده و با وجود این ها در ملکوت اعلا سیر و سلوک کنیم . "

...

مادر از همۀ امامان خواسته تا شفیع باشند و سلامتی به تو برگردد . وقتی فکر می کند عزیز دردانه اش فردای روزگار را چگونه باید سر کند دلش می شکند. باید سال ها بگذرد تا به پاس خوبیهایش قلم برداری و از میان پهنۀ بیابان ها و سیل گلوله ها خلوتی پیدا کنی و بنویسی : ” مادر عزیزم، از تو چه بگویم که نمی توانم همۀ آن ها را با قلم روی کاغذ بیاورم. می دانم که خیلی زحمت کشیدی . برای تمام این ها از تو تشکر می کنم و امیدوارم خداوند پاداش احسان هایت را بدهد "

چهل روز از آمدنت به جهان خاکی می گذرد . دعای دلشکسته مادر قبول است. مادر قنداق را باز کرده و به پاهایت خیره شده .

مادر تو را بغل گرفته و فریاد می کشد و به دور اتاق می دود :

پاهایش را تکان داد . خودم دیدم خودم دیدم !

...

حلب نفت را آهسته به زمین می گذاری تا سر و صدا نکند. روی حلب می روی . لحظه ای می ایستی و نا امید نگاهم می کنی. دستت تا لبۀ اتاقک هم نمی رسد . اگر هم برسد باید برای دیدن کوچه خودت را آویزان کنی . صدای سینه زنهای در حال عبور به گوشمان می رسد. برای دیدن آن ها سر از پا نمی شناسی.

وای حسین کشته شد شیر خدا کشته شد

می خواهی داستان کربلا را برایت تعریف کنم ؟

چشمهایم را می بندم و می گویم ” اوم ” این زبان کودکانه ماست. تو به سقف چشم دوختی و از کربلا می گویی. می گویی و هر لحظه بیشتر بغض می کنی ، گریه می کنی ؛ انگار همان لحظه یزیدیان سر امام ما را بر نیزه زده اند .

همه از قبولی تو در امتحانات خوش حال بودیم . با قبولی تو در امتحانات روزهای دیگری آغاز می شد . روزهایی که خودت می خواستی. این روزها معمولا ، با تابستان شروع می شد . تو بی آن که به زبان بیاوری دوست داشتی دست رنج خودت را به خانه بیاوری .

از آن روز به بعد با دوست خوبت حسن ، به کوچه و خیابان می رفتی و فرفره ها را که با کاغذ رنگی براق درست می کردی می فروختی.

...

غروب یکی از روزهای شهریور ماه بود. هر دو به در حیاط چشم دوخته بودیم تا مادر برگردد. سابقه نداشت مادر دیر به خانه بیاید. تو رفتی و روی پله نشستی. گوش تیز کرده بودی تا صدای اذان مغرب را بشنوی . همیشه می گفتی نماز را باید اول وقت خواند . با اینکه تازه پا به دوازده سالگی گذاشته بودی ، اما نماز خواندنت کسانی را به یادم می آورد که خدا بیشتر آن ها را دوست دارد .

یادم است روزهای جمعه حال و هوای دیگری داشتی . بعد از نماز صبح آماده می شدی تا به جلسه قرآن بروی . آقای یکتا تو را خیلی دوست داشت و به قول معروف گل سرسبد جلسه اش بودی. او بود که تو را با کتاب آشنا کرد و خیلی زود فهمید که دوستدار ائمه هستی و سعی داری رفتار و اخلاقت منطبق با دستورهای آن بزرگواران باشد .

گاهی می دیدم مشغول نوشتن هستی . کنجکاویم گل می کرد و می پرسیدم :

” چی می نویسی؟ "

کتابی را که قبلا” خوانده بودی نشان می دادی و می گفتی : ” نظرم را در مورد این کتاب می نویسم . ” آن روزها این موضوع برایم عجیب بود . با خودم فکر کردم : ” مگر می شود در مورد کتابی که نوشته شده نظر داد” .

بعدها پاسخم را دادی :

« کتاب باید در زندگی انسان تاثیر مثبت داشته باشد . اگر با فکر باز کتاب بخوانی به مرور زمان می توانی در مورد خوب یا بد بودن آن نظر بدهی ».

...

« من وظیفه شرعی دارم مادر ! »

مادر در حالی که سفره شام را برایت پهن می کرد ، برگشت و به تو خیره شد .

« نمی فهمم واضح تر بگو »

برایت سخت بود آنچه را که شاید نمی باید می گفتی ، به راحتی به زبان بیاوری : « واضح تر؟ وقتی جایی می شود مرکز فساد و یک عده مشغول توطئه اند تا جوان های مردم را به طرف دین خودشان بکشند، واضح تر از این چی باید باشد ؟ »

قصد نداشتی آدرس را بگویی . مادر همان طور ایستاده بود و خیره نگاهت می کرد. چاره ای نداشتی . مادر هم امین بود .

” این اتفاقات درست بیخ گوشمان است ! تو خانه یهودی ها "

...

یک حلب نفت با خودم آوردم . بیشتر هم که احتیاج نداریم .”

مادر با تعجب نگاهت کرد و مهدی را نشان داد .

« احتیاج نداریم ؟ هیچ فکر کردی ما تو خانه بچه کوچک داریم » .

عصر همان روز برای انجام کاری همراه مادر بیرون رفته بودیم . از کوچه می گذشتیم که زنی را دیدیم . او را می شناختیم . با داشتن چند بچه قد و نیم قد زندگی سختی را می گذارند . می دانستیم با پول رختشویی و کارهای خانگی مردم روزگارش را سپری می کند : بعد از سلام و احوال پرسی مادر و آن زن زحمت کش، ناگهان زن دستش را به گردن مادر انداخت و سر به شانه او گذاشت وقتی صدای هق هق گریه اش را شنیدم تعجب کردم .

” به خدا شرمنده ام . نمی دانم چطوری محبت پسرتان را جبران کنم ؟”

مادر که کنجکاو شده بود علت را پرسید. زن اشکهایش را پاک کرد و به زمین چشم دوخت: « از روزی که بچه های مسجد نفت به خانه ها می برند . آقا مجید برای ما خیلی زحمت می کشد . هرچی اصرار می کنیم تا پول نفت را بگیرد ، نمی گیرد. فقط می گوید برایم دعا کنید ” .

مادر گفت : ” مجید وظیفه اش را انجام می دهد . باور کنید تا امروز من هم نمی دانستم برای شما نفت می آورد و پول نمی گیرد. "

...

بهار سال ۱۳۶۰ رسیده بود . چند وقتی بود که عصرها دیر به خانه می آمدی . کنجکاوم نکرده بودی چون می دانستم در بسیج هم فعالیت می کنی . اما شبها که به خانه می آمدی معلوم بود که خیلی خسته ای و این خستگی عادی نبود . باید ته نگاهت را جست و جو می کردم . حتم داشتم آن جا خبرهایی هست .

گفتی : ” من مدتی است که برای دوره ی آموزش نظامی به پادگان قهرمان می روم .”

ناخود آگاه پرسیدم : ” لابد با حسن می روید ؟ "

« نه ! حسن قرار است سربازی برود ، خودم تنها می روم . "

امتحانات پایان سال در حال تمام شدن بود . عصر یکی از روزهای بهاری وقتی به خانه آمدی خوش حالی از سر و رویت می بارید . حسی به من گفت که می خواهی قفل سکوت را بشکنی .

گفتی : « من می خواهم بروم جبهه »

لبهای خشک و رنگ پریده مادر لرزید : ” برو به امان خدا بسم الله یادت نرود .”

همان شب رفتی . خانه بی تو خاموش شد و اشک های مادر بدرقه راهت .

روزها و شب ها می گذرند و ما فقط با نامه هایت از اوضاع و احوال تو با خبر می شویم . گاهی هم به خانۀ همسایه تلفن می کنی و ما برای شنیدن صدایت سراسیمه می دویم . از همه می پرسی .

« حسن به مرخصی نیامده ؟ » ” نه ، فعلا” هیچ خبری از او نداریم "

من مدام با خانواده حسن در ارتباطم . این روزها حلقه ارتباط "تو” و ” او ” شدم.. حسن هر وقت می خواهد به مرخصی بیاید با مادرش تماس تلفنی می گیرد و تاریخ آن روز را می گوید . با آمدن او تو هم می آیی. هر دو رزمنده اید و عاشق . هیچ چیز نمی تواند جایگزین خاطرات شیرینتان بشود. بعد از نماز مغرب و عشاء با هم در کوچه قدم می زنید و تعریف می کنید .

” هرکدام زودتر رفتیم شفاعت آن یکی را بکنیم ” .

حالا آمدنی هستی ، پس زودتر بیا "

آمدی سیاه پوشیده بودیم. چند قدم به طرفم آمدی و خیره نگاهم کردی . شاید زیر چشم هایم از گریه های بی امان پف کرده بود. بغضم گلویم ترکید و اشکم سرازیر شد: ” شهید شد ، دوست خوبت حسن شهید شد ! " گفتی : کاش زودتر خبرم می کردید ، لااقل برای تشییع جنازه . با هم رفتیم باغ بهشت برای خداحافظی، تمام طول راه را گریه کردی. باغ بهشت در خلوت بعدازظهر آرمیده بود. با دیدن قبر حسن زانو زدی و شانه ات از گریه به تکان افتاد : ” رفتی؟! رفتی ای رفیق ِ نیمه راه ؟! قرارمان این نبود! مگر نگفتی برای هر دو نفرمان دعا می کنی؟ ناقلا ، فقط برای خودت دعا کردی . پس من چی ؟ یعنی لیاقت نداشتم ؟ "

...

سال ۱۳۶۱بود که وارد سپاه پاسداران شدی . دیگر کمتر می توانستیم تو را ببینم؛ یا در پادگان بودی یا در جبهه . وقتی هم به خانه می آمدی همیشه جایی بود که بروی و دیر وقت برگردی. سرکشی به خانوادۀ شهدا، مجروحان، نیازمندان و هرجا که بشود مهرورزی کرد. وقتی برمی گشتی دیگر رمقی برایت نمانده بود.

نامه هایت گواهی می داد که دل مشغولی ها و بند ها را از خود دور می کنی :

« تنها مسئله ای که وجود دارد دوری از شماست ، ولی چون می خواهم کارم در راه خدا باشد این مسئله اهمیتی ندارد . کسی که می خواهد در راه خدا قدم بردارد باید از جان و مال و هر چه به آن وابسته است که مانع رفتن او بسوی خدا می شود بگذرد و خالصانه در مسیرالله قدم بردارد . خود را منزه و پاک کند و متقی باشد و این جا برای کسانی خوب است که خالصانه آمده باشند » .

...

برای آموزش گردان شب و روزت را یکی کرده بودی. پوست و استخوانی شده بودی که فقط انتظار وصل روی پا نگهت می داشت . قبل از شروع عملیات باید حرفهایی را می گفتی. این آخرین کلام است که نام آن را وصیت نامه گذاشتی :

پدر و مادر عزیزم و برادران و خواهر گرامیم، شاید این آخرین نوشتار من برای شما باشد، در این لحظه که دارم برایتان چیزی می‌نویسم عملیات شروع شده و صدای رگبارها و توپها لحظه‌ای قطع نمی‌شود، ساعت ۴ نیمه شب است و در مقابل قبله به حالت گریان و شرمسار در برابر معبودم نشسته‌ام و می‌خواهم در این نوشتار مرا یاری کند.

از اینکه فرزند خوبی برایتان نبودم و نتوانستم نقش مفیدی و موثری در زندگی شما داشته باشم پوزش می‌طلبم، امیدوارم خونم رحمتی باشد بر تمامی نابسامانی های شما.

می‌دانم که مرا دوست دارید و من هم شما را دوست دارم و آن چیزی که برای من و برای شما دوست داشتنی‌تر است ادای تکلیف و انجام وظیفه است.

بله امروز تکلیف یاری کردن از دین خدا می‌باشد، هر چند این بنده گنهکار هرگز نمی‌توانم و نتوانسته‌ام یاری دین خدا را کنم، اما این تکلیف به این بهانه از دوش هیچ کس ساقط نمی‌شود.

با تمامی اعمال بد و زشتی که دارم می‌دانم که آن دنیا رو سفید نخواهم بود، الا اینکه خداوند به من رحم کند. هرگز ناراحت و غمگین نباشید من راهی را قدم گذاشتم و جز این نمی‌خواستم، راهی که از فرزند آدم شروع شد و در زمان امام حسین(ع) پر فروغ‌تر و درخشنده‌تر گردید، راهی که هزاران هزار نفر از مردم مسلمان با اهداء خون خود آنرا رنگین تر کرده‌اند، راهی که همیشه زورمداران و سلطه جویان و شیطان صفتان سعی در خاموش کردن آن داشتند، شما در این راه تنها نبوده و نیستید.

از شما می‌خواهم که در مقابل این نعمتی که خدا بمن عطا کرده شکرگزار باشید، و یقین بدانید که شهادت فوز عظیمی است که باری تعالی به هر کس لیاقت نمی‌دهد.

لذا در مقابل این نعمت شاکر باشید، حمد خدا را بگوئید و او را تقدیس نمائید. مرا به این درجه نائل فرموده پس در این جا باید شکرگزار بود.

خانواده گرامی ام از شما تقاضا مندم که راهم را ادامه بدهید. من به شما که ادامه دهنده راهم باشید رضایت دارم . آن هم در تمامی جنبه‌های زندگی.

برادران و خواهران گرامی از مسائل جزئی دنیایی که باعث ناراحتی و درد اعصاب می‌شود جداً پرهیز نمائید و خود را خالص نمائید.

در آخر همگی شما را به خدا می‌سپارم و بدانید که همیشه روح اموات و رفتگان محتاج مغفرت و رحمت می‌باشد. لذا خواهشمند هستم از کلیه برادرانی که مرا می‌شناسند برایم حلالیت بطلبید. چون سپاه آرمان های الهی و مقدسی دارد من علاقه زیادی به سپاه داشتم لذا لباس فرمم را همیشه معطر کنید و قرآن و سلاحی در طرفین آن قرار دهید تا هرکس با وارد شدن و دیدن این منظره هدفم و راهم را با تمامی وجود خود احساس نماید که ما با قرآن حرکت کردیم و سلاح برداشته و بر خصم شوریدیم.

والسلام

مجید سمواتیان

...

فکر می کردم مادر با شنیدن خبر شهادتت فریاد می کشد، زاری می کند و از هوش می رود . چه فکر بیهوده ای ! هیچ وقت شاهد آن همه آرامش در مادر نبودم . انگار خبر داشت یک هفته از شهادتت می گذرد. در حالی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود گفت: یک هفته پیش امام حسین (ع) مجید را با اسب سفیدش برد .

من هنوز بر این باورم که دفتر زندگانی تو بسته نشده است . این کلام را خدا می گوید ، که نزد او روزی می خوری . در انتظار دیدارت / پیرو یاس کبود.

برگفته از کتاب : "دیدار در کرانه زخمی" (خاطرات فاطمه سماواتیان خواهر شهید مجید سماواتیان) به تالیف اصغر فکور/ چاپ اول: ۱۳۸۱


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده