برگرفته ای از خاطرات شهید با موضوع حجاب و نماز
حجاب و نماز

صدا زد: «مامان! مامان! چادرت کجاست؟».

دم در بود. آن قدر عجله داشت که این پا و آن پا        می کرد. گفتم : «واسه چی می خوای؟».

گفت:«بگو! بعداً بهت می گم».

گفتم: «طبقه بالا».

پله ها را دو تا یکی رفت بالا و سریع از در خانه زد بیرون. وقتی برگشت تعریف کرد: «خانمی از روی موتور خورده بود زمین. همه ی موهاش پیدا بود. چادر رو انداختم روی سرش. بالاخره کوچه و خیابون پر از مردای نامحرمه».


برگرفته از خاطره مادر شهید 


نماز

علی رغم ناباروری ما، او خواست بیاید. کوچه را آب و جارو و شربت و شیرینی پخش کردیم. پدرم رفت و قول گوسفند قربانی از کسی گرفت. همه ی عکسهای علی را جمع کردیم. نمی خواستیم با وارد شدنش و پرسید از داداش علی، را جمع کردیم. نمی خواستیم با وارد شدنش و پرسیدن از داداش علی، شیرینی آمدنش زهرمان شود. روزهای بعد هم می شد آرام آرام موضوع شهادتش را بگوییم، اما هر چه صبر کردیم نیامد. با دوستش صحبت کردم: «مگه تو نگفتی رضا با ما بوده؟ چرا نیومد؟».

گفت:«رضا با ما بود ولی کشتنش. نمی تونست امر و نهی اونها رو تحمل کنه. اونها دوست نداشتن کسی نماز بخونه، اون اول وقت جلوی چشمها شون می خوند. اگه به امام بی حرمتی می کردن، باهاشون گلاویز می شد و از آن ها کتک می خورد. بالاخره یک روز با چند تا از بچه ها نقشه ی فرار کشیدن که منافقین متوجه شدن و اون ها رو مجبور کردن که با بیل یک گودال بکنن. همه رو اعدام و توی همون گودال دفن کردن».

برگرفته از خاطره مادر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده