ماه رمضان که می شد، هر روز که می گذشت، حال او بیش تر عوض می شد. نگاهش چنان عمقی پیدا می کرد که گاهی من نمی توانستم در آن ها خیره شوم. وقتی به شب احیاء و شهادت مولای متقیان نزدیک می شدیم، حاجی دیگر هیچ جا نمی رفت. با هیچ کس، حتی با من صحبت نمی کرد. در اتاقِ در بسته می ماند. خودش بود و خدایش. و انگار خانه پر می شد از معنویتِ حاجی.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، شهید محمد گرامی در فروردین سال 1341 در کرمان به دنیــا آمد. محمد در دامان خانواده های مذهبی رشد کرد و در ایام جوانی، هم پای انقلاب و فعالیت های مبارزاتی شد.
در دبیرستان به صورت مخفیانه انجمن اسلامی دانش آموزان را تشکیل داد و بعد از انقلاب نیز به روشنگری و مبارزه با گروهک ها پرداخت. مدتی در جهاد، به مناطق محروم خدمت کرد و پس از آن به سپاه پاسداران پیوست. 
پذیرش مسئولیت های ستادی محمد را از خط مقدم دور نگه داشت، اما دست آخر در سال 1364 به جبهه شتافت و تا شهادت بارها به منطقه اعزام شد.
محمد گرامی در زمان شهادتش در عملیات کربلای 5 ،شلمچه، جانشین ستاد لشکر 41 ثارالله بود.

مهری ایازی همسر شهید محمد گرامی، خاطرات ماه مبارک رمضان و خصوصیات رفتاری همسرش در خانه را این گونه برایمان روایت می کند:

حتی اگر برای چند دقیقه فرصت پیش می آمد، به دعا و خواندن کتاب می پرداخت

بعد از ازدواج، من حقیقتاً پیوند عمیق مذهب و زندگی را از رفتار حاج محمد درک کردم. همه  کارهای حــــاجی، حتی آن ها که خیلی روزمره بود، برپایه  اصول اسلامی انجام می شد. حتی اگر چند دقیقه فرصت پیش می آمد، به دعا و خواندن کتاب می پرداخت. هر وقت منزل بود، نمازهای ما اوّل وقت به صورت جمــــــــاعت برگزار می شد و این در صورتی بود که به مسجد نمی رفتیم. به من می گفت: قرآن را حتی اگر یک صفحه بخوانی اما عمیق و با روح، بهتر است تا صد صفحه بخوانی، بی آن که حضور قلب داشته باشی.

در دو ایام عاشورا و ماه مبارک رمضان حال و هوای او دگرگون می شد

روی نمازشب خیلی تأکید می کرد. به من می گفت: یکی دو ساعت قبل از نماز صبح بیدار شو؛ نماز شب را به نماز صبح وصل کن. خودش که نماز شبش ترک نمی شد. گاهی پنهانی به اتاق می رفتم و او را نگاه می کردم. سجده های طولانی داشت و امکان نداشت در هر نماز اشک نریزد و دعا نخواند. در دو ایام حال و هوای او دگرگون می شد. یکی ایام عاشورا بود و دیگری ایام ماه مبارک رمضان. بعد از ازدواج، ما هر سال روضه ی هفتگی داشتیم. وقتی اسم امام حسین علیه السّلام می آمد، چهره اش تغییر می کرد.
گوشه ای می نشست و چنان می گریست که گاهی با آن همه قدرت بدنی، از حال می رفت. چندین هیئت راه انداخت تا در مراسم عاشورا سینه زنی و نوحه خوانی کنند و حتماً تأکید می کرد تمام عزاداران با وضو وارد شوند.

هر چه به شب احیاء و شهادت مولای متقیان نزدیک می شدیم،خودش بود و خدایش

ماه رمضان که می شد، هر روز که می گذشت، حال او بیش تر عوض می شد. نگاهش چنان عمقی پیدا می کرد که گاهی من نمی توانستم در آن ها خیره شوم. وقتی به شب احیاء و شهادت مولای متقیان نزدیک می شدیم، حاجی دیگر هیچ جا نمی رفت. با هیچ کس، حتی با من صحبت نمی کرد. در اتاقِ در بسته می ماند. خودش بود و خدایش. و انگار خانه پر می شد از معنویتِ حاجی.
خیلی دلم می خواست او را ببینم که پشت درِ بسته چه می کند. چه حالی دارد. یک بار کار مهمی پیش آمد. دو دل بودم که به او بگویم، یا نه؟ در اتاق را باز کنم، یا نکنم؟ بالاخره در را باز کردم و گفتم: محمّد آقا...
رو به قبله نشسته بود، سر جانماز. مطمئن بودم ساعت ها پیش نمازش را خوانده. زیر لب ذکرمی گفت و اصلاً مژه نمی زد. نگاهش رو به پنجره ی باز به سمت آسمان بود. باز صدا زدم وکارم را گفتم. نه یک بار، دو سه بار. اما او اصلاً متوجّه حضور من نشد. حتی کم ترین تکانی نخورد. در را بستم. از حقارت دنیا گریه ام گرفت. از دست خودم عصبانی بودم. عهد کردم که هرگز، به هیچ بهانه ای خلوت او را به هم نزنم.

حاج محمّد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود
حاج محمّد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت؛ به خصوص در مورد نزدیکانش.یادم می آید یک بار من خیلی راحت در یک مجلس مهمانی شروع کردم به غیبت کسی. وقتی از مجلس برمی گشتیم، محمّد گفت: می دانی که غیبت کردی. حالا باید برویم در خانه شان و تو بگویی این حرف ها را پشت سرش زده ای.
گفتم: این طوری که آبرویم می رود!
گفت:تو که از بنده ی خدا این قدر می ترسی و خجالت می کشی، چرا از خدا نمی ترسی؟
این حرفش باعث شد من دیگر نه غیبت کننده باشم، نه شنونده ی غیبت.

غبطه هم می خوردم که چرا من مثل او فعال نیستم

به جلسات قرآن و جلسات احکام خیلی اهمیت می داد. هر جا جوان هایی را می دید که بی کار ایستاده اند، ناراحت می شد و حتماً ترتیبی می داد تا آن ها جذب جلسات هفتگی شوند. جوان های محل را به همین ترتیب جذب و ارشاد می کرد. کتاب خانه  کوچکی داشت که کتاب هایش را در اختیار جوان ها می گذاشت تا بخوانند و به این ترتیب رابطه ی خود را با آن ها حفظ و جذب شان می کرد. مثلاً دعای توسّل هرسه شنبه شب خوانده می شد. از این همه ثوابی که می برد، راضی و خوشحال بودم، اما غبطه هم می خوردم که چرا من مثل او فعال نیستم.

خیلی نگران تهاجم فرهنگی بود

در ادامه ی همان بحث امر به معروف و نهی از منکر باید عرض کنم که حاجی کانون تبلیغ و نشر حجاب راه انداخت. خیلی نگران تهاجم فرهنگی بود و عقیده داشت که یکی از راه های سلطه دشمن بر کشور ما و خطری که برای انقلاب وجود دارد، همین تهاجم فرهنگی است.

باید از طریق معنوی و برنامه های فرهنگی حجاب را جا بیندازید

افراد کانون از قشر خاصی نبودند؛ سپاهی، بسیجی، افراد عادی و هر کس که مخلص انقلاب بود. اولین جلسه  کانون، در منزل ما برقرار شد. محمد از کسانی که ارزش ها و اعتقادات ما را مسخره می گیرند، متنفر بود و در این جلسه با قاطعیت گفت که باید جلوی این امر گرفته شود. همه نظرشان روی برخورد فیزیکی بود، اما حاج محمد گفت که باید از طریق معنوی و برنامه های فرهنگی حجاب را جا بیندازید.

راوی: همسر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده