در كلام ياران - ولي فاضلي
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۰۱
نوید شاهد: سال 66، يگان اميرالمؤمنين(ع) مأموريت يافت تا در منطقه ي معمولي «مساوت» عراق يعني جبهه ي بانه آماده عمليات شود. نيروهاي اطلاعات معمولاً قبل از ساير نيروها وارد منطقه عمليات مي شدند و منطقه ي مأموريت يگان را شناسايي مي كردند.
سال 66، يگان اميرالمؤمنين(ع) مأموريت يافت تا در منطقه ي معمولي «مساوت» عراق يعني جبهه ي بانه آماده عمليات شود. نيروهاي اطلاعات معمولاً قبل از ساير نيروها وارد منطقه عمليات مي شدند و منطقه ي مأموريت يگان را شناسايي مي كردند. اين بار مي بايست در ارتفاع صعب العبور و سر به فلك كشيده ي «گامو» عمليات مي كرديم. ارتفاع زياد اين كوه باعث شده بود كه برف زمستان هنوز در آن باقي باشد. مقر اطلاعات در دامنه ي اين كوه قرار داشت و تعدادي درخت گردو در آن جا بود كه چادرهاي اطلاعات را در زير آن ها بر پا كرده بوديم. نزديك غروب بود كه به سمت هدف حركت كرديم. تيم ما متشكل بودند از شهيد بسطامي، رحيم اكبر و اين جانب ولي فاضلي. شهيد علي با قامتي رعنا و كشيده، كلاهي نمدي بر سر داشت و حمايل همراه با كلت كاليبر 45 ميلي متري را بر روي شال كمرش بسته بود و اسلحه اي(كلاش تاشو) در دست، جلو تيم حركت مي كرد. كم كم به مواضع دشمن نزديك مي شديم تا اين كه كمين دشمن و موانع مين و سيم هاي خاردار را پشت سرگذاشتيم، سپس سنگر استراحت نيروهاي كمين دشمن را هم پشت سرگذاشتيم. نزديك سنگر نگهباني بعدي كه رسيديم، در چند قدمي آن نشستيم و مواضع و عقبه هاي دشمن را به دوربين كشيديم. نگهبان دشمن پشت تيربارش نشسته بود، غافل از اين كه نيروهاي شناسايي اطلاعات لشكر اميرالمؤمنين عليه السلام در كنارش نشسته و منطقه ي تحت حراستش را شناسايي مي نمايند. ما درست در نزديك ترين فاصله به نگهبان بوديم! شهيد علي با همان روحيه ي شاد و خندانش كه در سخت ترين شرايط تغيير نمي كرد با خنده از ما پرسيد: بچه ها ضربان قلب تان چند مي زند؟ و مقداري شوخي كرد. ما هم گفتيم: وضعيت مان بسيار خوب است! در اين هنگام پاس بخش دشمن از راه رسيد. خيال كرديم كه ما را ديده است. خواستيم جا عوض كنيم. شهيد علي گفت: بچه ها، بنشينيد او متوجه ما نشده و ما را آرام كرد و نشستيم. نگهبان دشمن تعويض شد؛ آن گاه بيشتر از هر موقع متوجه شجاعت او شدم و احساس مي كردم كه لشكري هم راهمان است، چون آن فرد متوجه ما نشده بود! در اين موقع از ما سوال كرد: بچه ها، اگر در كمين بنشينيم و محاصره شويم چند روز طاقت مي آوريد؟ رحيم گفت: هفت و من هم گفتم: دو الي سه روز! شهيد گفت: هفت روز اغراق است و نظر من هم اين است كه حداكثر سه روز مي توانيم تحمل كنيم. نظر علي براساس تجربه بود، چون يك بار در عمليات عاشورا در ميمك سه روز در محاصره ي نيروهاي عراقي گرفتار شده بود و در حالي كه رمقي بيش نداشته، به همراه ساير هم رزمانش از محاصره دشمن نجات پيدا كرده بود! اواخر سال شصت و پنج بود. به يگان ما مأموريت دادند تا منطقه اي در ميمك را كه دشمن در آن مستقر بود، تصرف نمايد. ما بچه هاي اطلاعات وارد منطقه شديم. ابتدا نسبت به منطقه اي كه بايد شناسايي نماييم، توجيه شديم. سپس در قالب چند تيم شناسايي به منطقه و مواضع دشمن رفتيم. شناسايي شب اول موفقيت آميز نبود. بچه ها برگشتند. به شهيد علي گزارش دادند كه عمليات در منطقه امكان پذير نيست. مواضع و ميادين مين و كمين هاي متعدد دشمن اجازه عبور به هيچ كس، تحت هيچ شرايطي را نمي دهد! شهيد علي اين مسئله را نپذيرفت و گفت: به هر شيوه ي ممكن بايد راهي پيدا كنيد. تيم برادر فتحي زاده شب بعد راه مناسبي يافته بود، اما بقيه ي بچه ها باز هم موفق نشده بودند. شهيد علي گفت: بچه ها، يكي از شماها همراه من بيايد. اين برادر كه پيرمرد هستند، نيايند. در اين موقع اين-جانب داوطلب شدم و همراه علي به عنوان شناسايي دوم به منطقه رفتيم. ميدان مين و سيم خاردار دشمن را پشت سر گذاشتيم. مي خواستيم سنگر هاي استراحت دشمن را شناسايي نماييم. اين سنگر ها در پشت تپه ي كشيده اي كه سنگر هاي نگهباني دشمن بر آن مستقر بود، قرار داشتند. يكي از اين سنگر ها كه بر روي بلندترين نقطه ي تپه قرار داشت و تا رسيدن به آن شيب سختي را مي بايست پشت سر گذاشت، در كنار آن نگهباني با تيربارش از اين سنگر نگهباني مي كرد. بچه هاي تيم شناسايي كه شب گذشته به آن جا آمده بودند تا فاصله اي كه نگهبان متوجه شان نشود رفته بودند! اما كسي ياراي رفتن به آن را نداشت. شهيد علي گفت: ولي جان! شما اين جا بمان تا من سري به سنگر بزنم. من مانع او شدم ولي او نپذيرفت. اكنون در دو راهي قرار داشتم؛ نه جرأت رفتن به سنگر را داشتم و نه وجدانم قبول مي كرد كه او را تنها بگذارم. علي رفت؛ نزديك سنگر شد. وجدانم مرا آزار مي داد؛ دنبالش رفتم. علي متوجه من شد. سنگي به سويم انداخت يعني كه نروم اما من رفتم. علي نزديك سنگر شد و عاقبت وارد آن گرديد. مدتي طول كشيد. احساس كردم كه علي نگهبان را خفه كرده است و يا شايد به كمكم نياز داشته باشد. به هر حال من هم وارد سنگر شدم. ديدم در سنگر يك مترسك درست كرده اند! چون اطراف سنگر باز بود از هر طرف كه نگاه مي كرديم شكل و شمايل يك نگهبان را داشت. اين سنگر در جايي واقع بود كه براي رسيدن به آن بايد ساير سنگرهاي نگهباني دشمن را جاي مي گذاشتيم! خاطره اي ديگر: در نيمه ي دوم سال 66 به تلافي ضربه اي كه منافقين به لشكر 16 قزوين زده بودند، مواضع دشمن در قلاويزان را شناسايي كرديم. شناسايي مواضع دشمن انجام گرفت و هنگام انجام عمليات بود. بچه ها آماده ي حركت براي عمليات بودند. شهيد علي در حالي كه لبخندي شيريني بر لب داشت گفت: ولي! اگر كسي از بچه هاي اطلاعات به دنبال غنيمت باشد جايش در اطلاعات نيست! سوار ماشين كه بوديم، عمليات شروع شد. به هر طريق دشمن مغلوب گشت. غنايم هم زياد بود اما تذكر شهيد علي آويزه ي گوشم بود. لباس هاي عراقي، اوركت و فانسقه و غيره زياد بود، ولي چيزي از آن ها را نياوردم. ... وارد سنگري شدم ديدم تعداد خودكار زيبا در جعبه ي بودند؛ آن ها را برداشتم و پيش خود گفتم: خوب توجيهي برايش پيدا مي كنم. متوجه شيشه ي عطري شدم كه در طاقچه ي سنگر بود مقداري از آن را به خود پاشيدم. بوي خوشي داشت آن را هم برداشتم. به مواضع نيروهاي خودي برگشتيم. شهيد علي همراه حاج يوسف اميدي منتظر بودند، صدايم زدند و گفتند: ولي! چه آورده اي؟ گفتم: هيچ نياورده ام! گفت: نه، آورده ايد. به هر حال اقرار كردم و گفتم: فقط عطري براي خودت آورده ام! خنديد و گفت: ديگر چه آورده اي؟ گفتم: تعدادي خودكار يادگاري براي بچه ها! باز هم خنده اي كرد و گفت: آوردن اوركت يا فانسقه و اين چيزها زشت است و در عمليات ديگر هم بايد چيزي نياوريد!
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده