چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۰۹
وقتی درد می‌کشید می‌گفت: سرم را بالا می‌گیرم مبادا اشک‌هایم جاری شود و خدایی ناکرده پشیمان شوم و ناشکری کنم. با گفته او من هم تسلیم خواست خدا می‌شدم و صبرم بیشتر می‌شد.
بعد از 29 سال جانبازی در 93/10/14 به مقام شهادت نائل آمد. آری حاج حسن اجر جهادش را گرفت و همانطور که پیامبر نوید داده بود: «هر کس نیاز مؤمنی را روا سازد، خداوند حاجت‌های فراوان او را روا سازد که کمترین آن بهشت باشد.» او نیز بهشت را برای خود خرید. برای آشنایی با فرازی از زندگی شهید کولیوند، به روایت هایی ازفاطمه کولیوند همسر شهید کولیوند میپردازیم:

فصل آشنایی‌تان با حاج حسن از کجا رقم خورد؟

ما دختر عمو و پسرعمو بودیم. سال 62 که ازدواج کردیم من 15 ساله بودم و حاج حسن24 سال داشت. با مهریه‌ای کم و مراسمی بسیار ساده به خانه بخت رفتم. زندگی مشترک‌مان را در یک اتاق 9 متری در منزل مادرشوهرم شروع کردیم. حاصل زندگی من و حاج حسن هم پسرمان مجید است که 29 سال دارد.

گویا شهید کولیوند با وجود مشکلات جانبازی که داشتند در کار خیر شرکت می‌کردند؟

بله، حاج حسن روابط عمومی بالایی داشت و خیلی با مردم صمیمی بود. برای رفع گرفتاری مردم با وجود جسم ناتوانش هر کاری می‌توانست انجام می‌داد. یک‌روز به شهرداری رفته بود، شهردار خودش را به او رساند و گفت چرا شما آمده‌اید، زنگ می‌زدید خدمت‌تان می‌رسیدیم. حاج حسن گفت من تا حالا برای کار خودم شهرداری نیامدم اگر اینجا هستم برای رفع گره از کار مردم است. یک بار هم برای وساطت ازدواج یک زوج، با همان ویلچر چهار طبقه را بالا رفت تا واسطه امر خیر شود. با وساطت حاج حسن خانواده دختر قبول کردند و ازدواج صورت گرفت. از دیگر خصوصیت بارز ایشان احترام به والدینش بود. شهید ملاقات هر روز مادر را واجب می‌دانست. می‌گفت مادرم کسی را جز من ندارد به همین دلیل هر شب بعد از نماز مغرب از مسجد به منزل مادر می‌رفت. وقتی مادرش از پیری و مریضی‌اش گله می‌کرد، حاجی از اوضاع جسمی خودش می‌گفت و به او روحیه می‌داد و برای طول عمر مادر خیلی دعا می‌کرد.

از مشکلات جانبازی حاج حسن بگویید، با وجود مشکلاتی که داشت، رابطه‌اش با پسرتان چطور بود؟

بعد از مجروحیت حاجی، دکترها گفته بودند اگر زیاد جابه‌جا شود شهید می‌شود. ابتدا او را به بیمارستان ساسان بردیم و بعد برای تخلیه کلیه‌اش به آلمان رفتیم. حاجی بعد از 12 سال برای درمان نخاعش به انگلیس رفت. اینقدر حالش بد بود که دکترها شکستگی دستش را متوجه نشده بودند. وقتی آمد منزل دیدیم دستش صاف نمی‌شود. بردیم بیمارستان گفتند دستش شکسته اما درد را احساس نمی‌کند، بهتر است اذیت نشود. به همین دلیل ابتدای جانبازی، چهار، پنج سال در آسایشگاه و بیمارستان بود و به منزل نمی‌آمد. پسرم را هفته‌ای یک‌بار ملاقاتش می‌بردم. حاج حسن در ملاقات با فرزندمان بسیار تلاش می‌کرد ارتباطش را تا دیدار بعدی حفظ کند و پسرمان یاد پدر را همچنان در ذهن نگه دارد. همینطور وقتی پسرمان بزرگ‌تر شد او را در بعضی از کارهای اجتماعی شرکت می‌داد و مسائل اجتماعی را با او در میان می‌گذاشت. یک‌ماه قبل از شهادتش تمام عکس‌ها و فیلم‌های دوران کودکی پسرمان را در لپ تاپش ریخته بود. گویا نجابت پدر و پسر باعث شده بود که با عکس‌ها مرور خاطرات و عشق ورزی کند.

بعد از جانبازی همسرتان، خودتان خواستید که زندگی با ایشان را ادامه بدهید؟

همسرم بعد از جانبازی مرا آزاد گذاشته بود تا تصمیم بگیرم زندگی را ادامه دهم یا نه. اما من خواستم کنارش باشم. او هم قول داد از خدا بخواهد شریک جهادهای‌اش باشم. با این شرط بسیار دلگرم شدم و سختی‌ها برایم آسان‌تر شد. در زمان حیاتش از اینکه شاهد دردهایش بودم برایم خیلی سخت بود اما وقتی درد می‌کشید می‌گفت: سرم را بالا می‌گیرم مبادا اشک‌هایم جاری شود و خدایی ناکرده پشیمان شوم و ناشکری کنم. با گفته او من هم تسلیم خواست خدا می‌شدم و صبرم بیشتر می‌شد. گاهی آنقدر درد می‌کشید اما تا نماز صبح طاقت می‌آورد، آن موقع زنگ می‌زدیم تا کسی برای کمک بیاید. اما دلتنگی‌های بعد از رفتنش بسیار سخت‌تر است. او اسرار رازهایم بود. بعد از او فقط زندگی می‌کنم اینکه چطور فقط خدا می‌داند. نمی‌دانم چه گناهی کردم که خداوند توفیق خدمت را از من گرفت. روز خاکسپاری می‌گفتم من خواب بودم و تو بیدار! انگار طوری رفته و جایی را خدا به او داده است که یک بار هم خواب او را ندیدم. سؤال کردم گفتند اینها تعلق به خاک ندارند تا دوباره به دنیای خاکی برگردند.

به نظر شما راز ماندن حاج حسن سال‌ها پس از اتمام جنگ تحمیلی چه بود؟

من سال‌ها زندگی در کنار همسران شهدا را تجربه کرده بودم. (همسران شهید اقوام و آشنایان) سختی زندگی آنها را دیده بودم به همین دلیل از خدا خواستم همسرم شهید نشود. وقتی جنگ تمام شد همسرم گفت درست همان چیزی شد که خواسته بودی! اما همیشه حسرت می‌خورد که از شهدا جامانده و لیاقت شهادت نداشته است. درست روز هفتمش با سالگرد بچه‌های محل که در کربلای 5 شهید شده بودند یکی شد. حاجی آرزو داشت به کربلا برود و قرار هم بود عید برود کربلا. اما دو ماه مانده به سفرشهید شد. دیگر آرزویش هم ازدواج پسرم بود که ندید.

چه خاطره‌ای از حاح حسن در خاطرتان جاودانه شده است؟

دو اصل مهم در وصیتنامه ایشان بود یکی ولایت پذیری و دیگری حجاب. روزی به او گفتم: چرا سالگرد ازدواج نمی‌گیری؟ گفت من دنبال سالگرد مجروحیتم هستم تو دنبال سالگرد ازدواج! سالگرد خاکسپاری او در تاریخ 93/10/16 با سالگرد ازدواج‌مان یکی شد. وصیت کرده بود تا هر موقع که هستید سالگرد خاکسپاریم را مراسم بگیرید!

چه پیامی برای همسران جانباز دارید؟

قدر جانبازان را بدانید. همسرم می‌گفت دفاع مقدس سفره‌ای بود که پهن شد و هر کس کنار این سفره نشست برنده شد. یکی شهید شد، یکی جانباز و... و هر کس رد شد باخت. الان هم همسران جانباز انگار کنار این سفره هستند تا می‌توانند تلاش کنند بهره ببرند.



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده