یک لحظه متوجه شدم که تعداد زیادی از عراقی ها به سمت ما در حرکتند . من آخرین نفر بودم و همه ی رزمندگان به عقب باز گشته بودند

وفای به عهد

هوا کم کم رو به روشنایی می رفت و هر لحظه تلفات ما بیشنر می شد . قرار شد که عقب نشینی کنیم . من داخل کانال رفتم ؛ دست هایم را حلقه کردم و مجروحین و بچه هایی را که داخل کانال گرفتار شده بودند ، به بالا منتقل کردم و به آن ها گفتم : « به هر طریق ممکن ، از این محل دور شوید و به عقب بازگردید  ». در همین موقع متوجه شدم که حاج امیر سپردار هم به در جه رفیع شهادت رسیده است . یاد وصیت او و قولی که خودم به او داده بودم افتادم . او به من وصیت کرده بود که : « اگر من شهید شدم ، جنازه مرا به خانواده ام برگردان » .  به سراغ جنازه ی شهید رفتم تا آن را بردارم و حرکت کنم . یک لحظه متوجه شدم که تعداد زیادی از عراقی ها به سمت ما در حرکتند . من آخرین نفر بودم و همه ی رزمندگان به عقب باز گشته بودند . گفتم اگر جنازه را بردارم و بروم ، حتماً عراقیها ما را می بینند و می زنند ؛ بنا براین بهتر است بمانم و بجنگم . هر چه گلو له آر پی جی و مهمات از بچه ها باقی مانده بود ، جمع کردم و آماده مقابله با دشمن شدم . این قدر آتش بر سر آنها ریختم که از حرکت باز ماندند . من هم از فرصت استفاده کردم و جنازه ی شهید را برداشتم و حدود یک کیلومتر به صورت خمیده حرکت کردم . بعد هم جنازه را بلند کردم ، روی دوش گرفتم و خواستم حرکت کنم که دیدم یکی از هلی کوپتر های دشمن آمد و شروع به دور زدن روی منطقه در گیری کرد . آنها فکر می کردند که حتماً تعداد زیادی نیرو در آنجا مستقر است . بعد هم که قانع شدند که هیچ کس آنجا نیست ، منطقه را دور زدند و رفتند . من  هم جنازه ی شهید را به پشت جبهه منتقل کردم و تا شهرستان آن را همراهی کردم . وقتی به منزل شهید رفتم ، به همسرشان گفتم : « اگر حاجی شهید شده باشد ، چه می کنی ؟» لبخندی زدندو گفتند : « اگر صلاح خدا باشد ، ما هم تسلیم امر خداوند هستیم » . 

راوی :آمنه اشرف / داراب 

منبع : کتاب هزار و یک  شب عاشقی خاطرات شهدای فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده