دل تان را به «پايي كه جا ماند» بسپاريد/ روايت منحصر به فرد از اسارت در زندان هاي مخفي عراق
شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: كتاب "پايي كه جا ماند"، نوشته سيد ناصر حسيني پور است كه دي ماه سال گذشته رونمايي شد. رسيدن به چاپ نوزدهم در طي سه ماه نشان دهنده گيرايي و جذابيت اين كتاب براي مخاطب است اما اين، همه ي ويژگي هاي منحصر به فرد اين كتاب نيست.



به گزارش نويد شاهد به نقل از رجا نيوز، عراقي ها او را به عنوان پيك شهيد سردار علي هاشمي معرفي كرده بودند و اين يعني آغاز شكنجه هاي دردآور براي بدست آوردن اطلاعات؛ آن هم روي نوجوان 16 ساله اي كه يك پايش هم قطع شده بود. بعد او را يك ماه در بيمارستان بستري كردند تا حالش بهتر شود و سپس به پادگان صلاح الدين بردند، محلي كه در آن حدود 22 هزار اسير مفقود الاثر ايراني كه نامشان در فهرست صليب سرخ ثبت نشده بود، به صورت مخفيانه نگهداري مي شدند.

در اين پادگان كه در 15 كيلومتري تكريت قرار داشت، از يك اردوگاه 4500 نفري، 320 نفر به شهادت رسيدند كه عراق پس از آزادي اسرا، هرگز نپذيرفت كه اين افراد در گروه اسراي ايراني قرار داشتند.

در روزهاي اسارت در پادگان صلاح الدين، با صفحه هاي آخر كتاب هاي مرتبط با سازمان مجاهدين خلق كه براي مطالعه در اختيارش قرار مي دادند، دفترچه يادداشت درست كرد و حوادث روزانه را با كدگذاري روي آنها نوشت. البته از كاغذ سيگار و حاشيه هاي روزنامه هاي القادسيه و الجمهوريه استفاده كرد. سپس اين يادداشت ها را در يك عصا و اسامي 780 اسير ايراني كمپي كه در آن بود را در عصاي ديگرش جاسازي كرد و در روز آزادي (22 تير 1369) به ايران آورد.

اين ماجراي ثبت خاطراتي است كه بعدها با عنوان «پايي كه جا ماند» منتشر شد و اين روزها چاپ نوزدهمش در دست افراد اهل مطالعه است.

كتاب "پايي كه جا ماند"، نوشته سيد ناصر حسيني پور است كه دي ماه سال گذشته رونمايي شد. رسيدن به چاپ نوزدهم در طي سه ماه نشان دهنده گيرايي و جذابيت اين كتاب براي مخاطب است اما اين، همه ي ويژگي هاي منحصر به فرد اين كتاب نيست.

راوي اتفاق هاي روزانه در پايان همان شب مي نوشته است و اين يعني ذكر دقيق جزئيات و اتفاق ها. از طرفي همين نگارش روزانه و در دل حوادث موجب شده است تا روايت كتاب از گرما و احساس خاصي برخوردار باشد. مثلا ديوار نوشته هاي اردوگاه هم در كتاب از قلم نيفتاده است و نگهبان ها به صورت مختصر توصيف شده اند.

نكته ديگر اين است كه بر خلاف اكثر خاطرات اسارت كه از بازداشتگاه ها شروع مي شود، اين كتاب نحوه اسارت راوي و همچنين نوع برخورد عراقي ها با او را نيز بيان مي كند. شرح مكالمه و حتي مجادله هاي صورت گرفته ميان او و بازجوهاي عراقي يكي ديگر از امتيازهاي اين كتاب است. بيان اعترافهاي سربازان عراقي درباره جنگ و ناحق بودن شان نيز در كتاب آمده است و طبيعتا بيان سفاكي هاي افسران عراقي و پايمردي اسيران ايراني هم در كتاب به چشم مي خورد.


كابل، باتوم، شلنگ و چوب خيزران، كندن ريش با انبر، خوابيدن روي زمين داغ، بيهوشي از تشنگي، بستن آب و مكيدن لوله خالي براي يك قطره آب، سوزاندن ابرو، سيلي زدن به گوش همديگر، قضاي حاجت در داخل خوابگاه از شدت فشار وقتي كه نمي گذارند بچه ها به دستشويي بروند، شهيد شدن از شدت تشنگي و گرسنگي، پاشيدن آب جوش به صورت، برهنه كامل نشستن زير آفتاب و جلوي چشم ديگر اسرا و نگهبان ها، كتك خوردن داخل گوني، انداختن داخل كانال فاضلاب و خوراندن تايد به بچه ها؛ برخي از شكنجه ها و آزار و اذيت هاي نگهبان هاي عراقي است.

اگر فكر مي كنيد درباره دوران اسارت رزمنده هاي ايراني در عراق چيز زيادي مي دانيد، اين كتاب را از دست ندهيد تا نظرتان تغيير كند. البته شايد حسيني پور تير آخر را همان اول كتاب زده باشد. تيري كه مرتضي سرهنگي مدير دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنري از نشستن آن به هدف در اولين برخوردش با كتاب خبر مي دهد:

«يك روز وقتي به دفتر كارم رسيدم، نگاهم به ميزي افتاد كه دو جزوه قطور روي آن گذاشته شده بود، اول ناراحت شدم كه در شلوغي كارها، اين ديگر چيست؟ بعد از دقايقي آن را ورق زدم و رسيدم به تقديميه كتاب، همان جا ماندم و تا چند روز جلوتر نرفتم. وقتي ديدم اين كتاب به كسي تقديم شده كه شكنجه گر اين آزاده بوده است، اولين چيزي كه به ذهنم رسيد، اين بود كه اين شخص براي اسارتش و به تبع آن براي جنگيدنش، معناي عالي قائل بوده است. تا مدت ها من و اين متن مانده بوديم و به هم نگاه مي كرديم تا اينكه خواندن آن را شروع كردم و يك ماه طول كشيد.»

آن چند خط كه اين طور يك ماه سرهنگي را معطل كرد اين بود: «اين كتاب را به "وليد فرحان" خشن ترين گروهبان بعث عراق تقديم مي كنم! نمي دانم شايد در جنگ هاي خليج فارس توسط بوش پدر يا بوش پسر كشته شده باشد. شايد هم هنوز زنده باشد. مردي كه اعمال حاكمانش باعث نفرين ابدي سرزمينش شد. مردي كه مرا سال ها در همسايگي حرم مطهر جدم شكنجه كرد. مردي كه هر وقت اذيتم مي كرد، نگهبان شيعه عراقي، علي جار الله در گوشه اي مي نگريست و مي گريست. شايد اكنون فرحان شرمنده باشد. با عشق فراوان اين كتاب را به او تقديم مي كنم، به خاطر آن همه زيبايي كه با اعمالش آفريد و آنچه بر من گذشت جز زيبايي نبود.»

بخش هايي از كتاب

در حالي كه سرم پايين بود، كنارم نشست، موهايم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس كردم اولين بار است ايراني مي بيند. بيشتر نظاميان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ايستاده بودند و نمي رفتند. زياد كه مي ماندند، با تشر يكي از فرماندهان و يا افسران ارشدشان آن جا را ترك مي كردند. چند نظامي جديد آمدند. يكي از آنها با پوتين به صورتم خاك پاشيد. چشمانم پر از خاك شد. دلم مي خواست دست هايم باز بود تا چشمهايم را بمالم. كلمات و جملاتي بين آنها رد و بدل مي شد كه در ذهنم مانده. فحش ها و توهين هايي كه روزهاي بعد در العماره و بغداد زياد شنيدم. يكي شان كه آدم ميان سالي بود گفت: لعنه الله عليكم ايها الايرانيون المجوس. ديگري گفت: الايرانيون اعداء العرب. ديگر افسر عراقي كه مودب تر از بقيه به نظر مي رسيد، گفت: ليش اجيت للحرب؟ (چرا اومدي جبهه؟) بعد كه جوابي از من نشنيد، گفت: اقتلك؟ (بكشمت؟) آنها با حرف هايي كه زدند، خودشان را تخليه كردند.

*

دستش را به طرفم دراز كرد تا ساعتم را بگيرد. ساعت را كه درآوردم، انداختمش توي آب! عاقبت اين كار را مي دانستم. برايم سخت بود ساعت مچي برادر شهيدم روي دست كساني باشد كه قاتلان او بودند... حق داشت عصباني شود، اين كار او را عصباني كرد كه با لگد به چانه ام كوبيد و با قنداق اسلحه اش به كتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس كردم عقده اش كمي خالي شد.

*

يكي از آنها كه پرچم عراق دستش بود، كنارم حاضر شد. آدم عصبي به نظر مي رسيد، تكه كلامش «كلّكم مجوس و الخمينيون اعداء العرب» بود، چند بار با چوب پرچم به سرم كوبيد. از حالاتش پيدا بود كه تعادل رواني ندارد. از من كه دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، كنار جنازه يكي از شهدا وسط جاده بود، ايستاد. جنازه از پشت به زمين افتاده بود. نظامي سياه سوخته عراقي كنار جنازه ايستاد و يك دفعه چوب پرچم عراق را به پايين جناق سينه شهيد كوبيد، طوري كه چوب پرچم درون شكم شهيد فرو رفت. آرزو مي كردم بميرم و زنده نباشم. نظامي عراقي برمي گشت، به من خيره مي شد و مرتب تكرار مي كرد: اينجا جاي پرچم عراقه!

*

نگهبان زندان با گاز انبر مقداري از محاسنش را كنده بود... اما وقتي حرف مي زد عراقي ها را تا استخوان مي سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هيچ شرايطي پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت كتمان كند. معاون زندان كه ستوان يكم بود به او گفت: انت حرس الخميني؟ احمد سعيدي در جوابش گفت: بله من پاسدار خميني ام! ستوان كه حرف هايش را فاضل ترجمه مي كرد، گفت: هنوز هم با اين وضعيتي كه داري به خميني پاي بندي؟ در جواب ستوان گفت: هر كس رهبر خودشو دوست داره. يعني شما مي خوايد بگيد صدام رو دوست نداريد، اسارت عقيده رو عوض نمي كنه، عقيده رو محكم مي كنه!

*

كتاب «پايي كه جا ماند» در قطع رقعي و 768 صفحه با شمارگان 2500 نسخه و بهاي 140 هزار ريال از سوي انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

انتهاي پيام/س/ع
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده