خاطره:
چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
همسر شهيد سيد محسن صفوي: ظهر روز دوازدهم بهمن ماه با آقا محسن تماس گرفتم، اما او در ميان صحبت ها گفت:«فكرنمي كنم ديگر همديگر را ببينيم.» با شنيدن اين خبر حالم به شدت بد شد، تا اينكه روز بعد دوباره محسن تماس گرفت و گفت:« با برادرش به اهواز برويم.

با خوشحالي چمدانم را مي بستم كه بچه ها فرياد زدند:«بابا آمد». ناراحت بودم. پرسيدم:«وضع جنگ چطور است؟» و او با اطمينان پاسخ داد:«الحمدلله خوب است، قربان امام (ره) بروم، ايشان فرموده اند:«تازه اول جنگ است.» و پنج بار اين جمله را تكرار كرد. از ناراحتي ايشان تعجب كردم، با نگراني پرسيدم:«آقا فكر مي كنم شما روحيه تان را از دست داده ايد» با خنده گفت: «مطمئن باش تا آخرين روز جبهه مي مانم.» اگر شما كاري نداريد، مي خواهم بروم. نمي توانست ما را همراه خود ببرد. هواپيما صبح به طرف اهواز رفته بود، نگاهي به بچه ها كرد و گفت:«نمي دانم كدام يك از شما را نگاه كنم.» سجاد و ابوذر گريه كنان در مقابلش ايستادند، منصوره و محمد مهدي نيز در گوشه اي گريه مي كردند. در همين لحظه محمدمهدي به سجاد گفت:«سجادجان! ساكت باش.» بابا ديگر نمي آيد، بابا شهيد مي شود.» بغض گلويم را فشرد. اشك پهناي صورت محسن را پوشاند؛ فوراً به منصوره سادات گفتم:«تو را خدا تو گريه نكن.» صداي گريه ات از مرگ كسي خبر مي دهد.» محسن همانطور كه به ما نگاه مي كرد، گفت:«خانم مرا حلال كنيد از مقابل چشمانم دور شد، صدا در گلويم خفه شده بود. ابوذر را به دنبالش فرستادم. اما او براي هميشه رفته بود.
منبع:كتاب شمع صراط
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده