فصل عاشقي/
شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۰۰:۰۰
راديو مارش جنگي مي زند، سمانه بيتاب، سكينه دلواپس و نگران، سمانه ميلي به شير مادر ندارد، بي تابي سمانه، مادر را بي تاب تر مي كند....







نويد شاهد/ روزهاي سرد و سخت زمستان«پنجاه و هفت» امواج طوفاني اعتراضات مردمي در شهرستان بندر انزلي، براي حميد رجبي مقدم، يك جور ديگر است، پدرش نفت فروشي داشـت، حميد از ديگر برادرها بيشتر كنار دست پدرش مي ايستاد.

روزهاي سرد زمستاني، مردمي را كه براي گرفتن سوخت در صف مي ايستادند، حميد ياري مي كرد، بيست ليتري هاي نفت را به در خانه نيازمندان مي برد، حسابي براي انقلاب سنگ تمام مي گذاشت. آنقدر كه مورد غضب ساواك قرار گرفته و چند بار ساواك به پدرش اخطار كرد، مراقب اين حميد باش...
حميد شب تا صبح در خيابان ها كشيك مي كشيد، مراقب اعلاميه هاي، از امام بود كه مخفيانه، روي ديوارهاي شهر خودش چسبانده بود.
به همين خاطر منظم، سر كلاس درس دبيرستان حاضر نمي شد. هر وقت هم كه مي رفت، كلي اعلاميه «امام خميني» در محوطه دبيرستان پيدا مي شد.
يك روز از طرف مدرسه، مادر حميد را وادار كردند، كه حميد را وادار كند، ديگر دست از اين كارهاي ضد شاهي اش بردارد، غيبت نكند، وگرنه ديگر حق ادامه تحصيل را در دبيرستان ندارد.

اصرار مادر، حميد را براي دادن تعهد، به دفتر مدرسه كشاند، جلوي دفتر ايستاد، چند تا از خانم معلم ها، بدون روسري، بزك كرده، داخل دفتر نشسته بودند.

از همان جلوي در دفتر، با صداي بلندي گفت: تا اين ها، روسري نگذارند روي سرشان، من الا تعهد نمي دهم.
ناظم مدرسه با لبخندي تلخ، به معلم ها اشاره كرد، حجابشان را رعايت كنند، بلند شد و ايستاد، حميد آمد داخل دفتر، نگاهي به حميد انداخت. توي دلش از جسارت و جر ها حميد خوشش آمده بود. برگه را آورد، حميد نوشت: من تعهد مي دهم كه دست از امام خودم برندارم. ناظم وقتي تعهد نامه حميد را خواند. رنگ از رخسارش پريد. بي رمق نشست. اشاره كرد. برو بيرون....

حميد بيشتر روزها روزه مي گرفت، مي گفت براي كسي كه مبارزه مي كند، روزه يك تزكيه نفس است. و اين طوري هيچ گاه از راهي كه رفته توبه كار نمي شود. هر وقت ايمان انسان ضعيف شد. جاي آن غرور مي نشيند، انسان را به بيراهه مي برد.
پس از پيروزي انقلاب، حميد وارد سپاه پاسداران شد و مدتي بعد به عنوان فرمانده عمليات، سپاه بندر انزلي، منصوب گرديد.
بصيرت و آگاهي حميد، در اداره امنيت شهر، در بر خورد او با مردم، باعث شده بود، حتي آن ها كه، اعتقادي به انقلاب و اسلام نداشتند، به حميد و اعتقادش علاقه مند بشوند.
در همان روزهاي نخست انقلاب، چند نفري، خودسرانه، كليساي ارامنه را مصادره مي كنند. چند تن از ارامنه شهر، براي بازگشائي كليسا، وقتي از دوندگي، نا اميد مي شوند، پرسان پرسان، حميد را پيدا مي كنند.
حميد با خوش روئي آنها را مي پذيرد، و خيلي زود كليسا را تحويل آن ها مي دهد. به همين خاطر ارامنه اين شهر، عاشق رفتار و خصلت هاي ديني حميد مي شوند.

حميد شبي با مستي، در كوچه هاي شهر روبرو مي شود، آن مست را به خانه اش مي رساند، در حضور همسرش، جوراب هاي او را بيرون مي آورد، او را در بستر مي خواباند، صبح كه آن مرد، مستي از سرش مي پرد و از خواب بيدار مي شود، همسرش ماجرا را به مردش مي گويد.
مرد با ترس مي گويد:« واي خداي من، او «حميد رجبي؛ فرمانده عمليات سپاه بود»،
فوري سراغ حميد مي رود. شيفته اخلاق و صفات حميد شده و مي گويد: به خدا قسم، ديگر لب به اين نجاست نخواهم زد.
همان جا توبه كرده به كلي دگرگونه، و مقيد به احكام شرعيه مي شود.
حميد همه روزهاي زندگي اش را وقف مردم و انقلاب كرد، هر مشكلي كه در شهر پيش مي آمد، حميد كه پا مي گذاشت، فيصله پيدا مي كرد، طرفين دعوا، هر دو طرف، به او اعتقاد كامل داشتند.
افسري كه در زمان طاغوت زمين هاي كشاورزي مردم بي گناه را با شيادي تصاحب كرده بود و با شكايت مردم در زندان بسر مي برد، با نصيحت حميد، افسر طاغوتي، همه زمين ها را، به صاحبانشان رد مي كند.
رباخواري كه با شكايت مردم در زندان افتاده بود، به واسطه اين كه حميد با آن مرد رباخوار حرف زد، تمام وجه حاصله از ربا را، آن مرد ربا كار، به صاحبان وجه پس داد، توبه كرد و آدم حسابي شد.
مردي قمار باز و عياشي را دستگير كرده بودند، حميد براي آن مرد ماشيني تهيه كرد، تا از راه حلال زندگي اش را اداره كند، ديگر دنبال كارهاي ناشايست نباشد، مردعياش، چنان تحولي در او پديد آمد كه مردم انگشت به دهن ماندند.

هر كسي كه با حميد رابطه ائي پيدا ميكرد، مي گفت: نفس حميد حق است.
پس از مدتي حميد، از مادرش«خانم صديقه معيري» درخواست كرد، تا از دختر مورد علاقه اش، خواستگاري كند. وقتي به خواستگاري دختر«خانم سكينه سهراب نيا» رفتند.
اولين شرط حميد اين بود، مراسم ازدواج آنها در مسجد باشد. دختر كه خود از خانواده مومن و همسان حميد بود، پذيرفت.
پس از ازدواج، حميد خانه ائي براي خود ساخت. جنگ كه آغاز شد، حميد به جبهه رفت، مدتي بعد كه از جبهه برگشت، جانبازي را ديد كه با وضع جسمي سختي كه ناشي از دردهاي جنگ داشت، دربدر سرپناهي براي زن و فرزندانش هم بود.
به همسرش گفت: خانم، اين خانه بزرگ، به چه درد ما مي خورد، وقتي يك جانباز دردمند دردهاي جنگ است و دربدر يك سرپناه، ما خانه به اين بزرگي داشته باشيم. و حميد قسمتي از منزلش را به آن جانباز دربدر و دردمند بخشيد.

در عيد فطر سال«1359» خدا دختري نصيب حميد كرد، نامش را «سمانه» گذاشتند. حميد هميشه جبهه بود، درعمليات رمضان زخمي شد، هنوز بهبودي نسبي نيافته بود، باز عازم جبهه شد، فرماندهي گردان حمزه سيدالشهداء را در عمليات محرم به عهده داشت.

راديو مارش جنگ مي زند، سكينه، سمانه را به آغوش گرفته، اما حال ديگري دارد، هر خانواده اي كه دلبندي در جبهه دارند، حال و روزشان، كمتر از پريشاني «سمانه» مادرش كه دائم بيتابي مي كنند، نسيت. سمانه بيتاب، سكينه دلواپس و نگران، هر چه مي كند، سمانه ميلي به شير مادر ندارد، بي تابي سمانه، مادر را بي تاب تر مي كند.

حالا مادر و دختر هر دو، آرام نمي گيرند، صبح عاشوراست، سكينه؛ همسر حميد، سمانه را در پتو مي پيچد، هوا سرد و باراني است، شهر حال ديگري دارد، عزاداري مردم، عمليات محرم، غوغائي است در دل مادر و دختر چند ماهه حميد، با هم به دنبال دسته زنچير زنان عاشورائي مي روند، شايد سمانه آرام بگيرد.
صداي طبل و مارش عمليات و بيتابي سمانه، آشوب توي دل مادر انداخته است.
شب از راه مي رسد، مادر بغض كرده، آتشفشاني شده بود كه بيرون نمي ريخت. بيقراري سمانه تمام شدني نيسـت، صبح روز بعد، يازدهم محرم شصت و يك، وقتي در خانه به صدا در آمد. دل ها بود كه يك جا فرو ريخت. خبر آوردند كه «حميد رجبي مقدم» فرمانده گردان حمزه سيدالشهداء در روز عاشورا، به شهادت رسيد. روزي كه سمانه چندماهه ميلي به شير مادر نداشت!« روز شهادت بابا بود»


- پي نوشت:
در آغاز عمليات محرم، حميد فراقتي يافت، براي دختر نازدانه اش، نامه اي عرفاني نوشت، نامه ائي كه «سمانه» بايد براي خواندش، خواندن و نوشتن را آموخته باشد، اكنون محرم سال «1361» است، سمانه هنوز دوسالش تمام نشده، حميد دقيقآ بيست و چهارساله است و در آن شب سرد زمستاني، حميد براي سمانه، اين گونه نوشته است:
فرزندم! دارم به عرفات و منا نزديك مي شوم. به قربانگاه گناهانم را مي شويم و از خدا، خدا مي جويم.
با خدا معامله مي كنم كه مرا از عذاب دردناك نجات بخشد.
دارم به امام حسين (ع) مي گويم: اي حسين مظلوم و اي امام غريب و اي قهرمان حق، كه نتوانستند حقانيت را درك كنند، اگر چه در روز عاشورا نبودم تا به افتخار ياوريت نايل آيم، ولي امروز براي اسلام و احياي سنتت حاضر مي شوم.
تو اي دختر كوچكم! اگر به شهادت نايل گشتم و نتوانستي به من بابا بگويي، مي تواني بعد از گشودن زبان، اين ندا را سردهي «جنگ جنگ تا پيروزي» پيروزي لشكريان حق تعالي، بر تمامي مظاهر كفر و شرك و فساد و تباهي، كه اين رسالتي بود بر دوش پيامبران.
سمانه جانم! تو بزرگ مي شوي و به عنوان دختر من «سكينه وار» راهم را ادامه مي دهي.
اسلام را ياري مي كني و پيام مرا به «شام ها و به كوفه ها» و به همه جا مي بري.
دخترم!
لحظات پرارزش و نوراني لحظاتي است كه انسان به ياد خدا باشد.
هميشه پيرو ولايت باشيد و تمام صحبتهاي امام را در زندگيتان به كار ببريد و به دنبال روحانيت مبارز و انقلابي و پيرو خط ولايت فقيه حركت كنيد كه جدايي از روحانيت، جدايي از اسلام است و جدايي از اسلام بار ديگر بردگي و استعمار
قرآن و نهج البلاغه را بخوانيد و به مجالس مذهبي دعا برويد.
نماز را در اول وقت و به جماعت اقامه كنيد و بعد از نماز دعا بخوانيد كه پاك كننده قلبهاي آلوده و بيدار كننده دلهاي خفته مي باشد . به فرموده امام عزيزمان \"مسجدها را خالي نگذاريد\".
شهدا را فراموش نكنيد و از خانواده هاي آنان دلجويي كنيد كه آنها يادگار عاشقان الله هستند.
به تمام دوستان و آشنايان بگوييد كه از اين حقير راضي باشند ، بنده نيز از كسي گله و شكايت ندارم.
پيرو خاندان ولايت و ائمه معصومين (ع) باشيد و قرآن و سنت را خوب رعايت كنيد.
شما را به جان امام زمان براي امام عزيزمان اين اميد مستضعفان جهان دعا كنيد.

غلامعلي نسائي / نويد شاهد
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده