بانك سوژه ايثار و شهادت (11)
پنج شش سالي كه مكلف شده بود نمازهايش را اعاده كرد. استقناء كرده بود و گفته بود در قرائت اين مشكل را دارم و جواب گشاده و لبي متبسم آماده كشتي بود...
كشتي پدر و پسر‍

پنج شش سالي كه مكلف شده بود نمازهايش را اعاده كرد. استقناء كرده بود و گفته بود در قرائت اين مشكل را دارم و جواب گشاده و لبي متبسم آماده كشتي بود.
بچه ها چريك پير را با صدا و صلوات تشويق مي كردند. حريف جوان مي خواست كشتي را واگذار كند، اما پدر حاضر نبود بدون كشتي از تشك خارج شود.
بالاخره پير و جوان به هم درآويختند و كشتي آغاز شد و دقايقي بعد ميان هلهله و هيجان ادامه يافت. همه منتظر بودند كه چريك پير كشتي را به حريف جوان وانَهَد، اما ناگهان پيش چشمان حيرت زده تماشاگران، چرك پير، پاي حريف جوان را پيچيد و پشتش را به خاك ماليد.
ـ اللهم صل علي محمد و آل محمد.
صداي صلوات بچه ها در فضاي پادگان پيچيد. جوان باوقار و متانت، همراه چريك پير با چهره اي متبسم از تشك خارج شدند.
مرحوم حاج مقصود تجلايي پدر سردار شهيد علي تجلايي بعدها نقل مي كرد:
دوستانِ علي از روي عمد برنامه مسابقه كشتي را طوري تنظيم كرده بودند كه من با پسر ـ علي ـ كشتي بگيرم وقتي با او كشتي گرفتم، چندين بار گفت: بابا، من خجالت مي كشم پاي مرا بگيرد. عاقبت من هم به حرف او گوش كردم. پايش را گرفتم و او خود را به زمين زد. به اين ترتيب كشتي را بردم!پنج شش سالي كه مكلف شده بود نمازهايش را اعاده كرد. استقناء كرده بود و
گفته بود در قرائت اين مشكل را دارم و جواب گشاده و لبي متبسم آماده كشتي
بود.

بچه‌ها چريك پير را با صدا و صلوات تشويق مي‌كردند. حريف جوان مي‌خواست
كشتي را واگذار كند، اما پدر حاضر نبود بدون كشتي از تشك خارج شود.

بالاخره پير و جوان به هم درآويختند و كشتي آغاز شد و دقايقي بعد ميان
هلهله و هيجان ادامه يافت. همه منتظر بودند كه چريك پير كشتي را به حريف
جوان وانَهَد، اما ناگهان پيش چشمان حيرت‌زده تماشاگران، چرك پير، پاي حريف
جوان را پيچيد و پشتش را به خاك ماليد.

ـ اللهم صل علي محمد و آل محمد.

صداي صلوات بچه‌ها در فضاي پادگان پيچيد. جوان باوقار و متانت، همراه چريك پير با چهره‌اي متبسم از تشك خارج شدند.

مرحوم حاج مقصود تجلايي پدر سردار شهيد علي تجلايي بعدها نقل مي‌كرد:

دوستانِ علي از روي عمد برنامه مسابقه كشتي را طوري تنظيم كرده بودند كه من
با پسر ـ علي ـ كشتي بگيرم وقتي با او كشتي گرفتم، چندين بار گفت: بابا،
من خجالت مي‌كشم پاي مرا بگيرد. عاقبت من هم به حرف او گوش كردم. پايش را
گرفتم و او خود را به زمين زد. به اين ترتيب كشتي را بردم!
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده