سه‌شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۰۰:۰۰
اين ادعاي عراق كذب محض است زيرا كدام عقل سليم قبول مي كند كه دولت عراق عده از اسراي ايراني را بدون حضور نمايندگان ايراني و صليب سرخ آن هم در آن زمان خاص كه به نوعي اوج جنگ محسوب مي شد آزاد كرده باشد


گفتگو با خانواده 2 نفر از اسيراني كه به ادعاي عراق در سال 59 آزاد شده اند
اسير نظامي " محمد رضا يعقوبي " جزو 10 تن از اسرايي است كه در سال 59 در همان اوايل جنگ تحميلي عراق عليه ايران به اسارت نيروهاي عراقي درامده است و عراق ادعا كرده كه در سال 1360 او را در مرز " چومان " در آذربايجان غربي آزاد كرده است كه هنوز بعد گذشت 18 سال از آن زمان وي باز نگشته و هيچ گونه اطلاعي هم از او در دست نيست .اين ادعاي عراق كذب محض است زيرا كدام عقل سليم قبول مي كند كه دولت عراق عده از اسراي ايراني را بدون حضور نمايندگان ايراني و صليب سرخ آن هم در آن زمان خاص كه به نوعي اوج جنگ محسوب مي شد آزاد كرده باشد .به منظور اشنايي با ويژگي هاي اخلاقي و اجتماعي و همچنين چگونگي به اسارت در آمدن اين دسته از اسراي ويژه ((محمد رضا يعقوبي و امير ناصر مصطفوي )) با خانواده انها گفت و گو انجام شده است كه در ذيل مي خوانيم .

اظهارات پدر اسير يعقوبي :
حسين يعقوبي پدر محمد رضا به هر جايي كه لازم بود مراجعه كرده است اما به قول خودش جواب آنان هم انتظار بوده است صحبتش را اينطور شروع كرد : اوايل سال 1359 محمد رضا كه تازه ديپلمش را گرفته بود به خدمت مقدس سربازي رفت ، آن موقع 20 سالش بود 3 ماه دوره آموزشي و رزمي را در پادگان 06 تهران گذراند پس از آن به منطقه سر پل ذهاب ، قسمت توپخانه اعزام شد . درست 3 ماه بعد از اعزام محمد رضا به منطقه ، جنگ شروع شد و روز هاي نخستين جنگ به همراه 2 تن ديگر از دوستانش به نام هاي ( امير هوشنگ كفيلي و محمد حسن علمداري ) توسط دموكراتها در همان منطقه سر پل ذهاب به اسارت در آمد و توسط همان ها به نيروهاي عراقي تحويل داده شد .
وي اضافه مي كند : حدود 15 روز از جنگ مي گذشت كه به ما اطلاع دادند محمد رضا ناپديد و به احتمال خيلي قوي اسير شده است كه البته خودمان هم مطمئن نبوديم و در يك دلهره و التهاب خاصي به سر مي برديم كه يك شب مادرش به طور اتفاقي از راديو عراق شنيد كه چند تن از اسراي ايراني صحبت مي كنند و خوشبختانه محمد رضا و همرزمش آقا كفيلي صحبت كردند . آنها ضمن اعلام سلامتي شان به خانواده هايشان سلام رسانده بودند اينجا بود كه ما مطمئن شديم محمد رضا اسير است . پس از آن اواخر آبان ماه همان سال نامه اش از عراق رسيد و در آن نامه ضمن اعلام خبر سلامتي خود براي ما آرزوي سلامتي و دعاي خير كرد با امدن نامه اش تا حدود زيادي خيالمان راحت شد . لااقل از اين بابت كه او زنده است و ما فقط بايد انتظار روزي بكشيم كه آزاد شود و برگردد .
2 ماه بعد يعني در دي ماه همان سال جواني كه لهجه كردي داشت و مشخص بود كه اهل شهرهاي غربي و كرد نشين كشور ماست به در منزل ما آمد و ادعا كرد پسرتان پيش ماست و اگر چنان چه او را مي خواهيد بايد پول بدهيد من با توجه به نامه اي كه از محمد رضا به دستمان رسيده بود و داراي مهر صليب سرخ هم بود چون مطمئن شده بودم كه او اسير است و متوجه شدم كه دروغ مي گويد و قصد اخاذي دارد بنابراين با بي اعتنايي گفتم پولي نداريم و او را رد كردم . او رفت و فقط تنها موضوعي كه ذهنم را مشغول كرده بود اين بود كه او از كجا محمد رضا را مي شناخت و آدرس منزل ما را مي دانست ؟
بعد از اين موضوع ديگر خبري از محمد رضا به دست نياورديم تا اين كه حدود 1 سال بعد يعني در آبان ماه سال 1360 دعوت نامه اي از صليب سرخ به دستمان رسيد كه در آن نامه از من خواسته شده بود براي ارائه توضيحات و آگاهي از مسايلي در ارتباط با محمد رضا به نمايندگان كميته صليب سرخ كه آن موقع در هلال احمر مستقر بودند مراجعه كنم . در آنجا پس از طرح سوال هايي در رابطه با محمد رضا ، نماينده صليب سرخ گفت كه دولت عراق ادعا كرده است كه پسرتان را در فروردين سال 60 به همراه 9 نفر ديگر از اسراي ايراني در مرز ( چومان ) واقع در آذربايجان غربي آزاد كرده و اسامي آنان را در ليست اسراي آزاد شده قرار داده است و پسر شما اسير محسوب نمي شود بنده كه اصلا انتظار شنيدن چنين چيزي را نداشتم ناگهان از كوره در رفتم و با عصبانيت گفتم شما چه طور اين ادعاي غير منطقي عراقي ها را قبول كرديد كه آنان بدون حضور نمايندگاني از ايران و صليب سرخ اين عده از اسراي ايراني را آزاد كرده باشند ؟
از آن گذشته اگر به فرض محال همچنين ادعايي درست باشد با توجه به اين كه اكنون خودم سال هاست كه راننده بيابان هستم و بيشتر نقاط ايران از جمله مرز دهستان چومان را مي شناسم آنجا منطقه اي نيست كه كسي گم يا ناپديد شود پس چگونه است كه پسرم تا كنون به خانه مراجعه نكرده و خبري هم از او نشده است ؟ نمايندگان صليب در جوابم گفتند : كه عراق اين طور ادعا كرده و ما هم كاري از دستمان بر نمي آيد آقاي يعقوبي در حالي كه اشك از چشمانش جاري شده بود با صدايي حزن آلود توضيح مي دهد بس از نا اميدي از صليب سرخ به جاهاي مختلفي از جمله هلال احمر ، كميسيون حمايت از اسرا ، وزارت امور خارجه ، و ..... مراجه كردم متاسفانه نتيجه اي نگرفتم ديگر از محمد رضا خبري نداشتيم تا اين كه در سال 69 كه نخستين گروه آزادگان به كشورمان بازگشتند آقاي كفيلي هم كه از دوستان و همرزمان محمد رضا بود و با هم اسير شده بودند آزاد شد و به ميهن بازگشت . بنده خيلي خوشحال شدم هم از اين جهت كه او بالاخره پس از سال ها اسارت آزاد شده و در آغوش گرم خانواده اش بر گشته است و هم از اين جهت كه پس از مدت ها ميتوانستم از محمد رضا اطلاعات و خبر هايي به دست آورم .
آقاي كفيلي درباره چگونگي اسارتشان و مدت زماني كه محمد رضا با آنان در يك جا بوده اين طور توضيح داد : در سال 59 ما در منطقه سر پل ذهاب مستقر بوديم كه جنگ شروع شد و به دنبال آن به تمام نيروها دستور عقب نشيني داده شد به خاطر اين كه اين حمله نظامي ناگهاني و غافلگير كننده بود هر كس با هر وسيله اي كه در اختيارش بود به عقب برگشت . وقتي ما به خودمان آمديم ديديم كه همه رفته اند و تنها عده اي سرباز باقي مانده ايم چون هيچ وسيله اي براي برگشت نبود مجبور شديم بزنيم به كوه و بيابان. از آن عده سرباز كه باقي مانده بود هر كدام به راهي رفتند . من با محمد رضا و يكي از دوستانمان به نام ((محمد حسن علمداري)) به يكي از كوه هاي اطراف آنجا پناه برديم،تا كه براي مدتي از ديد دشمن دور باشيم و بتوانيم در يك فرصت مناسب فرار كنيم . صبح روز بعد مجبور شديم براي تهيه آب و غذا به پايين كوه برويم همين كه به پايين كوه رسيديم ، ديديم كه در محاصره دموكراتها ( كرد هاي ايراني ضد انقلاب ) هستيم ، آنان ما را دستگير كردند و نزد فرماندشان كه شخصي به نام سردار جاف بود بردند .
در آنجا غير از ما حدود 20 سرباز ديگر هم بودند آن شب ما را آنجا نگه داشتند و صبح فرداي همان روز همگي ما را سوار ماشيني كردند و به مرز گردونه در نزديكي مرز خسروي برده و تحويل نيروهاي عراقي دادند دموكراتها در قبال تحويل اسراي ايراني از عراقي ها اسلحه و مهمات مي گرفتند نيروهاي عراقي نيز ما را به منافقان و ضد انقلابيون تحويل دادند . چون به وضوح ديديم كه منافقان در آنجا فعاليت گسترده اي دارند در واقع نقش اصلي را آنان ايفا مي كردند . يكي از دلايل اين موضوع شناسايي نيرو هاي ايراني توسط آنان بود پس از چند ساعت كه در آنجا مانديم ما را به پادگان ( سليمانيه ) انتقال دادند يك شب آنجا مانديم و سپس ما را به يكي از پادگان هاي شهر كركوك بردند تا قبل از اين كه به پادگان كركوك منتقل شويم همگي از نيروهاي ارتشي بوديم در اردوگاه كركوك با موضوع عجيبي روبه رو شديم در آنجا 8 نفر از برادران سپاهي هم بودند كه حدود1 سال قبل ( در سال 58 ) در درگيري هاي نيروهاي سپاه به دموكراتها در منطقه پاوه دستگير شده و به عراق انتقال يافته بودند آنها با ديدن ما شگفت زده شدند چون هنوز از وقوع جنگ اطلاعي نداشتند در مدت 12 روزي كه در كركوك بوديم بازجويي هاي مختلفي از ما به عمل آمد اردوگاه بعدي كه ما را به آنجا انتقال دادند (موصل ) بود در آنجا غير از ما عده زيادي از اسرا نگهداري مي شدند پس از مدتي ماموران صليب سرخ به آنجا آمدند و از ما ثبت نام به عمل آوردند . در اردوگاه موصل بود كه به طور جدي اذيت و آزار و شكنجه ها شروع شد به خصوص كه اگر بو مي بردند كه در ميان ما اسراي پاسدار هم هست آن فرد بايد از زندگي خود قطع اميد مي كرد چون او را تا سر حد مرگ شكنجه مي كردند و چه بسيار افرادي ( پاسداران ) كه در زير شكنجه هاي وحشيانه اين دژخيمان بي رحم به شهادت رسيدند چون عراقي ها پاسدارن را تحت عنوان حراست (امام) خميني رحمت الله يعني نيروهاي ويژه امام (ره) مي شناختند و از آنان به شدت وحشت داشتند .
محمد رضا حدودا 4 ماه در اردوگاه موصل با ما بود يعني تا اواخر زمستان سال 59 تا اين كه يك روز صبح در مراسم صبحگاه اسم 20 تا 25 نفر را خواندند كه در بين آنها اسم محمد رضا بود سپس افرادي را كه اسامي شان خوانده شده بود با خود بردند و از آن به بعد هم ديگر خبري از آن به دست نيامد من و محمد حسن علمداري كه تا سال 62 در آن اردوگاه بوديم به طور مداوم دنبال كسب خبري از محمد رضا بوديم كه متاسفانه تلاش هاي مان بي نتيجه ماند بعد از آن تاريخ تا سال 69 كه آزاد شديم هر ماه كه ماموران صليب سرخ براي سركشي به اردوگاه مي آمدند قضيه محمد رضا را پيگيري مي كرديم اما آنان هر بار به بهانه اي ادعا مي كردند كه اطلاعي از محمد رضا و بقيه اسرايي كه وضع محمد رضا را داشتند ندارند .
كفيلي ادامه داد همان زمان كه ما را به اردوگاه موصل بردند شخصي را به نام بهرام به عنوان اسير به آسايشگاه ما آوردند اين طور كه خودش مي گفت از درباريان شاه معدوم بوده و پس از انقلاب به عراق فرار كرده و پناهنده آنجا شده بود و به ادعاي خودش دولت عراق او را اشتباها به عنوان اسير به آنجا آورده بود كه البته پس از مدتي او را از آنجا بردند در مدتي كه اين شخص در آسايشگاه ما بود مداوم از انقلاب و امام (ره) و جمهوري اسلامي بد گويي مي كرد و ناسزا مي گفت . در اين ميان تنها كسي كه با او مدام بحث مي كرد و حتي چندين بار با او درگير شده بود محمد رضا بود تصور و تحليل من اين است كه اين شخص بهرام ، محمد رضا را به عراقي ها به عنوان شخصي خطرناك معرفي كرده و عراقي ها هم بر اساس گفته او محمد رضا را برده اند مادر محمد رضا تا اين لحظه ساكت بود در حالي كه حلقه اشك در چشمانش جمع شده بود رشته كلام را به دست مي گيرد مي گويد : محمد رضا سومين فرزندم است من از ميان 7 فرزندم به محمد رضا علاقه خاصي داشتم او هم همين طور پدرش به دليل كارش چون بيشتر مواقع نبود محمد رضا مسائل و مشكلاتش را با من در ميان مي گذاشت او حتي كوچكترين موضوعي را با من در ميان مي گذاشت علاوه بر اين او به نوعي عصاي دستم هم بود مثلا هر گاه كه مي ديد غذا حاضر نيست خودش غذا را درست مي كرد در زمان قبل از پيروزي بارها به دليل شركت در تظاهرات دستگير شد . در طول اين 25 سال و چند ماهي كه محمد رضا رفته او را نديده ام حتي بار ها خوابش را ديده ام يكي دو بار هم از قصه فراغ او سكته كرده ام .

گفت و گو با مادر اسير امير ناصر مصطفوي :
خانم بتول اجاقي مادر امير ناصر مصطفوي و شهيد مجيد مصطفوي نيز 25 سال است كه انتظار امير ناصر را مي كشم و براي باز گشتن پسرش روز شماري مي كند او مي گويد داغ تحمل و انتظاري كه از بابت امير ناصر كشيدم به مراتب خيلي سخت تر از داغ شهادت مجيد بوده است چون خيالم راحت است كه مجيد به لقاءالله پيوسته و جاودان است اما نمي دانم كه بايد هنوز منتظر بازگشت محمود ( امير ناصر ) باشم يا نه ؟
امير ناصر در سال 1333 در تهران متولد شد در سال 58 - 59 در سن 26 سالگي در دانشگاه سمنان در رشته مكانيك قبول شد از همان ساعت اوليه كه عراق به ايران حمله نمود مصرانه به دنبال پيدا كردن راهي براي رفتن به جبهه بود تا اين كه بالا خره موفق شد با گروه فدائيان اسلام در مهر 59 به منطقه جنگي اعزام شود برادرش مجيد هم كه آن موقع 22 سال سن داشت و در دانشكده صنعتي شريف مشغول به تحصيل بود هم با او به جبهه رفت . حدود 1 ماه بعد مجيد در حالي كه به شدت ناراحت و گرفته بود برگشت و عنوان نمود بعد از تقسيم گروهان ما كه محمود هم با من بود به منطقه شلمچه اعزام شديم من و چند نفر ديگر از بچه ها به خاطر رساندن 1 مجروح به بيمارستان صحرايي از گروهان عقب مانديم وقتي برگشتم ديدم از محمود و گروهان خبري نيست احتمالا بر اثر حمله عراقي ها يا شهيد شده اند يا اسير.
براي پيدا كردن محمود 10- 15 روز همه جا را گشتيم حتي اجساد شهدا را هم تفتيش كرديم ولي اثري از محمود نبود . مادر امير ناصر مي گفت پس از آن مجيد خيلي بي قرار بود و مدام احساس شرمندگي و ندامت مي كرد كه چرا محمود را تنها گذاشته تا اين كه خود او مجددا به جبهه برگشت و در سال 61 در منطقه فكه به شهادت رسيد . چند روز پس از خبر مفقود شدن محمود ( امير ناصر ) روزنامه كيهان عكسي از اسراي ايراني در بند رژيم عراق را چاپ كرد كه اتفاقا محمود هم در ميان آنها بود با ديدن عكس او مطمئن شدم كه او اسير شده ، مدتي بعد هم شخص ناشناسي به منزل مان زنگ زد و ادعا كرد كه از آشناهاي محمود است و ادعا كرد كه او اسير است و آخرين اردوگاهي كه او را برده اند موصل بوده است .
تلفن كننده بدون اين كه خودش را معرفي كند تماس را قطع كرد در ماه بعد حدود 29 آذر همان سال نامه محمود به دستمان رسيد در نامه اش پس از سلام و احوال برسي يادي از خاطرات گذشته كرد و در آخر هم جمله اي زيبايي نوشت كه مرا واقعا تحت تاثير قرار داد در واقع به نوعي قوت قلب گرفتم ، او نوشته بود مادرم ، سعي مي كنم در مقابل عراقي ها طوري رفتار كنم و به گونه اي از خود مقاومت نشان دهم كه آرزوي يك ( آخ گفتن ) را بر دلشان بگذارم و سعي مي كنم آن چنان باشم كه حلالم كني اين اولين و اخرين نامه اي بود كه از او به دست من رسيد من هم در جواب نامه اش بارها نامه فرستادم اما متاسفانه تمام آنها برگشت خورد خانم اجاقي در ادامه صحبت هايش مي گويد 1 سال بعد يعني در سال 1360 نمايندگان صليب سرخ كه در تهران مستقر بودند مرا خواستند من به خيال اين كه در ارتباط با آزادي محمود اقدامي شده و قرار است به زودي آزاد شود خودم را به سرعت به آنان رساندم آنان گفتند پسر شما در همان ابتداي اسارت توسط ماموران صليب سرخ ثبت نام شده اما پس از انتقال او از اردوگاه موصل ديگر از او خبري نداريم.
غير از پسر شما 9 نفر اسير ثبت نام شده ديگر بود كه وضع او را داشتند كه با پافشاري و پيگيري هاي كميته بين المللي صليب سرخ نهايتا مسئولان عراقي اظهار داشتند كه 10 نفر اسير را در اواخر فروردين ماه سال 1360 در مرز دهستان چومان در جنوب غربي مهاباد واقع در آذربايجان غربي آزاد كرده اند من در جوابشان گفتم اين حرف شما غير منطقي و نامعقول است شما اين ادعاي عراق را چه طور باور مي كنيد كه بدون حضور هيچ نماينده اي از صليب سرخ و ايران ، عراق آنها را آزاد كرده باشند ؟ كه آنها در جواب اظهار داشتند ما كاري از دستمان بر نمي ايد عراق اين طور به صليب سرخ گفته است ! پس از اين كه از طريق صليب سرخ نتيجه اي نگرفتم به جاهاي مختلفي از جمله دفتر رهبري ، دفتر رياست جمهوري ، سپاه ، بنياد شهيد ، هلال احمر و ..... نامه نوشتم در پاسخ مي گفتند بايد صبر كنيد تا جنگ تمام شود . حتي خودم 2 سال پيش به محضر مقام معظم رهبري رفتم كه ايشان فرمودند كه براي خبر از پسرتان باز هم پيگيري ها ادامه خواهد يافت .خانم اجاقي مي گويد : پس از آزادي عده اي از اسرا با 2 تن از آنها به نام خالقي و شعرباف كه با محمود همبند بوده اند تماس گرفتم ، آقاي شعر باف به من گفت در اردوگاه زبير بودم كه يك روز 5 – 6 نفر اسير جديد نزد ما آوردند امير ناصر ( محمود ) هم در بين آنها بود او بر اثر تركش زخم عميقي بر پشتش ايجاد شده بود آشنايي من با امير ناصر از همان جا بود دژخيمان عراقي محمود را با وجود اين كه زخم عميقي بر تن داشت باز هم شكنجه مي كردند آنان بي رحمانه با چوب خيزران بر پشتش ميزدند اما با كمال ناباوري مي ديدم كه امير ناصر خم به ابرويش نمي آورد و هميشه مي گفت كه آرزوي يك "آخ" گفتن را بر دلشان مي گذارم اين روحيه بالا و ايمان و اراده قوي امير ناصر بر روي من و ديگر بچه ها خيلي تاثير گذاشت از همان زمان به بعد امير ناصر نقش رهبري و هدايت بچه ها را بر عهده گرفت چند روز بعد عراقي ها يك دست لباس سربازي به ما دادند و ما را به آسايشگاه بزرگي بردند از قرار معلوم عراقي ها عكاسان و خبرنگاران خارجي را دعوت كرده بودند كه به نشان پيروزي ارتش عراق تهيه كنند امير ناصر تا هدف عراقي ها را فهميد به بچه ها گفت هنگامي كه عكاسان خواستند عكس بگيرند همه انگشتانشان را به نشان بيروزي بالا ببرند .
زماني كه ما اين كار را كرديم ماموران امنيتي به طرف عكاسان و فيلم بردارن حمله بردند و مانع كار آنان شدند حتي فيلم هاي آنان را گرفتند ما را هم به طرز وحشيانه اي مورد ضرب و شتم قرار دادند البته بعدا فهميديم كه يكي از عكاسان توانسته فيلم را از آنجا خارج كرده و منتشر كند كه گويا در همان سال در روزنامه كيهان به چاب رسيد .مادر امير ناصر به نقل از شعر باف مي گويد عراقي ها بعد ها آنان را به اردوگاه بصره و پس از مدتي به اردوگاه موصل كه به تبعيد گاه حزب اللهي ها معروف بوده انتقال دادند و در آنجا نيز آنان شرايط سختي داشتند كه باز هم در آنجا محمود نقش هدايت رهبري اسرا را بر عهده داشت شعر باف در مورد آخرين ديدارش با محمود به من مادر امير ناصر گفت پس از يكي 2 ماه از ميان ما 20 نفر را با اين بهانه كه خرابكارند جدا كردند .
عراقي ها اين نوع اسرار را حرث خميني اطلاق مي كردند و اگر به كسي چنين لقبي داده مي شد كمتر اميدي براي زنده ماندنش وجود داشت مدتي بعد از ميان آن 20 نفر دوباره 10 تا 12 نفر را جدا كردند و از اردوگاه بردند يكي از آن 20 نفر امير ناصر بود موقع وداع با او سخت ترين لحظات زندگي ام بود و در حالي كه محمود آيه شريف (( ان الله اشتري )) ، و ... را مي خواند از ما جدا شد و ما ديگر از او خبري نيافتيم .
برگرفته از : روزنامه اطلاعات 20 دي 1378
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده