همه پسرانم، دو شهيد
روزهاي آخر باردارياش را سپري ميكرد. اوّلين تجربه بچّه دار شدن، موجب شده بود كه به اصفهان برگرده و بين اعضاي خانواده خودش وضع حمل كند.
اتوبوس ايستاد و شاگرد راننده اعلام كرد: آقايان! خانما! به سلامتي رسيديم، هركي ساكي، وسيله اي تو جعبه داره بياد تحويل بگيره. با اين صداي شاگرد راننده «مهرالسادات» تازه به خود آمد، يادش رفته بود مسافر تهران به اصفهانه؛ گمان ميكرد به تماشاي فيلم زندگي خودش نشسته!
شانزده سال از عمرش گذشته، پدرش «آقاسيدكمال» تو ذوبآهن اصفهان، چه رنجها كه نكشيده بود. فقط سر و صداي آنها، كافي بود تا يه آدم رو از پا در بياره! تو عبور از پيچهاي زندگي ديده بود كه وقتي نزد «ربابه سلطان» درس مكتبي ميخوند، چقدر دلشوره تنهايي مادرش رو داشت. تلاشهاي خودشو، براي سوادآموزي و تمام كردن ششم ابتدايي ديده بود. ديده بود، چقدر با ذوق بافتني ميكرده، گلدوزي ياد ميگرفته... حتّي عروسك بازيه اش... حالا داشت به عروسكهايي كه بايد براي بچّه خودش تهيّه كنه فكر ميكرد...، بايد پياده ميشد.
شوهرش «حسين» آقا، پسرخالهاش بود، همديگر رو خوب مي شناختند. حسين 13سال از اون بزرگتر بود و قطعاً تجربيّات بيشتري داشت.
سوار تاكسي كه شد، فيلم نيمه تمام اتوبوس رو پيگرفت. وقتي حسين 28 ساله به خواستگاريش اومد، اون موقع كارمند اداره راه آهن بود، شنيده بود كمي بداخلاقه، بهمين خاطر، با ازدواج مخالف بود ولي مخالفتش رو با تهران نرفتن، اظهار ميكرد. ميگفت:
راه دوره و من نميتونم غربت رو تحمّل كنم!
چه جالب بود خاطرهي آن زمان، وقتي حسين مخالفت مهرالسادات را شنيد، تهديد كرد:
خودمو ميكشم!
مهرالسادات ترسيد، قبول كرد. البته مادرش هم خيلي اصرار داشت، با اين وصلت موافق بود. با 4000 تومان مهريه به عقد حسين درآمد و بلافاصله راهي تهران شدند؛ براي رهايي از غم غربت «فاطمه سادات» ـ خواهرش ـ را هم به تهران برد. فاطمه چهار ماهي، همراه او بود، ولي مهرالسادات ديد كه حسين خيلي خوش اخلاق و مهربونه! ابتداي زندگيشون رو، تو يه اطاق 4×3 از يه ساختمان 100 متري كه اجاره كرده بودند شروع كردند.
به آيندهي زندگي كه مطمئن شد، حسين را غافلگير كرد، مس، ظروف گران قيمت، طلا و... هر چيز با ارزشي كه داشتند فروخت و به حسين گفت:
من اين پولهارو آماده كردم...
ـ چه طوري؟! از كجا؟!
ـ اين چيزا رو فروختم، حالا نوبت توست كه يه فكري براي نجاتمون از مستأجري بكني!!
حسين هم مقداري قرض كرد و با كمك ديگران، تو خيابون مختاري يه خونه به مساحت 35 متر ـ به اتاق بالا و يه اتاق پائين ـ با يه حياط كلاً اندازه يه فرش خريدند.
اين خاطرات، مهرالسادات را براي وضع حمل آماده تر ميكرد؛ بچه به دنيا آمد، يه پسر كاكل زري! بعد از 15روز به تهران برگشت. حالابحث نامگذاري پيش آمده، حسين ميگويد:
چون اسم پدرم، مصطفي بود، ميخوام اسمشو بذارم مصطفي. مهرالسادات مخالفتي نكرد، شناسنامه را مصطفي گرفتند ولي اونو «محمدرضا» صدا ميزدند.
زندگي سه نفره شده بود و از گرماي بيشتري برخوردار بود. يه شب تو گفتگوهاي زن و شوهري، مهرالسادات گفت: حسين! اين بچّه انشاءالله و به سلامتي بزرگ ميشه، بچّه هاي ديگه هم ميان؛ نميخواي يواش يواش به فكر بزرگ كردن خونه بيفتي؟!
ـ حتماً... انشاءالله بايد يه فكري بكنيد، اينجا براي يه خانواده چند نفره واقعاً كوچيكه...!
سهسال بعد، كه مهرالسادت دوّمين پسرش را حمل ميكرد و ديگر غم غربت و دغدغه هاي ديگر نداشت، با مبلغ 14هزار تومان، در خيابان شاپور، يه ساختمان 70 متري خريدند كه دو طبقه بود كه يه طبقه رو اجاره دادند. و همينطور به زندگي خود توسعه دادند تا اينكه موفق شدند در سال 51 كه جمعيّتشون كامل شده بود در تهران پارس 250 متر زمين با دو طبقه مسكوني بخرند. حاج حسين آقا بعد از 28 سال خدمت صادقانه در راه آهن در سال 52 بازنشست شد.
ـ آقا! حالا كه به سلامتي بازنشسته شدي، ميخواي چه كار كني؟! حوصلهات سرنره! از بيكاري كلافه نشي! زحمت زيادي هم نكشي!
ـ فكر اونجاشم كردم خانم! يه كاري كه مناسب وضع جسمي، روحي و خانوادگيمون باشه و يواشيواش، قرضهامون رو هم بديم...!
ـ خب چه فكري؟!
ـ مي خوام تو يه بنگاه معاملات ملكي مشغول بشم.
حاج حسين و همسر وفادارش، نشسته بودند و براي آيندهي بچّه هاشون برنامهريزي ميكردند و تصميم ميگرفنتد. محمدرضا، يا همان مصطفي، ديپلم تجربي گرفته و در رشته مكانيك دانشگاه زنجان قبول شد و براي ادامه تحصيلات به زنجان رفت. با پيروزي انقلاب و انقلاب فرهنگي، محمدرضا بدون هيچ چشمداشتي وارد جهادسازندگي شد و زحمات زيادي كشيد.
با شروع جنگ تحميلي، با اينكه «حميدرضا» شش سال كوچكتر از محمدرضا بود، همينكه ديپلم گرفت، رفت پيش محمدرضا و هر دو حدود 7ـ8 ماه از طريق پادگان امامحسين(ع) رفتند جبهه...
مهرالسادات ميگويد:
خيلي سخت بود، دو تا پسر داشته باشي، ـ دور از جون دخترم ـ همه چيزت همون دو تا پسر باشه، بعد هر دو تا شون برن جبهه، برن تو آتش و خون، برن تو امواج طوفان بلا...! يه نامه، يه تلگراف هم نرسيد... اوائل محرم (17/8/59) در بلنديهاي سومار به شهادت رسيدند. هر دوشون، مفقودالاثر شدند. بعد از هشت سال، آخراي جنگ، جنازهي مصطفي ـ محمدرضا ـ پيدا شد. اونوقتها پلاك نبود، از روي گواهينامه و... كه توجيبش بود ـ نيمي سوخته و نيمي سالم ـ قابل شناسايي بود. آوردنش، شناختمش، ولي جنازه حميدم پيدا نشد كه نشد!
مادر با بيان اين داغ سنگين، خاطرات خوش و معنوي شهيدش را به ياد ميآورد:
هر شب كه بيدار ميشدم، ميديدم صداي گريه ميآد؛ ميديدم حميدرضا داره نماز شب ميخونه، خيلي با شدّت گريه ميكرد، يه روز داشت قرآن ميخوند و گريه ميكرد! بهش گفتم:
پسرم! قرآن مگه گريه داره؟!
ـ دلم براي بندگان خدا ميسوزه مادر!
ـ براي بندگان خدا چطور؟! مگه اونجا چي نوشته؟!
ـ با اين وضعي كه بعضي از بندگان خدا دارن! طبق گفته خود خدا در قرآن، ميرن جهنّم! جهنم با اون عذاب هاي وحشتناكش...! آتيش...! سرما...! مار و عقرب...! و زد به گريه...! گريه امانشو بريده بود. گذاشتم يه كم كه آرومتر شد به شوخي گفتم:
مادر جون! تو مگه امام خميني هستي كه اينقدر دلسوز مردم شدي؟!
ـ عزيز من! مادر من! دلسوزي براي مردم و بندگان خدا، كه به امام اختصاص نداره؟! اما اگه نتونيم به هدايت ديگرون كمك كنيم، اگه نتونيم جلو جهنّم رفتن اونارو بگيريم، به تكليفمون عمل نكرديم و... حميد خيلي به امام خميني(ره) علاقه داشت؛ خوب يادمه وقتي امام از تبعيد برگشت و به قم رفتند، حميد با يه جمعي از دوستانش، برنامهريزي كردند و با پاي پياده از تهران راهي قم شدند؛ تا آنجا خدمت آقا رسيدند. مردم دوستي او، طوري بود كه يه شب، چند تا پتو و لحاف برداشت برد بيرون، به كارگراي تو خيابون داد، كه بتونن بخوابن!
دنيا محل گذره! اگه صدسال عمر كنيم، آخرش بايد بريم. اصلاً، آخرسر بايد جا و مكان اونجارو خوب داشته باشيم.
بعد از شهادت بچّه ها، حاج آقا خيلي بيتابي ميكرد. بدبياري زياد آورد، يكسره عمل پشت عمل، كيسه صفرا، گويا سنگ رفته بود تو كبدش...! همه جاي شكمش پاره پاره شده بود، اونقدر عمل كرد...
حالا هم سه تا نوه دارم ـ از تنها دخترم ـ كه هر سه پسرند ولي متأسفانه هيچكدوماشون، خُلق و خوهاي دائي هاشون را ندارن...! البته خوشبختانه بچه هاي بدي نيستند...!
من دعا ميكنم، از صميم دل دعا ميكنم كه خدا اون جوانها، اون نسل رو...، اون روحيات رو... و بالاخره اون معنويّات رو، براي يه بار ديگه هم كه شده، در اين دنياي بزرگش، تكرار كنه... تا جوانهاي امروز بدونن كه جواني يعني چي؟! معنويّت به چي ميگن...
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده