عاشق گل
علاقه ي زيادي به گل داشت؛ آنقدر زياد، كه هر جاي مناسبي را پيدا ميكرد، يه گل مي كاشت. كنار حياط خانه، يه گلخونه قشنگ و مرتبي داشته بود و بهترين عشقش و سرگرمي اش، همون بود! او زيبايي! لطافت! ظرافت! ابراز محبّت و عشق را در گل ميديد! مرتّب به گلاي دور حياط خونه، آب ميداد و رسيدگي ميكرد. آخه خودشم يه پارچه گل بود!! به خدا از گُلم گلتر بود.
«نقي»رو ميگم، پسر سوّمم. آخرين باري كه ميخواست بره جبهه، منو صدا كرد و گفت:
مادر جون! اين گلهارو به تو مي سپرم. هفته اي يه بار بهشون آب بده، مواظب باش كسي خرابشون نكنه...! مادر!...جون من به اين گلها بسته استآ! ديگه سفارش نكنم؟
ـ باشه مادر... چشم، مثِ چشام ازشون مواظبت ميكنم.
اينو گفت و از همه خداحافظي كرد و رفت.
نقي، سال 1333 در «عشق آباد» همون روستاي پدريش؛ همونجا كه من و باباش با هم ازدواج كرديم به دنيا اومد. البتّه من، سال 1309، تو روستاي «گُلاقايه» در حوالي تهران به دنيا اومدم. گرچه اونوقتا رسم بود، اگه يه بچّه بميره، شناسنامهاش رو بذارن براي بچّه بعدي استفاده كنند. و داستان شناسنامه منم همينطوري بود؛ يعني در واقع من متولد 1311 بودم. اسمم را هم به همون خاطر «رقيّه» گذاشتند!
سه خواهر و سه برادر داشتم كه الان هيچكدومشون، در قيدحيات نيستند. پدرم «دهدار» بود، به قول اون روزيها «كدخدا»! مادرممخونهدار بود. از لحاظ مالي متمكّن بوديم، وضعمون خوب بود. منتهي، تو روستا امكانات تحصيلي نبود كه درس بخونيم. بعدها تونستم قرآن خوندن رو ياد بگيرم. پدرم از همسر اوّلش چند تا بچّه داشت كه همهشون تا دنيا ميآمدند فوت ميكردند. بعدش با «مادرمن» كه دختر كم سن و سالي بوده، ازدواج ميكند. مادرمن و «هوو»ش روابط نسبتاً خوبي داشتند و تو يك خونه زندگي ميكرديم.
من 11 سالم بود كه پدرم رو از دست دادم. چون وضع مالي خيلي خوبي داشتيم، دختراي خونه فقط به كار خونه مشغول بودند، منظورم اينكه نيازي به كسب درآمد ديگهاي، مثل قاليبافي و... نداشتيم. دو تا برادرام اونقدر براي پدر عزيز بودن كه يه طلبه اي رو، مثل معلمهاي خصوصي امروز، استخدام كرد كه تو خونه به اونا قرآن ياد بده. امّا متأسفانه اين دو برادر، يكيش تو 18 سالگي و اون يكي تو 20 سالگي فوت كرد!
من 15 ساله بودم كه شوهر خواهرم، به خواهرم ميگه:
راستش... برادرم قصد داره از خواهرت رقيه خواستگاري كنه، خواستم قبلش به تو بگم كه زمينه اومدن خانواده رو فراهم كني!
ـ شعبانعلي؟!
ـ آره ديگه...!
ـ خيره انشاءالله
بعد از اون، مراسم خواستگاري انجام شد. برادر شوهرم به عموم گفت:
آقاي بغدادي، شما ميدونيد كه شعبانعلي، نه پدري و نه مادري! الحمدالله وضع ماليش بد نيست، ولي ديگه شما خودتون بايد برايش پدري كنين...
مراسم ازدواج در عشق آباد انجام شد و با مهريهاي حدود 200 تومان، من زن شعبانعلي شدم! خُب، چون قبلاً برادرش داماد ما بود. من ايشون رو ميشناختم، رفت و آمد داشتيم و از اين جهات هيچ مشكلي نداشتيم. رقيه خانم اضافه ميكند:
زماني شعبانعلي به خواستگاري من آمد، من در روستاي «نجم آباد» زندگي ميكردم. چون وقتي پدرم فوت كرد، بچّه ها از آن روستا خاطره خوشي نداشتند، به همين دليل اونجا رو ترك كرديم و آمديم نجمآباد. بعد از ازدواج، زندگي مشتركمون رو، تو منزل شوهرم در عشق آباد كه حياط بزرگي داشت شروع كرديم. خواهرم كه در واقع جاري من به حساب مي اومد، تو همون خونه بود، هشت سال اونجا بوديم. چون در روستا، مدرسه نبود، بخاطر تحصيل بچّه ها، ناچار به «شاه عبدالعظيم» نقل مكان كرديم. شعبانعلي در شاه عبدالعظيم، يه مغازه خوار و بار فروشي داير كرد و عملاً به اين كار مشغول شد. «رضا» و «تقي» و «نقي» در عشقآباد به دنيا آمده بودند؛ زماني كه به شاه عبدالعظيم اومديم محمد 6 ساله بود، تا حدود بيست سال پيش، در همونجا بوديم، تا بالاخره به تهران آمديم. بچّه ها الحمدالله بچّه هاي خوبي بودند.
قبل از «نقي»، «تقي» در سال 31 متولد شد، شكرخدا دكترا گرفت و در دوران جنگ، اكثر اوقات تو بيمارستان كردستان، خدمت كرد. اصلاً، قضيّه زندگيمو از نقي شروع كردم. نقي سال 33، تو همون روستا به دنيا اومد؛ در دوران تحصيل، گاهي تابستانها به پدر كمك ميكرد. با اوج گرفتن انقلاب، سير زندگيش عوض شد. مرتّب، با موتور اعلاميّه هاي امام را پخش ميكرد. يكبار از ناحيه پا زخمي شد، در بيمارستان لقمانالدوله پاش رو گچ گرفتند؛ امّا با همان وضع بلند ميشد و با عصا ميرفت تو راهپيمائيها شركت ميكرد. با دوستانش، لاستيك آتيش ميزدند و خيابونها رو مي بستند. اين روحيّات در اون تقويّت شد تا جايي كه ديگه قيد درس خوندن و بعد از انقلاب هم، وارد ميدان مبارزه با دشمن متجاوز و ضد انقلاب شد.
در جنگ، مرتب به كردستان ميرفت و برميگشت. آذوقه و خوار و بار و ديگر احتياجات منطقه را جمع ميكرد و به رزمندگان ميرسوند، تا اينكه يكبار ميگه:
من ميخوام برم جنوب!!
ـ گلها را به من سپرد و رفت، يه هفته بعد وقتي رفتم گلها رو آب بدم، ديدم گلها همه پژمرده بودند! انگار همه سرشون پائين اومده بود! عروسم رو صدا كردم و گفتم:
نكنه نقي شهيد شده؟!
ـ نه...! مادر... خدا نكنه... اين چه حرفيه داري ميزني؟!
ـ آخه پس چرا گلها يدفعه اينطور شدند؟!
همون روز بعدازظهر، خبر شهادتشو برامون آوردن!!
نقي، به جنوب كه ميرسند، يك راست به شلمچه ميروند. بعد از مدت كوتاهي، در عمليات كربلاي5 در 12/12/65 به شهادت ميرسد. مادر ميگويد:
گويا! به او الهام شده بود كه اگه ميخواي شهيد بشي بايد بري جنوب، محل شهادت تو شلمچهاس!
او با دخترخاله خودش ازدواج كرد. 9 ماه با هم در خانه اي اجارهاي، در همان شاه عبدالعظيم زندگي كردند. امّا 9 ماه بعد، زماني كه نقي در جبهه بود، همسرش، تصادف كرد و فوت كرد. بعد از مرگ همسر، نقي ديگه زياد خونه نمياومد و مرتباً به جبهه ميرفت.
«حسن» به دليل بلندي قدّش، قبل از انقلاب، سرباز گارد شده بود، او متولد 1336بود. يكماه به پايان خدمت، امام فرمان فرار سربازها را صادر فرمود؛ حسن آمد و عضو فعال بسيج شد، دوازده روز پس از اعزام در تاريخ 10/11/59 در جبهه ي ايلام به شهادت رسيد.
مادر مي گويد:
قرار بود، براي نقي بريم خواستگاري دخترخاله اش. يكي از خواهرانم فوت كرد. بعد از چهلم، حسن به جبهه رفت. يك بار نامه داد: ميدونم كه ميخواهيد براي نقي به خواستگاري بريد، معّطل نكنيد، چون ممكنه من شهيد بشم.
زماني كه عقد نقي بود. حسن 2 يا 3 روز قبل، شهيد شده بود و ما خبر نداشتيم، بعد از آن به خاطر شهادتش، آقا نقي مراسم عروسي نگرفت.
همانطور كه حسن خود در وصيتنامه، سفارش كرده بود، جنازه اش را به نماز جمعه برده و پس از نماز تشييع كردند.
«هادي» به سن سربازي كه رسيد، همه سفارش كردند كه تو ميتواني معاف بشي؛ زيرا در آن زمان، هر خانوادهاي كه يك شهيد داشت، بقيّه فرزندان ميتوانستند معافي بگيرند؛ امّا او اصرار داشت كه من بايد به جبهه بروم. او متولد 39 بود، يكبار بر اثر اصابت تركش به پيشاني، مجروح شده و به تهران اعزام ميشود؛ ولي طاقت نياورده و به بلافاصله به جبهه برميگردد. ششماه در جبهه بود كه نهايتاً در تاريخ 30/6/60 در كرخه به شهادت رسيد.
پدر شهيدان، مرحوم عباسعلي بغدادي، در سال 1361 بر اثر سرطان به رحمت ايزدي پيوست.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده