مدرسه بهشت من بود!
ـ خانم ناز...! خانم ناز...
اين صداي دايي جوان «معصومه» كه پائين بهار خواب، پاي پله ها ايستاده و خواهرش را صدا ميزد...
صداي «خانم ناز» از درون اتاقهاي خالي، همراه با پژواك به بيرون آمد:
ـ الان ميام داداش...! بذار قاب عكس و آينه را بيارم ميام...
ـ آخه راننده ميگه گرما كلافهم كرده زودباش آبجي دير شد...
ـ راست ميگه بندهي خدا...
معصومه توي بغل دايي خوابش برده و خانم ناز با يك بقچه و قاب عكس و آينه از اتاق بيرون آمد. دل كندن از آن خانه برايش سخت بود. اين خانه نتيجه زحمت و تلاش «سيّد حسن» خدا بيامرز بود و او تلخترين و شيرينترين روزهاي عمرش را در اين خانه گذرانده... تولّد بچّه ها و مرگ شوهر و پسر پنج ساله اش... و سالهاي خوش نوعروسي...
مستأجري كه خانه را اجاره كرده، پشت در ايستاده و منتظر كليد بود؛ دو تا از همسايه ها سيني آب و قرآن به دست به طرف خانم ناز آمدند. خداحافظي سخت بود؛ بعد از خداحافظي و روبوسي به گريه افتادند و اشكهايشان را با پر چادر و روسري پاك كردند:
ـ خدا به همرات...! خداحافظ...! خير پيش....
ـ انشاءالله بعد از اين ديگه درد و رنج نبيني...
ـ خير ببينيد...! شما هميشه براي من از خواهر هم مهربانتر بودين... از همسايه ها خداحافظي كردم، ولي باز از طرف من از همه عذرخواهي كنين و حلاليت بگيرين...
ـ حلال زندگيت باشه خانم... تو اونقدر خوب بودي كه...
سوار كاميون شد و كنار برادرش نشست و دختر بزرگش را روي پايش نشاند، به سختي بغضش را فرو برد و با تكان دادن دست، با همسايه ها وداع كرد...
برادرش مجرد بود، سن و سالي هم نداشت، امّا كفيل او و بچّههاش شد و آنها را از «قزوين» براي زندگي نزد خودش به تهران برد.
معصومه دوساله بود و خواهرش نهساله، سه سال پيش، قبل از تولّد معصومه تنها پسر خانم ناز به دنيا آمد و در پنج سالگي مريض شد و مرد. بعد هم كه سيّد حسن پدر بچّهها ناگهاني بيمار شد و فوت كرد.
سيّد حسن «علّاف» بود، يعني بارانداز، روستائيان محصولاتشان را به مغازه او مي آوردند و به صورت كلّي به او ميفروختند، سيّد حسن هم بين مغازه هاي ديگر توزيع ميكرد، به اصطلاح امروز مركز پخش بود. درآمد خوبي داشت و اهل خانه هميشه در رفاه بودند، حالا بعد از مرگ او، كسي نبود كه مغازه را اداره كند، خانه و مغازه را اجاره دادند و در خيابان «اسكندري» تهران ساكن شدند.
در همانجا، دوران كودكي معصومه سپري شد و به مدرسه رفت. دايي و مادر، در ازاي نمره هاي 20 به او جايزه ميدادند و دائماً تكرار ميكردند:
ـ 20 خيلي خوبه... امّا تو بايد سعي كني كه ديگه شيطوني... چي... نكني!
ـ «مريم غفاري»...، «شرين اسكندري»
ـ بله خانم...
ـ بيرون...!
ـ چرا خانم...؟!
ـ واسه اينكه شلوغين...! بيرون...! زود....!
ـ خانم بخدا تقصير ما نبود، معصومه همهش ما رو ميخندونه...!
ـ گفتم بيرون...! پس چرا خودش نميخنده...؟! من از اون هيچ رفتاري نديدم!
معصومه درسش را خوب ميخواند و براي همين مورد توجّه اولياي مدرسه بود، جلوي خانم معلّم آنقدر خوب رفتار ميكرد كه هيچگاه تنبيه نميشد، توي محل بچّه ها را اذيّت ميكرد و از ديوار راست بالا ميرفت...!
با اينهمه ابتدايي را تمام كرد و وارد دبيرستان شد. او دانشآموزي خوشنام، موفق و محبوب معلّمها بود. بايد ششكلاس ديگر را ميگذراند و ديپلم ميگرفت، بيشتر همكلاسي ها و همبازي هايش در سنين 15ـ16 سالگي ازدواج كردند، ترك تحصيل ميكردند و به كلاسهاي آموزش خياطي و گلدوزي ميرفتند، امّا او در سر رؤياي ديگري داشت.
او ميخواست خانم معلّمي محبوب و توانا شود و براي رسيدن به اين آرزو به سختي تلاش ميكرد. بدتر از همه اينكه مادر تهديد كرده بود كه:
ـ حتي اگه يه دونه تجديد بياري ديگه نميذارم بري مدرسه...!
براي او مدرسه شادترين و بهترين جاي دنيا به حساب ميآمد، بهترين تفريح او شوخي و خنده و شيطنتهاي زنگ تفريح و حضور در بين همسالان و دوستانش بود. در يك كلام «مدرسه بهشت او بود.»
سال تحصيلي 39ـ40 در 18 سالگي ديپلم گرفت، آن روز كه مدرسه ديپلمش را به مادر داد، بهترين روز زندگي خانمناز بود، روزي كه نتيجه مقاومت در مقابل مشكلات و پايمرديهايش را ديد. آن سالها گرفتن ديپلم براي يك دختر، موفقيت فوقالعادهاي به حساب ميآمد و بهترين ثروت و سرمايه براي يك زن بود!
تابستان همان سال در آزمون «تربيت معلم» كه اولين سال برگزاري اين آزمون هم بود قبول شد و در سال 41 از تربيت معلم فارغالتحصيل و در ادارهي آموزش و پرورش استخدام شد.
پيروزيهاي پياپي معصومه، موجبات شادي خانواده را فراهم كرد، نگراني دايي مهربان و دلسوزش محل مدرسهاي بود كه معصومه بايد در آن محل كار كند، او بايد از يك مسير خاكي و پرت و ناامن عبور ميكرد تا به مدرسه ميرسيد و در يك دبستان پسرانه تدريس ميكرد، جايي نزديك ميدان «آزادي»، امّا شوق معصومه براي ارتباط با دانشآموزان كوچك و معصوم و خدمت به آنها، مانع آن ميشد تا دوري از محيط او را سست كند و بترساند. معصومه محبوب دل بچّه ها شد، معلّمي مهربان و كوشا...، حالا كه به آرمانش رسيده، وقت آنست كه به زندگياش سر و ساماني بدهد...
ايام تعطيلات سال 1342 وقتي براي ديدار با اقوام و آشنايان به زادگاهش ـ قزوين ـ رفت، به خاطر شادابي و روحيّهي قوي و جذّابي كه داشت مورد توجّه مادر «عطاءالله» قرار گرفت.
عطاءالله فرزند يكي از خوانين خوش نام قزوين بود كه از همرزمان «ميرزا كوچكخان» به شمار ميآمد. پدر عطاءالله را سال 1322 به خاطر همكاري با انقلابيون در سن 40 سالگي به قتل رساندند، پدربزرگش، رئيس ايل «غياثوند» بود كه پس از مرگ پسر شهيدش اين سمت را بعهده گرفت، او در مناطق قزوين تا گيلان املاك زيادي داشت، كه بعد از مرگش به علت عدم مديريت مناسب، همه از بين رفت.
عطاءالله ديپلم داشت و در شركت واحد اتوبوسراني تهران به عنوان كارمند مشغول به كار بود، ماهانه 350 تومان حقوق ميگرفت و معصومه ماهي 500 تومان دريافت ميكرد.
با تعيين 20 هزار تومان مهريّه، عروسي سرگرفت و جشن مفصّلي در تهران برگزار شد. كه همه اقوام عروس و داماد در جشن حضور داشتند.
او مردي مهربان بود و هيچگاه مانع پيشرفت معصومه نشد، محيط خانهي آنها محيطي آرام و بيتنش و بستري گرم و امن براي رشد و شكوفايي همهي اعضاي خانواده بود. بعد از تولد «علي» و «رضا» در حالي كه علي چهارساله و رضا پنجساله بودند، معصومه وارد «دانش سرا» شد، همزمان هم درس ميخواند و هم صبحها در مدرسهي راهنمايي تدريس و هم بچّهداري ميكرد! مدرك فوق ديپلم را گرفت و اينها همه در سايه لطف و محبّت مادرِ همسرش بود كه از بچّهها نگهداري ميكرد.
در آخرين روزهاي تابستان 1350 از طرف ادارهي آموزش و پرورش، به او اعلام شد كه بعد از اين، مدرسه راهنمايي پسرانه «هخامنشي» در خيابان آريانا محل خدمت اوست، مدرسه اي در جنوب شهر تهران.
عطاءالله از شنيدن اين خبر خوشحال نبود، حضور شاگرداني شرور و ناآرام، او را نگران ميكرد. اكثر آنها به «تيزي» و «چاقو» مسلّح بودند، «قاپبازي» و «ورق»، مزاحمت براي ديگران و درگيريهاي خشونت آميز آنها، محيط را براي يك زن ناامن و نگران كننده ميكرد.
نگراني عطاءالله بيمورد بود، مثل هميشه معصومه با درايتي كه داشت مشكلات را حل كرد، او به خوبي فهميده بود كه اين بچّه ها تشنه محبّت و احترامند و عليرقم ظاهر خشن و پرخاشگرشان، بچّههايي با مرام و معرفتند، احترام و ستايش روح مردانه و غيرتي آنها، احترامي متقابل را ايجاد ميكرد، وقتي حضور و غياب را ميخواند تكتك آنها را آقا خطاب ميكرد، رفتار صميمي، انجام وظيفه به نحو احسن و نظارت درست، او را تبديل به معلمي محبوب در بين همه كرد.
لباسهايش پوشيده بود، دامن بلند و بلوزي با آستين بلند و گشاد، هميشه روسري برسر داشت و درست برعكس خانم معلّم هاي ديگر. «حجاب»، وقاري بيمانند به او ميداد و رفتار احترامآميز بچّه ها را ترغيب ميكرد.
وقتي مادر شوهرش دوباره به قزوين برگشت، براي نگهداري بچّه ها را به خيابان اسكندري برد تا مادرش از آنها مراقبت كند. بعد از مدّتي منزلشان را در خيابان اسكندري فروختند و در خيابان «آذربايجان» خانهاي خريدند.
با شروع جنگ علي و رضا به جبهه رفتند. در اين بين عطاءالله هم بيكار ننشسته بود و بدون اينكه به معصومه و بچّه ها اطلاع دهد به جبهه ميرفت، وقتي از او سؤال ميشد:
ـ كجا بودي...؟!
ـ رفتم قزوين پيش مادرم، به او سر زدم...!
اما دوستان و همرزمان رضا و علي او را در منطقه علمياتي ديده بودند و يكبار هم خود علي او را ديد و به معصومه اطلاع داد، او در سالهاي 61ـ62 در جبهه بود و مسئوليت تأمين تداركات رزمندگان را به عهده داشت. آخرين باري هم كه جبهه رفت براثر بمباران شيميايي عطاءالله دچار آسيب شيميايي شد و در بيمارستان بستري گرديد و ناراحت بود از اينكه حضورش در جبهه بيفايده است!
همزمان با مجروحيت و بستري بودن عطاءالله در بيمارستان، علي سال 65 در شلمچه به شهادت رسيد، او از سربازان گمنام بود و با سازمان تبليغات اسلامي نيز همكاري داشت، خبر شهادت علي را به پدر ندادند، وقتي او از بيمارستان ترخيص شد و در جريان شهادت علي قرار گرفت، دچار افسردگي شد و غم سنگين را تحمّل كرد، علي در وصيتنامهاش نوشته بود:
ـ پدرم...! شما كه بعد از مفقود شدن برادرم نگذاشتي راه او بيرهرو بماند و خود نيز به جبهه آمدي، بعد از من هم بيا...! روح من و رضا و ساير شهيدان، جايي بهتر از جبهه و جماران نميشناسند...
نفستنگي عجيبي داشت و دائم بهانه ميكرد، طاقت نياورد. باز هم به جبهه رفت، اما به علت موج گرفتگي و پرتاب شدن به وسيهي موج انفجار، دچار كمر درد شديدي شد و ديگر توانايي خود را از دست داد.
او در مرداد 87 براثر آسيبهاي جنگ، بعد از تحمّل سالها درد و رنج و با داغ دو فرزند شهيد، دارفاني را وداع گفت.
رضا نيز در 30/4/61 در مرحلهي چهارم عمليّات «رمضان» در شب عيد فطر به شهادت رسيد و تا سال 1375 مفقودالاثر بود و پس از قريب 15 سال پيكر بيسر او را همراه پلاك و سجاده اش به معصومه تحويل دادند.
بعد از 10 سال وقتي كه جسد رضا را ميخواستند روي قبر علي به خاك بسپارند، خاكها را كه كنار زدند تكهاي از سنگ لحد ريزش كرد و جسد علي نمايان شد، انگار همين امروز دفنش كرده بوديم، جسد علي هنوز سالمسالم بود و اين به بركت غسل روزهاي جمعه او بود كه هرگز آن را ترك نكرد.
معصومه سال 74 بعد از بازنشستگي، براي انجام حج واجب، به زيارت بيت الله الحرام مشرف شد و پس از آن دو مرتبه نيز توفيق حج عمره يافت. او اكنون عقيده دارد:
ـ هميشه حس ميكنم بچّه ها كنارم هستند. با آنها صحبت ميكنم، فكر ميكنم شوهرم كنار من است و آنها مراقب من هستند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده