آرامشم با قرآن است
هشتاد و چهار سال قبل به دنيا آمد. پدرش هشت پسر و دو دختر داشت و از طريق كشت گندم، جو، ارزن و برنج در زمين زراعتي خود، امرار معاش مي كرد. به واسطه دستمزد كمي كه داشت، به روستاي «قلعه سفيد» رفت. پنبه زني مي كرد و حقوق خوبي داشت. اما با پيغام ارباب كه «بايد برگردي به روستاي خودمان»، به زادگاهش برگشت. حيدرعلي نيز از همان كودكي در زراعت، كمك پدر بود. به مكتب هم مي رفت.
ـ آقا عزيزالله به ما درس مي داد. بعدها به مدرسه علميه «جدّ بزرگ» اصفهان رفتم. صرف و نحو عربي و منطق و معاني بيان را آن جا ياد گرفتم. چهار سال آن جا بودم و زير نظر آقا سيدعلي نجف آبادي درس مي خواندم.
اواخر جنگ جهاني دوم بود كه «حيدرعلي» را گرفتند و بردند براي خدمت اجباري سربازي. دوره آموزشي را در پادگان توپخانه اصفهان ديد. مادرش «سلطان» و پدرش «عباس» در اين مدت به ديدنش مي آمدند. او پس از دوره آموزشي، به شيراز منتقل شد و پس از دو ماه به كازرون انتقال يافت. تا پايان دوره سربازي آن جا بود. تلفن چي پادگان بود و بي هيچ دردسري دوره اش را طي كرد.
ـ از سربازي كه آمدم، بيست و سه ساله بودم. خواهر بزرگم، «خديجه» خانم را پسنديده بود. ايشان را پيشنهاد داد كه برويم خواستگاري. آن وقت ها رسم نبود كه داماد به منزل عروس برود. خواهرهايم با پدر و مادرم رفتند و جواب بله را گرفتند. اصلاً اين طور نبود كه عروس و داماد همديگر را ببينند. من و حاج خانم، بعد از عروسي مان، همديگر را ديديم. اما عروس سيزده ساله را عقد نمي كردند.
«سيد منيرالدين مصطفوي» دفتر ثبت اسناد و ازدواج داشت. او به خانه آمد. خديجه و حيدرعلي را عقد كرد، بي آنكه در دفتري ثبت شده باشد. آن دو يك سال بعد، در محضر، عقد خود را رسماً ثبت كردند. حيدرعلي و برادرش نامزد داشتند و پدر كه در انديشه سامان دادن پسرانش بود، براي هر دو در يك شب جشن گرفت و عروسي برگزار كرد.
ـ عروسي خوبي گرفتيم. خيلي مهمان داشتيم و شام، پلو و خورش درست كرده بودند. عروس به خانه ما آمد، با مهريه دوتا نمد و ده متر زمين. پدرم پنج اتاق داشت كه يكي از آنها را به من داد. من را سر زمين برد و بخشي از زمين را به من داد و گفت: از اين به بعد، اينجا كار كن و هرچه درآوردي با زنت خرج كن.
«خديجه» پانزده ساله بود كه عليرضا را به دنيا آورد و پس از او رحمت الله و عذرا به دنيا آمدند. حيدرعلي كه زندگي اش از راه كشاورزي تأمين نمي شد، به كارگري در اصفهان روي آورد. بعد از اذان صبح، با دوچرخه راهي شهر مي شد و غروب برمي گشت به قهدريجان. خديجه براي كارگاه «حاج علي خاني» قالي مي بافت و بابت هر دو قالي نُه متري، پانصد تومان، دستمزد مي گرفت. حيدرعلي صاحب سه فرزند بود كه زمين پانصدمتري خريد و آن را ساخت.
ـ زمين را خريدم هزار و سيصد تومان. آن زمان پول زيادي بود و خيلي قرض كردم. حسابي بدهكار بودم. هم خودم و هم خانمم كار مي كرديم تا قرض هامان را داديم. بتول، فضل الله، ابراهيم، اسدالله و فاطمه تو اين خانه به دنيا آمدند. سال 42 كه محمدرضا پهلوي به چهل ستون آمد و اصلاحات اراضي را انجام داد، سهم زمينم را از ارباب خريدم و سند به نامم خورد.
اين مسائل مربوط به همان دوره اي بود كه رحمت الله و عليرضا با يك گروه مخالف رژيم شاهنشاهي، همكاري مي كردند. اعلاميه هاي امام خميني(ره) را از اصفهان مي آوردند و به امام جماعت روستا مي دادند و او بين مردم پخش مي كرد. رحمت الله كه سرباز بود، از پادگان گريخته و با تغيير قيافه و مدل مو، بين مردم مي رفت و در تظاهرات، شركت مي كرد. روز ورود امام با گروهي از دوستانش به تهران رفت و خودش را به بهشت زهرا رساند. در سخنراني حضور داشت. او از محافظين امام در بهشت زهرا بود.
پس از پيروزي انقلاب كه امام، دستور تأسيس جهاد سازندگي را صادر كرد، رحمت يك دستگاه گندم چين خريد و خودش در جهاد عضو شد. به رايگان گندم هاي مردم را درو مي كرد. او در مغازه اي به رنگ آميزي مبلمان و در و پنجره چوبي مي پرداخت. يك سال پس از انقلاب ازدواج كرد و سال 59 پسرش به دنيا آمد. عضو بسيج شده بود و از طرف بسيج عازم جبهه شد. در جبهه «دارخوين» بود. تابستان ها براي گندم چيني به «قهدريجان» برمي گشت و بعد از فصل كار، دوباره عازم منطقه مي شد. او تخريب چي بود. در شكستن حصرآبادان از نيروهاي مؤثر بود. بيست وچهار سال بيشتر نداشت كه در عمليات طريق القدس ـ آذر 60 ـ بر اثر اصابت خمپاره به سرش به شهادت رسيد. حيدرعلي خبر را كه شنيد، بي هيچ كلامي قرآن را باز كرد و خواند. مي دانست كه تنها ذكر اوست كه «تطمئن القلوب» است و اگر غير از اين بود چه چيز مي توانست او و خديجه را در داغ فرزند، آرامش دهد!
«فضل الله» كه در دوم دبيرستان تحصيل مي كرد و ياور پدر در زمين كشاورزي بود، پس از پر كشيدن برادر، تاب ماندن نداشت.
او كه پيش از آن نيز در مغازه نقاشي مبلمان با رحمت الله كار مي كرد، تصميم گرفت راه او را ادامه بدهد. از سوي سپاه «لنجان سفلي» عازم خوزستان شد. همسنگرهايش شب قبل از عمليات گفته بودند كه تو نيا و او به اصرار راهي شده بود.
ـ شايد امشب به صبح نرسم. بايد بيايم.
بيست ونهم اسفند همان سال در منطقه عملياتي فتح المبين ـ منطقه رقابيه ـ تركش به سينه اش خورد و به شهادت رسيد. حيدرعلي از آن روزها خاطرات بسيار دارد.
ـ روز تشييع پيكر فضل الله بيست وسه شهيد به فلاورجان آوردند كه هفت تاي آنها مال روستاي ما بود و من دومين شهيدم را تحويل مي گرفتم.
او به ياد ابراهيم نوزده ساله اش مي افتد. به قاب عكس او كه تصوير مرد جوان را در خود گرفته، مي نگرد.
ـ ابراهيم روزها به من كمك مي كرد و شبانه درس مي خواند. به واسطه اينكه دو برادر بزرگترش شهيد شده بودند، خيلي راحت به او برگه معافي از خدمت مي دادند، ولي نپذيرفت. با او صحبت كردم و از او خواستم كه بماند و عصاي دستم باشد. گفت: باشد. به شرطي كه يك بار بروم جبهه و برگردم.
قبول كردم. رضايتنامه اي از طرف من مي خواستند. برايش امضا كردم و او خداحافظي كرد و رفت.
آن روز ابراهيم رضايتنامه را گم كرد. خيال اينكه يك بار ديگر پدر را بيازارد و او را به ياد رفتن خود بيندازد، آزارش مي داد. تا به خانه برسد، اشكش سرازير شده بود. نشست روبه روي پدر و گفت كه رضايتنامه را گم كرده است. «حيدرعلي» با حسرت در او نگريست و رضايتنامه ديگر را امضا كرد. نگفت مواظب خودت باش. مي دانست كه ابراهيم را خواهد رنجاند. با خديجه جلو در ايستاد، به بدرقه پسر. ابراهيم بهمن 65 رفت. به مرخصي نيامد تا اينكه يكم اسفند 65 در عمليات كربلاي 5 ـ منطقه شلمچه ـ تركش به گلويش خورد و به شهادت رسيد.
حيدرعلي از همه فرزندانش راضي است و گذشته پررنج و توأم با فقرش را كه به ياد مي آورد، چين هاي عميق دور چشم و روي پيشاني اش، بيشتر مي شود.
ـ وضع زندگي من، خوب نبود. اما بچه هام خيلي زحمت مي كشيدند. هر كدام از كودكي به من كمك مي كردند. اكثر آنها نتوانستند ادامه تحصيل بدهند. مجبور بودند روي زمين هاي مردم كار كنند و مزد بگيرند. خيلي آبرودار بودند. صورتشان را با سيلي سرخ نگه مي داشتند. من از آنها راضي ام، خدا هم از آنها راضي باشد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده