مادر شهید محمدولی گنج خانلو می گوید: به او گفتم؛ محمدجان مواظب خودت باش می ترسم نیروهای ساواک تو را دستگیر کنند و شکنجه ات دهند یا ناخن هایت را بکشند و محمدولی در جواب گفت: «مادر من هرگز اسیر این قوم زبون نمی‌شوم مگر اینکه در جایی بن بست مرا محاصره کنند اما آرزویم شهادت است نه اسارت.»

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، شهید محمدولی(علی) گنج خانلو فرزند حسنعلی در سال ۱۳۳۰ در سجاس از توابع خدابنده به دنیا آمد.پدرش کشاورز بود و زندگی متوسطی داشت .
در سال‌های ۵۶ و ۵۷ که انقلاب اسلامی آغاز شد علی در تهران کار می‌کرد و در راهپیمایی ها نیز شرکت می‌کرد. وی بارها به تهران رفته و با اعلامیه ها و عکس های حضرت امام و دیگر شخصیت‌های انقلابی باز می گشت. در تاریخ ۱/۸/۵۷که به مسجد ولیعصر زنجان می ‌رفته با ممانعت ماموران رژیم مواجه می‌شود و سعی می کند از پشت بام به مسجد می رود.نیروهای رژیم در پشت بام مستقر بودند که پس از دیدن علی به وی شلیک کرده ولی بر اثر اصابت تیر به سر در مسجد ولیعصر زنجان به شهادت می‌رسد.

محمدولی یک از شهدای دوران انقلاب بود که به قبیله سرخ ایمان پیوست با شور و ولعی خاص در صحنه های گوناگون انقلاب شرکت می کرد؛ پدر برای دور نگه داشتن محمدولی از صحنه های خطر وی را به زنجان فرا خواند اما طولی نکشید که بارقه های قیام در زنجان نیز شعله کشید و محمدولی به فعالیتهای خود در زنجان ادامه داد بارها برای گرفتن اعلامیه و نوارهای امام به تهران رفته و در این راه هر روز مصمم‌تر از روز قبل گام برمی‌داشت.

 مادرش می گفت: محمدجان مواظب خودت باش می ترسم نیروهای ساواک تو را دستگیر کنند و شکنجه ات دهند یا ناخن هایت را بکشند و محمدولی در جواب وی می گفت: «مادرمن هرگزاسیر این قوم زبون نمی شوم مگراینکه درجایی بن بست مرا محاصره کنند اما آرزویم شهادت است نه اسارت.»

 همسرش می گفت: یکروز با لباسهایی کثیف به منزل آمد گفتم بیا داخل گفت: نمیتوانم علت را جویا شدم گفت یکی از کلوپهای فساد را بر هم زدیم لباسهایم به نوشیدنیهای کلوپ آلوده شده و نجس است لباسهای تمیزی بیاور تا اینها راعوض کنم چون اگر با اینها به خانه بیایم آنجا نیز نجس می شود .

آری؛ محمدولی انسانی معتقد و پایبند به اصول و ارزشهای دینی و انسانی بود و در این راه حاضر بود از تمام وجودش بگذرد همسرش می گفت : حتی یکبارکه مخالفت های پدر با حضور در راهپیماییها وپخش اعلامیه به اوج خود رسید مقابل من، مادر و پدرش نشست و به مانیزگفت بنشینیم اعلامیه امام را ازجیبش بیرون آورد و برای ما خواند سپس رو به پدرش کرد و گفت: «مایه ننگ است که انسان در این مملکت زندگی کند و آنوقت این پیرفرزانه در تبعید باشد خواهش می کنم سد راه من نشوید؛ پدرجان شما باید این کار را می کردید و ما نتیجه آنرا به نظاره می نشستیم حال که این کار را انجام نداده اید بگذارید ما انجام دهیم تا آیندگان نتیجه آن را ببینند. درخت انقلاب باید با خون جوانان آبیاری شود.»

محمدولی با حرفهایی که زد خانواده را مجاب کرد تا بار ضایت خاطر بیشتری در مسیر انقلاب حرکت کند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده