روایت 2888 روز اسارت در کتاب «آن سوی فرات»
به گزارش نوید شاهد، این اثر که توسط «نشر شاهد» به چاپ رسیده، در 152 صفحه و به صورت مصور تولید شده و حاوی اسناد و تصاویری از دوران اسارت آزادگان سرافراز کشور است.
کتاب در سه فصل تهیه شده و نویسنده در فصل اول زندگی خود از زمان تولد تا اسارت را بیان می کند. فصل دوم که «مروری بر جنگ و اسارت» نام دارد، شامل خاطراتی هم چون «خانقین تا بغداد»، «اردوگاه موصل»، «واقعه خون بار هشت آذر»، «حرکت مشاکل به موصل»، «رهبری در اسارت»، «تعلیم وتربیت در اسارت»، «اعمال شکنجه در اسارت»، «ارتباط و کسب خبر در اسارت»، «صلیب سرخ و سازمانهای بین المللی» و «کسب افتخاری دیگر در صحنۀ بین المللی» می شود.
فصل سوم نیز «پذیرش قطعنامه» نام دارد که نویسنده در این فصل به «حرکت اسرا برای زیارت سالار شهیدان»، «فراق پیر مراد، خمینی کبیر (ره)» و «بازگشت به میهن اسلامی» می پردازد.
در مقدمه کتاب، «آن سوی فرات» این گونه معرفی شده است: «امير خجسته در اين اثر، تنها خاطرات خود را به نگارش در نياورده است بلكه از زبان ده ها و صدها اسير، خاطراتي را بيان مي كند؛ این كه چگونه در اردوگاه هاي مخوف عراق، جبهه ديگر و بلكه بزرگتري را گشودند، دشمن را به ذلت كشاندند و پيروز و سربلند به وطن بازگشتند.»
برای آشنایی با قلم نویسنده، خاطره «واقعه خون بار هشت آذر» که در فصل دوم کتاب آمده است را می خوانیم: «عراقي ها هر روز عده اي را براي شكنجه می بردند. اين برنامه ها ادامه داشت تا آن كه یک روز 35 نفر را به بهانه مذاكره با فرمانده اردوگاه به زندان بردند و تحت شكنجه قرار دادند. بچه ها تصميم گرفتند به عنوان اعتراض شب سوم محرم زمزمه عزاداري را بالا ببرند و اعتصاب غذا كنند. عراقي ها سعي كردند با ضرب و شتم ممانعت کنند اما چون موفق نشدند درهاي آسايشگاه ها را بستند. اين اعتصاب هفت روز طول كشيد و عراقي ها هم هيچ عكس العملي از خود نشان نمي دادند. بچه ها مقداري آب و نان خشك ذخيره كرده بودند لذا با برنامه جيره بندي چند روزي را سپري کردند و فریاد «الله اكبر»، «يا حسين » و «الموت لصدام در فضاي اردوگاه طنين انداز می شد، همه اسرا گرسنگي و تشنگي را از ياد برده بودند و به عاقبت كار هم نمي انديشيدند.
ما با دوستان مشورت كرديم، بنا شد در آسايشگاه را هر طور شده باز كنيم و به ديگر دوستان كه در آسايشگاه ها از تشنگي ناتوان شده اند كمك نمائيم به وسيلۀ يك تكه تيغة ارة آهن بر، سوهان و ناخن گير، چند نفر از بچه ها شروع به بريدن ميله هاي يكي از پنجره ها كرده و چند شاخه از ميله ها را بريدند و با شكستن قفل آسايشگاه به داخل محوطه آمدند. نگهبانان از ترس، حتي در محوطة اردوگاه نيز گشت نمي زدند ولي در پشت بام ها همه چيز را تحت كنترل داشتند. بچه ها شجاعانه می گفتند مسئولين ما را آزاد كنيد و با ذكر صلوات بلند، مرگ بر آمريكا، الموت لصدام شعار مي دادند. فرمانده اردوگاه آمد گفت اينجا كشور عراق است و فرمانده كل اين مملكت صدام است عليه صدام شعار ندهيد، اما اين تنها حربه ما عليه دشمن بود، شعاري كه بدن آ نها را به لرزه مي انداخت.
در هر حال روز هفتم كه مصادف با 8 آذر ماه سال 1361 بود بچه ها به محوطه حمله ور شدند. شيرهاي آب بسته بود شب قبل باران باريده و مقداري آب در چاله هاي باغچه مانده بود، همه از فرط تشنگي لب بر آن مي گذاشتند و مي نوشيدند و بسياري از افراد از شدت گرسنگي علف هاي داخل باغچة اردوگاه را مي خوردند. ظهر نماز جماعت با حضور همة اسرا در محوطة اردوگاه اقامه شد و مكبر آن کودکی 10 ساله به نام عليرضا بود كه با پدرش اسير شده بود. سکوتی مرگبار اردوگاه را فراگرفته بود و ما غافل بوديم كه توطئه اي پشت پرده است، كه ناگهان با چماق، نبشي، كابل، «جيش الوحوش» يك سرهنگ عراقي به همراه گروهي با باتوم به صفوف ما حمله ور شدند.
مكبر 10 ساله اسير را با خشم به ميان جمعيت پرتاب كردند و با حركاتي رزمي، ضربات سنگين بر جماعت نماز گزار فرود مي آوردند. بقيۀ افسران بعثي هم اسلحه ها را آماده كرده بودند و تيربارهاي پشت بام را نيز از بالاي ساختمان روي بچه ها نشانه گرفته بودند. نيروهاي ضد شورش عراقي ديوانه وار از روي سيم خاردارها پشتك مي زدند. آن ها حالت طبيعي نداشتند، شروع به زدن بچه ها كردند و دستور داشتند تعدادي را بكشند. در اين يورش كينه توزانه 4 نفر از اسرا، غريبانه به شهادت رسيدند كه يكي از شهدا پيرمردي از شهرستان ملاير بود و بالاي 600 نفر به شدت زخمي شدند...»