فرمان لبخند
انگشت اشاره مان که رفت سمت دو نفر لب آب، باور نکرد که او فرمانده باشد. برگشت سمت ماشین خودشان و با نفرات صحبت کرد. خود فرمانده از ماشین پیاده شد. مرد فربه ای بود که شصت ساله می زد و موهای سرش ریخته بود. انگار برای اولین بار بود که کف پوتین هایش روی خاک می آمد. پا کشید سمت آقا مهدی.
آقا مهدی تا آن ها را دید، دست هایش را توی آب شست و روبوسی کرد. ستوان هاج و واج مانده بود. با هم راه افتادند سمت سنگر زیرزمینی که مقر تاکتیکی آقا مهدی بود و جلسات را آنجا تشکیل می داد. قرار بود آفند لشکر را سپاه بزند و پدافند را در منطقه ای که ما بودیم، ارتش 28 کردستان.
وقتی از جلوی ما می گذشتند، حق دادم که قبول نکنند آقا مهدی فرمانده باشد. موهای ژولیده اش می گفت که یک هفته ای است حمام ندیده. کت جنگی سبز تیره اش، جثه اش را ریزه تر نشان می داد. از جلوی ما که می گذشت، لبخندی زد و سری تکان داد. فکر کردم با همین لبخند است که به همه فرمان می دهد.
منبع: در انحنای هور/ خاطرات رزمنده های یگان دریایی لشکر 31 عاشورا/ لیلا دوستی