سبزه هفت سین را به نیت شهادت گره زد و شهید شد / عکس
وقتی سبک زندگی شهدا را ریز به ریز بررسی می کنیم با جزئیاتی رو به رو می شویم که بیشتر به این جمله پی می بریم که شهید خودش را اندازه ی این لباس تک سایز کرده است.
خانم امیدوار لطفا شهید را معرفی بفرمایید؟
همسر شهید: آقا رضا متولد ۱/۱/ ۱۳۶۲ بود. لیسانس حقوق، هجده سال سابقهی کار در نیروی انتظامی داشت؛ و در ساعت ده صبح دوشنبه ۶/۲۷/ ۱۳۹۶ در استان سیستان و بلوچستان، نیک شهر، بخش بنت به یک ماشین حمل مواد مخدر مشکوک میشوند و تیراندازی بین آنها و ماشینی که مشکوک بودند اتفاق میافتد و آقا رضا تیر میخورد. تا ساعت یک ظهر خونریزی شدید داشتند و بر اثر همان خونریزی به شهادت رسیدند.
لطفاً از نحوهی آشنایی و ابتدای زندگی مشترکتان برایمان بگویید.
همسر شهید: من و آقا رضا با هم دختردایی و پسرعمه بودیم. آقا رضا من را به خانوادهاش پیشنهاد میدهند و آنها هم به خواستگاری من آمدند. پدرم آقا رضا را خیلی قبول داشت. با اینکه آن زمان که به خواستگاری من آمد کم سن و سال بود اما بسیار منطقی و درک درستی نسبت به مسائل اطرافش داشت. پدرم اصلاً برای ازدواج ما سختگیری نکرد. همه چیز به خوبی و خوشی بدون ذرهای تجملات یا ریختوپاشهایی که در زمان ما بود برگزار شد. شهریور سال هشتادویک عقد کردیم و سال هشتادودو وقتی من چهارده ساله و آقا رضا نوزده ساله بود سر خانه و زندگی مان رفتیم. در ابتدای زندگی مشترکمان همراه با خانوادهی عمهام در خراسان شمالی شهرستان شیروان زندگیمان را شروع کردیم. ناگفته نماند من آن زمان که زندگیام را با آقا رضا شروع کردم دانشآموز بودم و در کنار ایشان کمکم بزرگ شدم.
همسر شهید: بیست و دوم شهریور سال هشتادوسه خداوند به ما هدیهای بهشتی عنایت کرد. به پیشنهاد پدرشوهرم که گفتند: من از خدا خواستهام اگر بچهی شما سالم باشد و پسر اسمش را ابوالفضل بگذاریم.
با توجه به اینکه همسر شما در نیروی انتظامی بودند مأموریتهای زیادی هم میرفتند. از مأموریتهای همسرتان کمی برایمان توضیح میدهید؟
همسر شهید: وقتی ازدواج کردیم تا چهار سال آقا رضا در سیستان و بلوچستان خدمت میکردند. بعد از چهار سال تصمیم گرفت به خراسان بیاید. به یکی از روستاهای شیروان به نام رباط در مرز ترکمنستان منتقل شد. آن زمان ابوالفضل نه ماه داشت؛ که ما هم همراه آقا رضا به مرز برای زندگی رفتیم. شرایط زندگی در آنجا برای ما بسیار سخت بود. آب و برق که نداشتیم. خانهای کاهگلی با یک سقف چوبی که موقع زمستان و برف و باران مکافات خاص خودش را داشت. برای استفاده از آب خوردن و پختوپز مجبور بودیم از چاه بکشیم؛ که آن هم مشکلات خودش را داشت. ما سه چهار ساعت با شهر فاصله داشتیم. فامیل در این مدت نمیتوانستند برای دید و بازدید پیش ما بیایند چون شرایط مناسبی برای زندگی نداشتیم. حتی وسایل زندگی هم بهاندازهی کافی با خودمان نبرده بودیم.
همسر شهید: من تا در کنار آقا رضا بودم اصلاً سختیهای زندگی را نمیفهمیدم. ابوالفضل چهار سالش بود که آقا رضا از مرز ترکمنستان به جاجرم خراسان شمالی منتقل شد. هفت سال در جاجرم زندگی کردیم. زندگی خوبی داشتیم. چون زندگی در شهر بود آن حجم از مشکلاتی که در چهار سال قبل داشتیم، هیچکدام وجود نداشت.
در جاجرم شما چهکار میکردید؟
همسر شهید: ابوالفضل کمی بزرگتر شده بود؛ و از آن میزان وابستگیاش به من کمتر شده بود که تصمیم گرفتم با آقا رضا درس بخوانیم. دیپلم مان را گرفتیم و در دانشگاه آزاد جاجرم رشتهی حقوق ثبتنام کردیم. گاهی کلاسهایمان یکی بود. گاهی هم یکی نبود؛ اما اینکه هر دو یک دانشگاه یک رشته درس میخواندیم کمک بزرگی برایمان بود. هر کدام یک کلاس رفع اشکال برای دیگری بود
همسر شهید: خیر، ما از اینکه از خانوادههایمان دور بودیم خسته شده بودیم. تصمیم گرفتیم که به شهر خودمان برویم. به خاطر همین آقا رضا انتقالی گرفتند و به شیروان برگشتیم. وقتی جاگیر شدیم و کارهایمان را سروسامان دادیم، برای کارشناسی اقدام کردیم و هر دو در همان رشتهی حقوق در دانشگاه شیروان ثبتنام کردیم. کلاسهایمان با هم یکی بود. نرفتنهای یکدیگر را جبران میکردیم. گاهی که آقا رضا نمیتوانست سر کلاس بیاید من میرفتم جزوهها را مینوشتم و در خانه برایش درس را توضیح میدادم. هر وقت هم من کاری برایم پیش میآمد و نمیتوانستم بروم آقا رضا نرفتن من به دانشگاه را جبران میکرد.
در دههی نود که بحث دفاع از حریم اهلبیت (ع) در کشور جزء مهمترین بحثهای کشور بود. شما و همسرتان چه میکردید؟
همسر شهید: اتفاقاً زندگی و سرنوشت زندگی ما با یک شهید مدافع حرم گره خورد. همسرم آن روزها مثل همیشه سر کار و شیفت بود و بعد هم به خانه می آمد. سال نودوپنج بود. من همراه با دوستان کلاسم تمام شده بود و برای استراحت به شهر آمده بودیم. کنار یکی از مساجد شلوغ بود. برایم جای سؤال بود که آن موقع روز، بیوقت، چرا باید دم مسجد شلوغ باشد. رفتم کنار مسجد تا ببینم اوضاع از چه قرار است. تقویم بیست و دوم فروردین را نشان میداد. نزدیک پنج عصر بود. از سؤال و جوابهایی که کردم و شنیدم فهمیدم که قرار است یک شهید مدافع حرم که در سوریه شهید شده است را تشیع کنند و به منزل ابدیاش بسپارند. از دوستانم جدا شدم. دلم میخواست کنار شهید باشم. با خانوادهاش آشنا شوم. به آنها دلداری بدهم. من تابهحال شهید از نزدیک ندیده بودم. وداع خانواده شهدا ندیده بودم. به شدت تحت تأثیر آن لحظات نورانی قرار گرفتم. خانواده شهید را از دور دیدم. چشم از آنها برنمیداشتم تا ببینم چه میکنند. مراسم از ساعت هفت عصر شروع شد و تا ده شب هم طول کشید. آن شب ابوالفضل در خانه تنها بود و من همهی حواسم رفته بود سمت تشیع شهید. مراسم که تمام شد به آقا رضا زنگ زدم و کل ماجرا را برایش گفتم. هقهق گریه امانم را بریده بود. حالم دگرگون شده بود به شدت تحت تأثیر شهید قرار گرفته بودم.
همسر شهید: شهید سبک زندگی ما را به کل تغییر داد. حال دل من را که حسابی دگرگون کرد. فردای مراسم تشیع، مراسم دیگری برای شهید گرفته بودند. صبح زود با آقا رضا و خواهرم به مراسم شهید رفتیم. من قبل از مراسم چادرم را که صرفاً برای رفتن به زیارت یا حرم رفتن به سر میکردم پوشیدم. مراسم که تمام شد با آقا رضا به خانه برگشتیم. کارهایم را کردم و میخواستم به دانشگاه بروم که چادرم را سرم کردم و به دانشگاه رفتم. آقا رضا از این رفتار من خیلی خوشش آمد چون من تا قبل از آن مراسم و آشنا شدن با شهید زرهرند برای رفتن به دانشگاه چادر سرم نمیکردم؛ و این چادر برای همیشه بر روی سر ماند.
با خانوادهی شهید زرهرند هم آشنا شدید؟
همسر شهید: بله، بعد از مراسم به مدت کوتاهی با خانوادهی شهید آشنا و به شدت به شهید وابسته شدیم. یک روز در میان با آقا رضا سر مزار شهید بودیم. جمعهها هم پاتوق اصلیمان شده بود مزار شهید. همهی دلتنگیها، شادیها و حتی روزمرگیهایمان را در کنار شهید زرهرند میگذراندیم. از همان موقع بود که من و آقا رضا شهادت را برای خودمان و هر کدام برای دیگری آرزو میکرد.
آرزوی شهادت برای همسرتان داشتید؟
همسر شهید: اصلیترین و مهمترین آرزو و دعای ما شده بود آرزوی شهادت! حتی به یاد دارم سبزهی سال نودوشش را به نیت برآورده شدن اصلیترین آرزویمان یعنی شهادت گره زدیم.
چند وقت بعد از شهادت شهید زرهرند همسر شما به شهادت رسید؟
همسر شهید: یک سال و نیم از آشنایی ما با شهید زرهرند میگذشت که همسر من به آرزویش رسید. آقا رضا مثل همیشه وسایلش را جمع کرد و راهی سیستان شد. مرداد ماه بود. قرار شد خودش برود، کارهایش را روبهراه کند و بعد ما هم پیشش برویم. من حتی وسایلم را هم جمع کرده بودم و پیش خانوادهام گذاشته بودم تا به محض اینکه آقا رضا اطلاع میدهد، ما هم راهی سیستان شویم؛ اما این میان آقا رضا به پدرم گفته بود این محلی که میخواهم بروم جای امنی نیست و دوست ندارم بچهها را با خودم ببرم. من اردوی راهیان نور قرار بود بروم و رفتم. وقتی از اردو برگشتم به من گفتند باید به شهرستان برویم. در بین مسیر که داشتیم میرفتیم یواشیواش به من گفتند که آقا رضا تیر خوردند. من به خودم دلداری میدادم که اتفاقی نیفتاده است و یک مجروحیت جزئی است؛ اما وقتی به منزل پدرم رسیدیم دیدم بنر آقا رضا را زدهاند و همه لباس مشکی پوشیده اند، که همانجا فهمیدم همسرم به شهادت رسیده است. خواهرم در جواب بیقراری من گفت: تو به آرزویت رسیدی مگر بزرگترین آرزویت در ماههای گذشته شهادت برای خودت و آقا رضا نبود. حالا روز تحقق آرزویت شده است. ناراحتی من در آن لحظات بیشتر به خاطر این بود که چرا آقا رضا تنها رفته است و کاش من هم همسفر شهادتش بودم؛ و حالا هم همین آرزو را برای خودم و ابوالفضل دارم.
کمی از خصوصیات همسرتان بفرمایید؟
همسر شهید: آقا رضا بسیار صبور و مهربان بود. سربازهایی که زیر نظر ایشان خدمتشان را تمام میکردند همگی روی مهربانی آقا رضا تأکید داشتند. هوای سربازها و نیروهای زیردستش را حسابی داشت. ارادت زیادی به خانواده داشت. هر وقت در زندگی دچار مشکلی میشدیم میگفت: این روزهای سخت میگذرد غصهی هیچچیزی را نخور. لبخند همیشگی روی لبش هم یک قاب زیبا شده است بر روی خاطرات هر کسی که ایشان را میشناخت.