شهدا خودشان را رساندند
گفتم: تعداد شهدای کشف شده در معراج مرکزی به ده شهید هم نمی رسد. سردار گفت: بروید در مناطق به شهدا التماس کنید. بگویید شما همگی فدایی ولایت هستید. اگر صلاح می دانید به یاری رهبرتان بر خیزید!
چند روز گذشت. سردار تماس گرفت و آخرین وضعیت را پرسید. گفتم: چیزی پیدا نشده. پرسید: به شهدا گفتید؟!
گفتم: سردار ، بچه ها دارند زحمت خودشان را می کشند. گفت: به همان چیزی که گفتم عمل کنید.
صبح فردا با دو نفر از بچه ها به منتطقه هور رفتیم. حدود ساعت 10 صبح به منظقه عملیاتی خیبر و بدر رسیدیم. برای رفع تکلیف همان جملات سردار را گفتم.
ناهار را که خوردیم برگشتیم به سمت اهواز. عصر اعلام شد که در شلمچه شهید پیدا شده! از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. خودم را به شلمچه رساندم.
شهدا را به مقر آوردیم. همان موقع ازهور تماس گرفتند. آنجا هم شهید پیدا شده بود!
حالا دیگر در پوست نمی گنجیدم تا شب نوزده شهید پیدا شده بود!
روز بعد از شرهانی و فکه تماس گرفتند. از آنجا هم خبر های خوشی می رسید شب بعد سردار تماس گرفت و پرسید: چه خبر؟!
گفتم: خبر خوش! شهدا خودشان را رساندند. درهای رحمت خدا باز شد.
گفت: همین فردا شهدا را بفرست. گفتم: چند روز دیگر صبر کنید اما سردار اصرار داشت که سریعتر شهدا را بفرستم.
بعد هم از تعداد شهدا پرسید همینطور که گوشی در دستم بود گفتم: 16 تا فکه ، 18 تا شرهانی و ... بعد تعداد شهدا را جمع زدم. هفتاد و دو شهید بودند!
سردار گفت: الله اکبر ، روز عاشورا هم همین تعداد به پای ولایت ایستادند. صبح فردا 72 فدایی رهبر برای یاری ولایت عازم تهران شدند.
راوی: یکی از مسئولین تفحص
منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393