جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴ ساعت ۰۳:۴۸
نوشته ای از طلبه‌ی جاوید الأثر شهید مجید عامری از عملیات والفجر3

نوید شاهد: دفعه‌ی اول بود که به جبهه رفتم خیلی ناراحت بودم وقتی به اهواز رسیدیم گفتند: کسانی که تاکنون به جبهه نرفته اند جدا بنشینند. من و یکی از دوستانم خیلی ناراحت بودیم که از دیگر دوستانمان جدا شده ایم. بالاخره سیف الله عامری آمد و گفت: چرا اینجا نشسته‌اید؟ سیف الله گفت: بلند شوید و بیائید باهم باشیم. ما رفتیم کلاً از این گردان بیرون و رفتیم در گردانی که نزدیک سه ماه بود که او آنجا بود. بالاخره حدود یک هفته در اهواز ماندیم و بعد به دهلران رسیدیم. هرکسی می‌گفت: اینجا کجاست؟ یکی می گفت که اینجا خرمشهر است یکی می گفت جای دیگر. به ما گفته بودند که کسی نباید از کسی سؤال کند که اینجا کجاست ؟وقتی اذان ظهر شد از بلندگو شنیدیم که می‌گفت: اذان ظهر از شهرستان دهلران. در این شهرستان هم حدود یک هفته ماندیم. روزهای آخر بود که دیدیم سرگروه ها نیستند و می‌روند. ما می‌شنیدیم که برای بازدید خط می‌روند. بالاخره لحظه موعود فرا رسید. گروهان‌های گردان، نیروها را برای توجیه نقشه‌ی عملیاتی در اتاق می‌بردند. بالاخره نوبت به گروهان ما رسید که گروهان سوم بودیم. به ما گفتند: که شما باید از تمام نیروها بگذرید. به یک جاده تدارکاتی می‌رسید. از آنجا جلوتر بروید تا به لب پرتگاه برسید. در آنجا پدافند کنید. چون خیلی از بچه ها روحیه خود را باخته بودند ما نتوانستیم از جاده جلوتر برویم. آخه دوتا از سنگرهای تیربار هنوز خاموش نشده بود و مدام بر سر ما آتش می ریختند. من در آن شب کمک آرپی‌جی بودم. آرپی‌جی زن ما ماشاءالله ایرانمنش بود. همشهری بودیم. ایشان چندین گلوله به طرف سنگرهای تیربار زد. ولی هیچ اثری بر سنگرها نگذاشت. من یک دفعه به زمین خوردم. وقتی بلند شدم دیدم که خاکی شده ام. خاک های بدن خود را تکاندم بعد دیدم که ماشاءالله ایرانمنش زخمی شده وبه دوپا ایشان را نشاندم و هر کاری کردم که پاهای او را باند پیچی کنم نگذاشت. دست او را گرفتم به طرف خط خودی. وقتی مقداری ایشان را بردم متوجه یک گروه از بچه ها شدم.

من که می بایست ایشان را بطرف عقب بیاورم به جلو بردم! پائین یک تپه ایشان را نشاندم و خودم بالا رفتم. دیدم بچه ها دارند سنگر می کنند. من هم یک سنگر کندم. رفتم پائین که ایشان را داخل سنگر ببرم ولی هرچه گشتم ایشان را نیافتم. از بچه ها سوال کردم گفتند: فلانی ایشان را به عقب برده. از ایشان خیالم راحت شده بود. با همین بچه ها همگی از این تپه به تپه دیگری رفتیم. در آنجا برادر سعیدی فرمانده گروهان را دیدیم. تمام بچه ها دور او جمع شده بودند خیلی خطرناک بود. من از آنجا به جای دیگر حرکت کردم. بالاخره سیف الله عامری که تیربارچی بود رسیدم. ایشان در یک سنگر تانک داشت آتش بر صدامیان می ریخت. بعد هم من با کلاش شروع به زدن کردم وچند تا از بچه ها هم در همین سنگر بودند ولی بچه ها چون خیلی خسته و کمی هم روحیه خود را باخته بودند، در پائین سنگر نشسته بودند و از خستگی زیاد می خواستند خواب بروند. من گفتم: بچه ها مواظب باشید که خواب نروید. من دیدم که اینجا کاری نمی توانم بکنم رفتم از طرف راست یک کم جلوتر دیدم که یکی از بردران سیرجانی که خیلی شجاع بود در آنجا مشغول آرپی جی زدن بود و احتیاج به گلوله داشت. من پائین تپه آمدم تا گلوله ببرم. یادم نمی رود که چند تا از بچه ها واقعاً روحیه خود را باخته بودند به من گفتند: کجا می‌روی؟کشته می‌شوی.

آخه از آن پائین که می خواستیم به بالا برویم یک جایی بود حدود یک متر که تیربار مدام اینجا را زیر آتش گرفته بود. من واقعاً حالا تعجب می کنم که من چگونه از اینجا می گذشتم. من دو الی سه بار از این تپه پائین بالا رفتم ولی هیچ یک از این گلوله هائی که به طرفم می آمد به من اصابت نمی کرد. ما قبلاً به فرمانده گفته بودیم هر فرمانی رسید به ما هم بگوئید. ولی فرمانده از یادش رفته بود. چون هوا داشت روشن می شد و آنها به عقب بازگشتند. ما یک دفعه متوجه شدیم، دیدیم که فرمانده و چند نفر از بچه ها که در آنجا بودند، نیستند. البته پیش از آنکه از آنجا بروند یک گلوله خمپاره به آنجا خورده بود و تعدادی زخمی شده بودند. ما هم که دیدیم کسی غیر از ما سه- چهار نفر کس دیگری آنجا نیست. تصمیم به عقب‌نشینی گرفتیم. سیف الله عامری شروع کرد با تیرباری که بطرف ما آتش می گشود. آتش ریختن و ما هم یکی یکی به عقب آمدیم.

منبع: مرکز اسناد ایثارگران

نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده