نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / حسن لطفی / متن / خاطره / خاطرات

این خاطرات به نقل از برادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

همه انگشت به دهان مانده بودند؛ انگار به حسن الهام شده بود

پوتین‌هایش را پوشید، با همه خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت. مادر کاسه آبی را که دستش بود پشت سرش ریخت. بعد هم ایستاد و شروع کرد به خواندن آیه‌الکرسی، سر کوچه به تیرهای چراغ برق رسیده بود که مادر شروع کرد به فوت کردن و «و ان یکاد» خواندن.

بچه‌ها سر کوچه ایستاده بودند. یکی‌یکی جلو آمدند و با حسن دست و روبوسی کردند. حسن با همه خداحافظی کرد. بعد هم گفت: «اولین شهید روستا منم! از این تیر چراغ تا آن تیر، پارچه سیاه عزایم را می‌چسبانید!»

همه ناباورانه نگاهش می‌کردند. فکر می‌کردند مثل همیشه شوخی می‌کند؛ اما چند روز بعد که خبر شهادتش را آوردند، وقتی پارچه سیاه را از این تیر تا آن تیر آویزان کردند، همه انگشت به دهان مانده بودند که انگار به حسن الهام شده بود.

 

مادر همانطور که قول داده بود راسخ و استوار  بود

وقتی کربلایی ابوالقاسم تقوی خبر شهادت حسن را آورد، باورمان نشر نه نشانه‌ای، نه جنازه‌ای، نه پلاکی. همرزمش علی مهرابی که از منطقه آمد، نفهمیدیم چطور خودمان را به علی آقا رساندیم.

مادر همانطور که قول داده بود راسخ و استوار جلوی علی آقا ایستاد و گفت: «پسرم! از حسن چه خبر؟ راست است که می‌گویند شهید شده؟»

علی آقا سرش را به زیر انداخت و گفت: «راست گفته‌اند مادرجان! من خودم بالای سرش بودم. تیر به پیشانی‌اش خورده بود. من سر و چشمش را بستم؛ اما وضعیت منطقه طوری بود که جنازه‌اش را به هیچ وجه نمی‌توانستیم حرکت بدهیم.»

فردا فرات در عزای اولین شهید روستا سیاه‌پوش بود؛ اگرچه شهید پیکری برای تشییع نداشت.