نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / قدرت اله بافتی / متن / خاطره / خاطرات
مناجات کودکانه
مناجات کردن در سحر ماه مبارک، سنت خانوادگی ما بود. قدرت‌الله هشت سال داشت که چند خط مناجات را حفظ کرده‌بود و وقت سحر چراغ دستی به دست، می‌رفت بالای پشت بام و با صدای کودکانه و معصومش آن را می‌خواند و می‌آمد پایین.

(به نقل از مادر شهید)


پیش‌بینی پیرمرد دامغانی از سرنوشت قدرت‌الله

«اون بین شما نمی‌مونه! خدا اون رو می‌بره!»

این حرف پیرمرد نابینای دامغانی بود که ما آن سال در منزلش ساکن شده‌بودیم. پیرمرد و پیرزنی بودند از کارافتاده. من و قدرت به همراه پدر برای کشاورزی رفته‌بودیم دامغان. صبح می‌رفتیم سر کار و غروب خسته و مانده برمی‌گشتیم.

از راه که می‌رسیدیم، قدرت می‌رفت خانه آن‌ها را تمیز می‌کرد ظرف‌های غذای‌شان را می‌شست و از چشمه برای‌شان آب می‌آورد. آنها هم در حقش دعا می‌کردند.

آخر همان شد که پیرمرد گفته‌بود. قدرت را خدا برد.

(به نقل از برادر شهید)


خدا کنه با آبرو و افتخار بریم

از وقتی رفت جبهه، حال و هوایش کاملاً عوض شد. مرخصی که می‌آمد توی شهر نمی‌رفت و بیشتر در خانه می‌ماند. بهش گفتم: «‌قدرت چته؟ چرا بیرون نمی‌ری؟ انگار از همه بریدی؟ آخر شهید می‌شی‌ها!»

خندید و گفت:« چی بهتر از شهادت؟ شهادت آرزوی منه. ما که باید بریم، خدا کنه با آبرو و افتخار بریم!»

(به نقل از برادر شهید)


امشب یک احساس دیگه‌ای دارم

آن شب قدرت، قدرت همیشگی نبود. حوصله‌ام از سکوتش داشت سرمی‌رفت. معمولاً سرِ پست نگهبانی با هم صحبت می‌کردیم که خیلی سخت نگذرد. پرسیدم:

- تو چته امشب؟ 

- چطور؟ 

- قدرت همیشگی نیستی؟ همان طور که در عالم دیگری سیر می‌کرد، گفت: 

- دست خودم نیست. امشب یک احساس دیگه‌ای دارم.

پستش که تمام شد، با هم رفتیم توی سنگر استراحت کنیم. طولی نکشید که عراقی‌ها شیمیایی زدند. تلاش‌ها برای نجات بی‌نتیجه بود. بچه‌ها گاز را استنشاق کردند و مثل برگ خزان ریختند روی زمین و بدنشان پر تاول شد.

قدرت را داشتند منتقل می‌کردند عقب که گلوله خمپاره عراقی‌ها خورد به ماشین و او پرت شد بیرون. دویدم طرفش. خون از گوش‌هایش بیرون زده‌بود. چند دقیقه نشد که خاموش شد.

(به نقل از هم‌رزم شهید، ابراهیم اسیری)



نمی‌خوام مردم بفهمند

آذر ۶۶ از ناحیه دست مجروح شد و ده روزی در بیمارستان امداد سمنان خوابید. دکتر برایش یک ماه مرخصی نوشت و مرخصش کرد. می‌خواستیم ببریمش خانه. احساس کردم نگران است. داشت دنبال چیزی می‌گشت. پرسیدم:

- چیزی شده؟ چیزی گم کردی؟ 

- نه؟ می‌شه کاپشنت رو بهم بدی؟ 

- مگه سردته؟ 

- نه بابا! می‌خوام این یارو دیده‌نشه! ممکنه بعضی‌ها خيال کنن چی‌شده.

کاپشنم را در آوردم و دادم بهش. انداخت روی دستش و راه افتادیم. چند روزی استراحت کرد و روز دهم راه افتاد که برود. گفتم: «تو باید یک ماه استراحت کنی!»

گفت حالم خوبه. باید برم.»

(به نقل از برادر شهید)

وداعی که قلب را به درد آورد

روزی که می‌خواست برود، یک شیشه گلاب و یک جعبه خرما خرید و داد به من. با دیدن آنها دلم هُری ریخت. پرسیدم:

- اینا چیه؟

- این آخرین وداع من با شماست. این دفعه که برم برنمی‌گردم. مراقب خودتون باشین! کاری نکنین که دشمن شاد بشه!

طاقت شنیدن حرف‌هایش را نداشتم. دلم نمی‌خواست به حرف‌هایش ادامه دهد. خم شد و برادر کوچکش را بوسید و گفت: «مقداری از مسیر زیر تابوتم رو بگیر! سه بار تابوتم رو بگذارین زمین و بلند کنین.»

اشک ما، درآمد. برادر کوچکش مثل کسی که بخواهد موضوع صحبت را عوض کند گفت: «راستی داداش دوربینت رو جا گذاشتی، برات بیارم؟»

لبخندی زد و گفت: «روش فیلم گذاشتم. برای مراسم تشییع حاضره. یادتون نره عکس بگیرین!»

بغضمان ترکید و همه شروع کردیم به گریه و او میان گریه ما خداحافظی کرد و رفت.

(به نقل از مادر شهید)

خبر شهادت

پنجم ماه مبارک بود. رفتم بیرون برای انجام کاری. آقای فیض، مسئول ستاد نماز جمعه سرخه، به بهانه‌ای مرا سوار ماشین کرد. کمی که رفتیم گفت: «از منطقه خبر داری؟ مثل اینکه عراقی‌ها فاو رو از بچه‌های ما پس گرفتن! می‌گن خیلی‌ها هم شهید شدن.»

از حرف‌هایش فهمیدم که باید اتفاقی افتاده‌باشد.

خدا خدا می‌کردم که قدرت طوریش نشده‌باشد. دویدم بین حرف‌هاش و گفتم: «حاج احمد راستش رو بگو! قدرت شهید شده؟»

سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت. برایم لحظه بسیار سختی بود. از آن سخت‌تر این بود که چطور به مادرم بگویم. 

باید عکسش را می‌دادم که برای مراسم آماده‌کنند. دنبال عکس می‌گشتم که مادرم همه چیز را فهمید.

(به نقل از برادر شهید)