نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / غلام رضا سالار / متن / خاطره / خاطرات

بلیط قطار
بعداز حل و فصل شدن موضوع و رفتن مأمور قطار، در کوپه تنها شدیم. گفتم:«داداش! چرا بهش گفتی؟ آخه تو که ابتدایی هستی و نیاز نداری؟»
گفت:«من کلاس سوم هستم، اما شما به مأمور گفتین کلاس اولم. این دروغه.»
گفتم:«غلامرضا جان! باز هم تو کوچک هستی و بلیط نمی خوای.»
گفت:«نه! اگه اول بودم حق با شما بود، اما حالاکه سوم هستم باید برام بلیط می گرفتین.»
(به نقل از خواهر شهید)


مادر بهت قول می دم...
پیشانی مادرش را بوسید و گفت:« این حرف ها رو نزن! اگه خدا بخواد تا صد سال سایه ات بالای سرمونه.»
غلامرضا ساکش را برداشت و دوباره با او خداحافظی کرد. مادرش گفت:«نمی دونم از دست تو یه دونه پسر چه کنم؟ می گم نرو سه چهار تا بچه داری، گوش نمی کنی؟»
من و غلامرضا خنده مان گرفت. غلامرضا گفت:«مادر! دیگه ناراحت نباش، بهت قول می دم راه کربلا رو باز می کنیم و تو برای زیارت می ری. تو هم قول بده دیگه نگی من تا اون موقع عمر نمی کنم.»
بعداز چند سال جلوی حرم مطهر امام حسین(ع) که ایستاده بودم، با خودم گفتم:«مادرت راست گفت. اون قدر زنده نموند که به کربلا بیاد، تو به قولت عمل کردی و از پیش ما رفتی، اما راه کربلا رو باز کردی.»
(به نقل از همسر شهید)

او هیچگاه حق کسی را ضایع نمی کرد
پدرش گفت:«موقع تقسیم محصول باید او باشه.» مانده بودیم که چه کنیم. غلامرضا آخر هفته، بعداز تعطیل شدن مدرسه، از دامغان می آمد. نمی توانستیم تا آن موقع صبر کنیم، اما پدرش گفت:« باید منتظر بمونیم چون همسایه ها و بقیه می گن رضا باید بیاد؛ چون بدون ضایع شدن حق کسی همه کارهای تقسیم محصول رو انجام می ده.»
(به نقل از پسر خاله شهید، نورالله عبدوس)