نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدای بسیجی / شیرعلی سبزی / متن / خاطره / شهید شیرعلی سبزی

خاطره ای از همرزم شهید غلامعلی نوروزی

از کودکی دوست و هم بازی بودیم با هم به  مدرسه می رفتیم ،پسر خوب و مهربانی بود همیشه آرام و خنده رو بود همیشه کاری می کردم که باعث لبخند او بشوم ،همیشه به پدرش احترام می گذاشت و هر گاه با او کار داشت در کشاورزی به کمکش می شتافت ،شش خواهر داشت  همیشه خرید خانه را خودش انجام می داد و اجازه نمی داد که آنها به بازار بروند و یا درصف نانوایی بایستند ،اگر در مسیر بازار زن همسایه را می دید به او کمک می کرد و اجازه نمی داد که آنها اجناس را بلند کنند.پسر مهربان و متواضعی بود ،روزگار خوبی را با هم می گذراندیم و توانستم با کمک های او در درس هایم دیپلم را بگیریم .با شروع جریان انقلاب بسیار فعال بود در مسجد با بچه ها هماهنگی می کردند که امروز کجا سخنرانی برگزار می شود و شب گروهی برای شعار نویسی بر روی دیوارهای خیابانها با بچه ها پخش می شدند و تمام شب را در شور و هیجان برکناری رژیم ستمشاهی تلاش می کرد و هر کاری برای پیروزی انقلاب به رهبری امام خمینی انجام می داد .پس از پیروزی انقلاب و علاقه ای که به میهن داشت در سپاه مشغول به کار شد .روحیه شجاعت در او بسیار بود و برای حفظ این انقلاب و ارزشهای امام از هیچ تلاشی دریغ نمی کرد .همیشه به او می گفتم چرا ازدواج نمی کنی و او در جواب با لبخندی سرش را پایین می انداخت و می گفت خدمت به نظام واجب تر است سر انجام با اصرار خانواده و دوستان با یکی از دختران اصیل و با حجاب وصلت کرد و صاحب دو پسر شد .بیشتر از قبل تلاش می کرد و همیشه به او می گفتم چه خبر است چرا اینقدر سرکاری ؟مگر سپاه یک نیرو دارد ،او هیچ وقت ناراحت نمی شد و همیشه به آرامی جواب می داد اینبار هم با لبخندی گفت کار بسیار است همه بچه ها دارند از جان و دل کار می کنند .باور کن خیلی از کار کردن لذت می برم ،یکبار ندیدم با عصبانیت جواب بدهد و یا کسی را مسخره کند و یا حتی غیبت کسی را بکند .در همه سالهایی که با هم بودیم به عیادت همسایه هایی که پیر و یا زمین گیر بودند می رفت ،مرا با خود به دیدار خانواده های شهید می برد و با گوش دادن به درد دل آنها از پدر و مادر شهدا می خواست که برایش دعا کنند که او هم عاقبت به خیر شود و به شهادت برسد .تغییر رفتارش را می دیدم ولی می گذشتم .احساس می کردم جور دیگری شده انگار بیشتر از سنش می فهمید ،با شروع جنگ تحمیلی به صورت داوطلب به سوی جبهه های حق علیه باطل شتافت ،به من هم پیشنهاد داد که با او همراه بشوم ولی من بخاطر نگهداری از خانواده نتوانستم همراهش بروم ،گاهی برایم نامه می نوشت و از حال و هوای آنجا برایم می نوشت ،با خواندنش اشک هایم به پهنای صورت می ریخت آخرین نامه اش اینگونه تمام شد....امشب عملیات داریم ،بچه های زیادی را از دست داده ایم ....حال بچه ها خوب است همه گوشه ای خلوت کرده اند و دارند با خدای خود راز و نیاز می کنند گویی که هیچ اتفاقی نیافتاده است ،یکی دارد وضو می گیرد ،دیگری به نماز ایستاده ،یکی دارد نامه می نویسد و آن یکی دارد میوه تقسیم می کند... باید نامه را تمام کنم دعا کن پیروز این میدان ما باشیم ،حلالم کن....سرانجام در عملیات خیبر در سال 62در جبهه های طلاییه به شهادت رسید و به آرزوی دیرینه اش رسید و پیکرش مفقود الاثر شد سرانجام در سال 73پیکرش را از طریق گروه تفحص  پیدا کردند و در گلزار شهدای همان شهرستان به خاک سپردند