نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / مرتضی طحان چوب مسجدی / متن / خاطره / خاطرات
معاون رئیس جمهور
«از ما که گذشت اما تو رو به خدا به جانبازهای دیگه سربزنین. به فکر زن و بچه هاشون باشید. خیلی مشکل دارن.»
این را مرتضی به معاون رئیس جمهور که یک ماه قبل از شهادتش آمده بود عیادتش می گفت.
(به نقل از همسر شهید)

چیزی نیست رد می شه
تا دیروقت بیدار بودیم. پا به پای هم گریه کردیم هر دو بی صدا. او از شدت درد و من از اینکه کاری از دستم بر نمی آمد. دستم را گرفت توی دست هایش. دلم می خواست به اندازه دردهایش دستم را فشار دهد و چیزی بگوید اما دریغ از یک آخ.
می دانستم اوج دردش است  اما با لبخندی تلخ گفت:«چیزی نیست رد می شه!».
این آخریها شبانه روز درد می کشید. زمان کمی نبود؛ حدود هشت ماه.
(به نقل از همسر شهید)

لحظه وصال
معلم تکلیف شب می داد و من فقط او را می دیدم. گوش هایم را تیز کرده بودم که زودتر از همه صدای زنگ را بشنوم. از کلاس که آمدم بیرون زهرا پشت در بود. گفت:«بریم؟». 
گفتم:«بریم؛ دیر شد.»
دست در دست هم تا نفس داشتیم دویدیم طرف خانه؛ آن روز بابا را از تهران می آوردند. خیلی وقت بود ندیده بودیمش. پیچ کوچه را که رد کردیم  فریاد زدیم:«بابا!». تو کوچه قدم می زد و نگاهش به سر کوچه بود که ما کی می رسیم.
(به نقل از فاطمه دختر شهید)

بابای خوبم دیگر درد نمی کشد
ترس همراه با انکار، قوت را از پاهایم گرفته بود. نفهمیدم چه طور کنار جنازه اش زانو زدم. آرام خوابیده بود توی کفنی سفید. کمتر یادم می آمد اینطور خوابیده باشد. راضی شدم، بابای خوبم دیگر درد نمی کشد.
(به نقل از زهرا دختر شهید)


خواستگاری

همین که برگشتیم من را برد توی اتاق و گفت:« خب چی شد؟ قبول کردن؟»

با پدرش رفته بودیم خواستگاری. هفده سال بیشتر نداشت. می خواستیم دست و پایش را این طرف بند کنیم که اینقدر جبهه نرود.

گفتم:«پدر و مادرش که راضی بودند؛ مونده که شما برید و صحبت کنید.»

رفت توی فکر. گفتم:«نمی خوای بپرسی شکل و قیافه اش چه جوری بود، قد و قواره...». حرفم را نیمه کاره گذاشت و گفت:«مادر! من خوشگلی اش را نمی خوام، مهم اینه که نجیب باشه و آبرودار.»

می دانستم دنباله حرفش چه می خواهد بگوید که پیش دستی کردم و گفتم:«نترس دختر سنگینیه و چادری.»

دست هایش را مقابل صورتش گرفت و گفت:«الحمدالله!».


با پای بسته می رم

از پای تلویزیون تکان نمی خورد. پیگیر اخبار و سرنوشت ناو های آمریکایی که توی خلیج فارس جا خوش کرده بود. گفتم«خدا رحم کنه بازم جنگ؟»

نگاهی به من انداخت و گفت:« اگه جنگ بشه اولین نفرم که می رم.»

گفتم:«کم دنبال دوا و درمونت بودم؟ دیگه نمی گذارم بری!».

همانطور که تلویزیون نگاه می کرد گفت:«اگه منو ببندی با پای بسته می رم!».


من دیگه نیستم

«به شرطی می برمش تهران که شما نیای. زیادی دور و برش هستین. فکر میکنه که دیگه واقعاً افتاده شده.»

این را دامادم گفت و بالاخره راضی شدم که بمانم. خودش زنگ زده بود به شوهر خواهرش که یکی دو سه روز او را ببرد تهران. جلوی در گفت:«مامان! تو نمی آی؟ از من سیر شدی هان!».

بغض گلویم را فشرد. بهانه پخت سمنو را کردم و آنها را راهی. اغلب همراهش بودم. هردویمان راحت تر بودیم هرچه اتفاق می افتاد هم مهم نبود. اما این بار با ناراحتی رفت. دو شب بعد ساعت ده شب تلفن زنگ زد. دامادم پشت خط بود؛ بعد هم مرتضی گوشی را گرفت و گفت:«مامان! قسمت می دم مواظب خودت باش من دیگه نیستم!».

تا رفتم بگویم این چه حرفهایی است که می زنی، صدای دخترم از پشت تلفن می آمد:«مرتضی! مرتضی! چی شد؟». نتونستم طاقت بیاورم. همون موقع با خانومش راه افتادیم تهران. وقتی رسیدیم که یک ربع بعد دردهایش تمام شد، تمام تمام.


لحظات آخر خودش را به محل غسل شهدا رساند

«من رو جایی بشورین که شهدا را شستن!».

کمتر از آرزو ها و خواسته هایش حرف می زد، اما این جمله را جوری گفت که حس کردم شبیه وصیت است. بر خودم لرزیدم و گفتم:«مادر جان! الآن شهید کجا بود که تو را اونجا بشورن؟».

چیزی نگفت. قسمتش بود که دو روز آخر برود تهران و توی بهشت زهرا قسمت شهدا غسلش دهند.»