شهیدی که قرآن را به زبان انگلیسی میخواند
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «محمد معافی» متولد سیزدهم آذر ماه سال 1363در روستای برگه شهرستان میاندورود استان مازندران است. او در سن چهارسالگی حافظ جزء سی قرآن مجید بوده و از نظر استعداد و توانمندی از همان کودکی زبانزد عام وخاص میشود. بعد از گرفتن دیپلم در شهرستان نکاء برای ادامه تحصیل به تهران آمده و مقطع کارشناسی ارشد را در رشته زبان و ادبیات فارسی به پایان رساند. به زبان عربی و انگلیسی تسلط کامل داشته و در سوریه از مربیان تاکتیک بود. علاقه خاصی به دوچرخه سواری داشت که چندین مرتبه مسیر نکا به مشهد مقدس را با دوچرخه به همراه گروهی از همکاران خود طی کرد. در 21 سالگی ازدواج کرد که ثمره ازدواجشان دو فرزند به نامهای ابوالفضل و حنانه است.
محمد معافی از نیروهای داوطلب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) در سوریه بود و همچنین با گروه مقاومت اسلامی رزمندگان عراقی در نجبا فعالیت داشت. او یکی از زبدهترین مستشاران نظامی حاضر در سوریه بود که در سال 1396 در درگیری با عناصر به جای مانده از تکفیری در شهر بوکمال به شهادت رسید.
مزار این شهید عزیز در گلزار شهدای روستای برگه در شهر میاندورود مازندران است.
گزیده خاطرات
نوکری مهمانهای خدا
در ایام محرم، مسجد سیزده شب مراسم میگرفت و در همهی شبها سفرهی اطعام امام حسین (ع) به راه بود. محمد در فعالیتهای مسجد حضور چشمگیری داشت، از سیاهپوش کردن مسجد تا شستن دستشوییها را خودش انجام میداد. وقتی گفتم: «مگه مسجد خادم نداره که تو دستشوییها رو تمیز میکنی؟» ناراحت شد. بعد کمی فکر کرد و گفت: «نوکری مهمونای خونهی خدا افتخاره.» آن قدر فعالیتهایش در مسجد زیاد شده بود و دیروقت به خانه میآمد که یک مرتبه به شوخی گفتم: «محمد جان، رختخوابت رو هم با خودت ببر که دیگه مجبور نباشی بیای خونه!» خندید و شانه بالا انداخت. گفت: «حتما بهش فکر میکنم.»
مادر شهید
سه شنبهها
همهی وقایع مهم زندگی محمد در روزهای سهشنبه اتفاق میافتاد. به دنیا آمدنش، قبول شدنش در آزمون دانشکدهی نظامی، عروسیاش، کلنگزنی شروع ساخت خانهاش و حتی شهادتش هم روز سه شنبه بود. برای همین روزهای سه شنبه برایم رنگ دیگری دارد، رنگ محمد. هر سه شنبه این شعر را با خودم زمزمه می کنم: امشب بیا یکسر به خوابم ماه تابان حالی بپرس از مادر پیرت پسرجان دیگر سراغ از ما نمیگیری کجایی؟ شاید که یادت رفته زیر قرآن.
مادر شهید
قرآن با طعم انگلیسی
مدتی در کلاس های کانون زبان انگلیسی شرکت میکرد. طبق قانونی که در کانون وجود داشت، اگر دانشآموزی نمره بالای 95 از 100 بگیرد، نیازی نیست هزینهی ترم بعد را پرداخت کند. در همان ترم اول، نمرهاش بالای 95 شد و ترم بعد را مهمان کانون بود. این قضیه تا زمانی که در کانون زبان میخواند، ادامه داشت. هزینهای که در روز ثبت نامش پرداخت کردیم، اولین و آخرین شهریه اش بود. با علاقه زبان میخواند، حتی وقتی میخواست قرآن بخواند، قرآنی را میخواند که ترجمهاش به انگلیسی بود. با این کار هم با قرآن انس میگرفت، هم زبانش تقویت میشد.
پدر شهید
خدا پسندانه
مراسم عروسیاش در روز مبعث برگزار شد، روزی که خدا بهترین نعمتش را به مردم ارزانی کرد. همه چیز به سادهترین شکل ممکن انجام شد و ذرهای در مراسمش اسراف نکرد. در آن شب سرودههایی با موضوع مبعث خوانده شد. محمد جوری مراسم را برنامهریزی کرد که هیچ عمل خلاف شرعی در شب مراسم اتفاق نیفتد .ازدواجش الگوی کسانی شد که میخواهند مراسم عروسیشان بدون گناه برپا شود و در عین حال به دنبال شادیهای حلال هستند. مراسم محمد خالی از هرگونه تجمل و فخرفروشی بود؛ شیوهای خداپسندانه برای شروع زندگی که میتواند سرمشق خیلیها باشد.
مادر شهید
سفیرخوشبختی
پس از عروسی، سهممان از دنیا، خانهی اجارهای کوچکی در کرج بود. با وجود اینکه نبودنهایش برایم سخت بود، ولی وعده دیدارش این انتظار طولانی را شیرین میکرد. مأموریتهای کاریش مرا خودساخته کرد، طوری که تمام امور زندگیمان را در نبودش به تنهایی جمع و جور میکردم. چند ماه پس از ازدواجمان نظر لطف خدا شامل حالمان شد و فهمیدیم به زودی سفیر خوشبختیمان به دنیا میآید .محمد سعی میکرد کارهایش را طوری تنظیم کند که مراقبم باشد ولی تعهد و اعتقادش اجازه نمیداد مسئولیتهای کاریش را فراموش کند و همچنان گاهی مجبور میشد به مأموریتهای چندروزه برود. در ماه رمضان سال 1388 تولد پسرمان شادی بخش زندگیمان شد. به خاطر ارادتش به علمدار دشت کربلا، نام ابوالفضل را برای او انتخاب کردیم. ابوالفضل مونس تنهاییهایم شد و تحمل نبودنهای محمد را برایم آسانتر کرد.
همسر شهید
برای آخرین بار
هر وقت به مأموریت میرفت، طوری از منزل خارج میشد که بچهها خواب باشند و از رفتن او ناراحت نشوند. دفعة آخر تا یازده صبح در منزل بود. با نگاه غریبی به بچهها خیره میشد و سعی میکرد یکدل سیر آنها را تماشا کند. دور خانه راه میرفت و سعی داشت چیزی را به من بگوید اما هر بار که دهان باز میکرد، حرفش را میخورد! عجیب بود. تا به حال او را این طور ندیده بودم. بالاخره وقتی که میخواست از خانه خارج شود، گفت: «شماره حساب سرویس مدرسه ابوالفضل و شارژ ساختمون رو یادداشت کن که خودت پرداخت کنی.» دو سه روز پیش از رفتنش همه مسائل فنی ماشین را برایم توضیح داد! انگار میدانست که این بار برگشتی در کار نیست، میتوانست به مأموریت نرود، ولی او مسیرش را انتخاب کرده بود.
همسر شهید
تیپ حیدریون
مدتی از فرماندهان حیدریون (رزمندگان عراقی مدافع حرم) بود. خوشرویی و مدیریت جهادیاش باعث شده بود دستوراتش را به بهترین شکل ممکن اجرا کنند. او را با نام جهادی صابر میشناختند. در اردوگاه هر شب نماز شب میخواند و تقید ویژهای به قرائت قرآن داشت. شخصیتی چند بعدی داشت و در کارها، همهی ابعاد را در نظر میگرفت. پشتکار بسیار بالایی داشت و خستگی ناپذیر بود. همواره در محورها و پایگاهها حضور داشت و به نیروها دلگرمی میداد. خیلی کم میخوابید .هرگز او را بیکار ندیدم. در اوقاتی که در مقر فرماندهی حضور داشت، روی نقشهها کار میکرد. نیروهای حیدریون بسیار تیزبین هستند و هر کسی را به عنوان فرمانده نمیپذیرند ولی در بارهی شهید معافی میگفتند: «حاج صابر از خود ماست، ما حاج صابر رو مثل هموطنهای خودمون دوست داریم.»
همرزم شهید
قرار کمیل
شبهای جمعه به پیشنهاد او به امامزاده «پهن کلا» در ساری میرفتیم و باهم دعای کمیل را در گلزار شهدای آن جا میخواندیم. محمد میگفت: «این شهدا خیلی غریبن، باید سعی کنیم همیشه شبهای جمعه سر مزارشون دعای کمیل بخونیم.» بعد از مراسم میگفت: «بریم توی اتاقکی که مزار شهداست غذا بخوریم!» میگفتم: «ممکنه چیزی بگیم و بخندیم، درست نیست.» میخندید و میگفت: «نگران نباش! شهدا از خنده ما شاد میشن!»
همرزم شهید
انتهای پیام/