روز اول؛ سیمرغ کوه قاف، رسیدن گرفت باز....
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، دوازدهم بهمن 1357، روز آغاز بود و پرواز... روزی که «پرواز انقلاب»، آسمان وحشت و دیوار مرگ را شکست و ققنوس قاف عاشقان، قلهی قلب شهیدان، آفتاب قلب دوران و آفاق جان دلدادگان، به میان عاشقان مهجور و دل از دست داده در فرقت و فراق خود، چون جان به تن، بازآمد و جانان و جان جهان این شهر شهیدآفرین شد. آن روز، خلیل زمان، تبر بر دوش به عزم شکستن بت بزرگ، به میان مردمش آمد و نوازش سرانگشتش، مطلع الفجر آزادی و شادی و امید یک تاریخ شد و با آمدنش، آتش را گلستان کرد. آن روز کلیم عصر، شعبده فرعونیان شکست و نیل را بر سپاه نور و نجات گشود و آن روز، مسیح دوران، اعجازی دگر کرد و مردگان از عیسا دم او جان گرفتند و در جولانگاه عشق، با خون، به جنون آمدند. آن روز انگار حبیب حق (ص) مکه را فتح کرد و خانه کعبه را از شرک، شست و بر بام خانه ی خدا، گلبانگ توحید و اذان محمدی (ص)، طنین انداخت. آن روز مثل قیامت بود و نبض زمان، بیقرار آن یک نفر بود که چون «رستخیز ناگهان و رحمت بی منتها» قلب یک ملت شده بود و قلبها همه در هوای او بود که میطپید...
می خواهم در میان مردمم کشته شوم
تصمیمش را از ماه پیش گرفته بود: «برمی گردم!» همه اطرافیانش در «نوفل لوشاتو»، آن دهکده تاریخساز حومه پاریس، متعجب بودند و مردد. مگر میشود؟ به همین سادگی؟! اگر هواپیما را زدند چی؟ اگر نگذاشتند و جلوی پرواز را گرفتند؟ اگر... اگر... اگر...؟! میدانستند که پیرمرد از حرفی که زده کوتاه نمیآید و یک قدم هم پا پس نمیکشد. وقتی گفت برمیگردم یعنی برمیگردم! فکر همه چیز را کرده. حتی فکر مرگ را. صلاح و مصلحتاندیشیها شروع شد. پیغام و پسغام و تهدید و ترس و تردیدها و احتیاط ها و بیم دادنها و «مگر میگذارند»ها!... اما او کسی نبود که در تصمیمی که گرفته کوچکترین تزلزلی ایجاد شود. قبل از آمدن به پاریس، هنگامی که کویت هم به او اجازه اقامت نداده بود گفته بود: «اگر شده فرودگاه به فرودگاه میروم و در کل عالم میچرخم و هدفم را دنبال میکنم و حرفم را به کرسی مینشانم.» حالا هم تصمیمش این بود و حرف آخرش هم همین: «مایلم با مردم باشم و هر بلایی که بر سر آنها میآید، بر سر من هم بیاید. اگر قرار به کشته شدن است، میخواهم که من هم کشته شوم! اگر قرار به دربهدری است، میخواهم من هم همراه آنها باشم. من در اینجا ناراحتم و میخواهم هر چه زودتر به ایران بروم.» پس جای هیچ ملاحظه و مصلحتاندیشی و تردید و ترسی نبود. این کوه سر به فلک کشیده، این اقیانوس آرام، باید پناه یک ملت و مبدا تحول یک تاریخ میشد.
بیعتم را از شما برداشتم و تنها به ایران میروم!
خانم «مرضیه دباغ» از یاران و همراهان امام در دوران اقامت در «نوفل لوشاتو» روایت میکند: «در شب آخر، حضرت امام فرمودند به همه آقایانی که در آن ساختمان زندگی میکنند، بگویید بیایند!... همه در اتاق مصاحبههای حضرت امام، جمع شدند. امام بعد از تشکر از زحمات همه آقایان فرمودند: من بیعتم را از شما برداشتم، هر کدام از هر کشوری آمدهاید، به سر کارهای خودتان برگردید و من تنها به ایران میروم که اگر خطری باشد شما به زحمت نیفتید.» همه یکباره گریستند و هر کس چیزی میگفت و از گفتهها شنیده میشد که اگر هزاران جان داشته باشیم در راه شما و آمال انقلاب فدا خواهیم کرد. بنده به یاد حسین بن علی (ع) و مظلومیت حضرتش در شب عاشورا افتادم! ولی یاران خالص حسین ماندند و آنان که برای دنیا آمده بودند، فرار را بر قرار ترجیح دادند! اما این یاران امام در نوفللوشاتو، جز یک نفر، همه خاص بودند و ماندند و همراه با امام، به ایران برگشتند...»
نماز شب در هواپیمایی شناور در خوف و خطر؛ آرام و استوار، مثل همه عمر!
شامگاه یازده بهمن، هواپیمای امام یا همان «پرواز انقلاب»، از فرودگاه «شارل دوگل» فرانسه به آسمان پرواز کرد. امام، نماز شب را در طبقه دوم هواپیما به جای آورد؛ مثل تمام این هفتاد سال که خالصانه در بندگی و عبودیت خداوند، عمر خود را سپری کرده بود. و آرام و در ثبات و قرار، که خود، محور امید و مایه قرار و آرامش یک ملت شده بود در دریایی از بی ثباتی و ناامنی، حتی در داخل هواپیمایی که هزار احتمال خطرناک برایش تا لحظه فرود در خاک ایران، انتظار می رفت و همه دلها بیتاب رسیدنش بود: هواپیمایی که در دریایی از خوف و خطر، باید بر کران باور و آرمان یک ملت، پهلو میگرفت و به ساحل مینشست... و سپس در طبقه پایین هواپیما استراحت کرد. مهماندار هواپیما از مشاهده آرامش امام متعجب شده بود. هنگام طلوع فجر، امام و همراهان نماز صبح را به جماعت بهجا آوردند.
هیچ احساسی...!
زمان ورود هواپیما به آسمان ایران، خبرنگاری از امام پرسید: «چه احساسی دارید؟» و امام پاسخ داد: «هیچ» و این پاسخ، تاریخی شد و محمل بسیاری از تفسیرها و تعبیرها از دوست و دشمن. اما این هیچ به چه معنا بود؟ آیا این بدان معناست که امام، هیچ احساسی به ملتی که جان خود را برای بازگشت به میانشان و نجاتشان از چنگ اسارت و حقارت، به خطر انداخته بود و هر احتمالی حتی کشته شدن و انفجار هواپیما را به جان خریده بود تا مبشر آزادی آنان باشد، نداشت؟! هیچ امام به وسعت بیکرانگی فنای او در ذات الهی و در عظمت آرمان و هدف مقدس و خدایی خود بود. امام هیچ احساس شخصی و فردی نداشت؛ چرا که او فقط بر مبنای تکلیف عمل می کرد و همه احساسات و عواطف و خواستهای خود را و در یک کلام: «من» خود را در پیشگاه این هدف بزرگ، محو کرده بود و هیچ از خود جز «او» در این میان باقی نمانده بود. پیروزی و شکست برای او، هر دو به یک معنا در این راه، خدایی و مقدس بود. همانطور که شکست، او را ناامید نمیکرد، پیروزی نیز احساسات شخصیاش را برنمیانگیخت. او بنده خدا و فانی در ذات حق بود و جز او نمیدید و نمیخواست. انقلاب او هم تبلور همین عبودیت و بینش بلند توحیدی بود.
خمینی! قلب ما باند فرودگاه توست!...
یک ملت، شعارش شده بود این: «خمینی! قلب ما باند فرودگاه توست» و برای آمدنش، همین دوروز قبلش در میدان 24 اسفند، بیشتر از ده شهید، به خاک افتادند، تا خونشان فرش راه خمینی شود. و اینک، پرشکوهترین و عظیمترین استقبال تاریخ، برای انقلابی ترین، مصمم ترین، آشتی ناپذیرترین مرد جهان، در راه است. یک شهر، شهید و یک شهر، شاهد، خاک قدوم امامی شده است که معلم مکتب شهادت است و پدر همه شهیدان... دریایی از انسان، از فرودگاه تا بهشت زهرا، به پیشباز مردی شتافته است که ایران، صحرا صحرا، شهیدستان و لاله زار عشق او شده است.
مرهم به پر زخمی پروانه نهاد....
و آمد آن مرد که کوله بار عزت مردمش بر دوش، چین ابرویش پولاد را خجل کرده و دلش آبشار ابریشم و نور است. مردی که آهن از نفسش نرم است و عزمش پیشاپیش کالبد گام مینهد. آقای لاله های شهر شهادت، می آید تا «فجر نور» مسیر تاریخ و تقدیر این سرزمین را تغییر دهد. می آید تا عاشوراییان «خیبر» و «کربلای 5» ظهور کنند. می آید تا «مکدافعان حرم» متولد شوند. می آید تا «همت»ها، «باکری»ها، «باقری»ها، «بروجردی»ها و «حاج قاسم»ها پیدا شوند. می آید تا «حسن نصرالله»ها و «یحیی سنوار»ها پرچم شرف و حماسه برافرازند. می آید تا منطقه، دیگر کانون امن غولها نباشد. می آید تا خواب از سر هیولاها بپراند و کاخ خیال سروری بر جهان اسلام را بر سر سلطه گران خراب کند. آمدن او نقطه آغاز «عزت» است و «اقتدار»...
امام! خوش آمدی!....
او مسیح ِ خاک ایران بود...
در میان چشمهایش بی نهایت راز داشت
در بهار خنده اش گلبرگ های ناز داشت
سید خوشروی ما در مشکی ِ عمامه اش
وعده یک صبحگاه ِ روشن و دلباز داشت
گرچه پیغمبر نبود ، اما به پیغمبر قسم
همچو او در سرزمین سینه اش اعجاز داشت
صبر او صبر عجیبی بود، روزی گفته بود
این حقیقت را که در گهوارهها سرباز داشت
ناگهان سبز و بهاری شد هوای شهرها
در همان صبح زمستانی که او پرواز داشت
او مسیح ِ خاک ایران بود، یادش سبز باد
رفت و پایان نگاهش، باز هم آغاز داشت