تکاور دریایی محمد قلجایی فرد، از فرمانده‌هان دریافرها ارتش جمهوری اسلامی ایران در خاطرات ۳۴ روز جنگ خرمشهر می گوید: در مقاومت 34 روزه خرمشهر، روال کار تکاوران به این صورت بود که ما صبح زود نبرد را با سلاح انفرادی ژ3 و چند قبضه خمپاره انداز آغاز می کردیم و معمولاَ هم موفق به عقب راندن دشمن می شدیم ولی چون نیروی لازم برای پشتیبانی و استقرار در خط نداشتیم به ناچار به جای اول خودمان باز می گشتیم. به همین خاطر من به شوخی می‌گفتم که؛ ما در خرمشهر جنگ کارگری داشتیم. صبح به سرکار می رفتیم و شب به خانه بر می گشتیم.

مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر به روایت تکاور دریایی محمد قلجایی فرد

به گزارش نویدشاهدگیلان؛ «محمد قلجایی فرد» نامی اَشنا در بین اهالی دفاع مقدس و به ویژه تکاوران نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران می‌باشد. او یکی از مطلع ترین افراد در عرصه دفاع مقدس و مقاومت 34 روزه خرمشهر و به گفته خودش به عنوان یک سرباز وطن است. این سرباز وطن بی هیچ تعارفی از ظرفیت‌ها، توانمندی‌ها و در عین حال ضعف‌ها و قوت‌های حوزه دفاع مقدس سخن می‌گوید:

پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از طرف حضرت امام خمینی در سال 1358، و بحث آمادگی ارتش 20 میلیونی برای دفاع از کشور و تشکیل بسیج مردمی، گروه‌های زیادی از جوانان آن روز از استان‌های مختلف کشور جهت آموزش و آمادگی رزمی به نیشابور اعزام شدند.

به دنبال این فراخوان مردمی، مسئولین امر جهت آموزش نفرات حاضر در اردوی نیشابور از 3 نیروی ارتش( زمینی، هوایی و دریایی) تقاضای مربی کردند. نیمه اول سال1359 بود که ما یک گروه 7نفره از منجیل به سرپرستی شهید ابوالفضل عباسی و بنده (محمد قلجایی فرد) هم به عنوان معاون ایشان به همراه هوشنگ پورلک سلیمانی، رضا بنیادی، مرحوم منصور بلالی، مهران یاقوت و علی قمر نیا جهت آموزش به نیشابور اعزام شدیم. در روزهایی که در نیشابور و در حال آموزش دادن بودیم بعضا اخباری از درگیری مرزی بین عراق و ایران شنیده می‌شد. البته هنوز جنگ رسمی اعلام نشده بود تا اینکه با خبر شدیم که رژیم فاسد بعثی عراق در روز 31 شهریور 1359، از طریق هوا، زمین و دریا و به طرز وحشیانه ای به کشور ما حمله کرده و اوضاع مملکت به هم ریخت. به محض شروع جنگ، خاطرم هست همان شب ما را به محل خدمتی مستقر در مرکز آموزش منجیل فرا خواندند. ما شبانه از نیشابور به سمت منجیل حرکت کردیم و در محل خدمتی حاضر شدیم. پس از ورود ما به یگان، فرمانده وقت آموزشگاه سرگرد ضرغامی دستور دادند بلافاصله تجهیزات انفرادی و مهمات مورد نیاز را تحویل بگیریم و برای اعزام به جبهه(منطقه عملیاتی آبادان و خرمشهر) آماده شویم.

مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر به روایت تکاور دریایی محمد قلجایی فرد

عزیمت به تهران و سپس خرمشهر
با توجه به شرایط سخت و بحرانی آن روزهای خرمشهر و احتمال تصرف این شهر به دست دشمن تصمیم گرفته شد که هرچه سریع تر نیروهای نظامی آموزش دیده با امکانات تسلیحاتی لازم، خود را به خرمشهر برسانند و در حد توان برای جلوگیری از سقوط شهر تلاش کنند. این کار مهم انجام شد و سرانجام روز سوم مهرماه 59 بود که نفرات اعزامی از منجیل در قالب یک گروهان با اتوبوس به تهران رفتیم تا از آن طریق با هواپیمای C-130 به بوشهر و سپس به آبادان برویم. از طریق خط هوایی از فرودگاه مهر آباد به سمت بوشهر حرکت کردیم. در مسیر راه بودیم که به دلیل حمله هواپیماهای دشمن، وضعیت قرمز اعلام شد و خلبان قبل از نشستن در بوشهر با هماهنگی‌هایی که احتمالا با مرکز کنترل فرودگاه انجام گرفته در آن شرایط به سمت بندرعباس تغییر مسیر داده و در نهایت در فرودگاه بندر عباس فرود آمد.

آن شب ما در محل قرارگاه منطقه یکم دریایی در بندرعباس اسکان یافتیم و فردای آن روز و با عادی شدن شرایط (اعلام وضعیت سفید) با یک فروند هواپیمای دیگری به بوشهر عزیمت کردیم و از آنجا با اتوبوس و با توکل به خدا به طرف آبادان حرکت کردیم. پس از ورود به منطقه عملیاتی آبادان - خرمشهر توسط فرمانده تکاوران در آبادان جناب سروان صالحی که آن موقع در باشگاه گلستان در منطقه بریم آبادان مستقر بودند ما را با منطقه عملیاتی توجیه کردند. سپس در قالب گروه‌هایی سازماندهی و شرح وظایف ما را اعلام و از آنجا به خرمشهر اعزام شدیم تا برای دفاع از شهر وارد عمل شویم. آن موقع گروه ما 15 نفر بودیم که زیر نظر ستوان طاهر احسان پناه بودیم که با توجه به اینکه بعد از ایشان من ارشدترین نفر گروه بودم به عنوان معاون وی انتخاب و انجام وظیفه کردم.

کلاه کاسکت عراقی
در مقاومت 34 روزه خرمشهر، روال کار تکاوران به این صورت بود که ما صبح زود نبرد را با سلاح انفرادی ژ3 و چند قبضه خمپاره انداز آغاز می کردیم و معمولاَ هم موفق به عقب راندن دشمن می شدیم ولی چون نیروی لازم برای پشتیبانی و استقرار در خط نداشتیم به ناچار به جای اول خودمان باز می گشتیم. به همین خاطر من به شوخی می‌گفتم که؛ ما در خرمشهر جنگ کارگری داشتیم. صبح به سرکار می رفتیم و شب به خانه بر می گشتیم.

در خرمشهر طیف های مختلف از شهر دفاع می کردند. جوان های شجاع و غیور خرمشهر کمک حال ما بودند و به عنوان راهنما و راه بلد در جنگ شهری ما را هدایت می کردند و از کوچه پس کوچه های شهر ما را به نقطه هدف می رساندند. 

صبح روز 28 مهرماه قبل از شروع حرکت برایمان ساندویچ آوردند. در آن ایام نیروهای مردمی در مسجد جامع خرمشهر غذا تدارک می دیدند و بین نیروهای رزمنده توزیع می کردند. خیلی فرصت نداشتیم. ساندویچ ها را خورده و نخورده به راه افتادیم. از خیابان طالقانی به سمت مسجد جامع حرکت کردیم. نرسیده به مسجد متوجه درگیری ها شدیم. در خیابان سمت راست مسجد درگیری شدید بود. خیابان اصلی شهر در آستانه سقوط قرار داشت.

در خیابان طالقانی وارد کوچه‌ای شدیم که به خیابان چهل متری راه داشت. به خیابان چهل متری که وارد شدیم نقشه دشمن را دریافتیم آنها قصد قطع کردن خیابان چهل متری را داشتند تا به این طریق خیابان طالقانی را کاملاَ محاصره کنند.

بین خودمان تقسیم کار کردیم. یک گروه در کف خیابان سنگر گرفتند تا ساختمان های روبرو را هدف قرار دهند و به این واسطه پوشش لازم برای حرکت گروه دوّم و هجوم به سمت دشمن فراهم گردد.

مسئولیت انجام پوشش را محمد مُزبه از تکاوران اهل انزلی به عهده گرفت و به سرعت این کار را انجام داد. فرمانده گروه اصلی با سروان صالحی بود که در جلو نیروها حرکت می کرد. پشت سر او من، طاهر احسان پناه و عثمان توتونچی قرار داشتیم. صالحی قبل از بقیه به سمت دیگر خیابان رفت در حالی که من برایش آتش تأمین برقرار می کردم. به همین صورت با برقراری آتش تأمین توسط نیروی بعدی به آن سوی خیابان رفتیم و ساختمان ها و پنجره های محل استقرار عراقی ها زیر دید و تیر ما قرار گرفت. هر چند تعداد آنها نسبت به ما خیلی بیشتر بود و در نقطه اوج هم حضور داشتند.

در همین گیرودار متوجه یک کلاه کاسکت عراقی در بالای یک ساختمان دو طبقه شدم. فاصله تقریبی ما70-60 متر بود. کلاه را به طاهر نشان دادم. طاهر گفت:« محمد کلاه را بزن؟» من متعجب از حرفش گفتم:« برای چه؟ آن فقط یک کلاه است.» طاهر گفت:«کاری نداشته باش. فقط سعی کن کلاه را بزنی.»
نشانه گرفتم و ماشه را چکاندم. به محض تیراندازی به سمت کلاه یک نیروی عراقی کمی آن طرف‌تر از پناهگاه خود بلند شد تا مرا هدف قرار بدهد که طاهر امانش نداد و هلاکش کرد.

بعد رو به من کرد و گفت:«حالا فهمیدی چرا گفتم به آن کلاه شلیک کن؟! کلاه را گذاشته بود تا ما را گمراه کند.» با ورود و حرکت رو به جلوی ما در خیابان، دشمن پس کشید و به عقب رفت ولی خیلی طول نکشید که کار ما هم گره خورد. محمد مزبهَ هدف قرار گرفته بود. یک تیر پایش را مجروح کرد و پوشش ما هم از بین رفت. برای برگشت به محل آغاز حرکت باید به هم پوشش آتش می دادیم. عثمان توتونچی و حمید علی خانی مسئولیت را پذیرفتند. با یک خیز بلند خود را به وسط خیابان رساندند و هر کدام یک سوی خیابان را پوشش دادند تا ما حرکت کنیم.

با زحمت و تلاش خودمان را به کوچه ای رساندیم که از طریق آن به خیابان 40 متری آمده بودیم. به داخل کوچه که وارد شدیم تازه موقعیت را درک کردیم. دشمن انتهای کوچه را از طرف خیابان طالقانی بسته بود و ما عملاَ در تله آنها افتاده بودیم.

عراقی‌ها؛ کار بلد و جنگنده های قدرتمندی بودند و معمولاً با تدبیر کار می‌کردند. وقتی در فیلم‌ها و کتاب‌ها می بینم که عراقی‌ها را کودن و ضعیف نشان می‌دهند خیلی ناراحت می شوم چون در حقیقت با این کار بزرگی کار ما نادیده گرفته می شود زیرا جنگ با دشمن ضعیف که کار دشواری نیست. آنها از پشتیبانی آتش خوب استفاده می‌کردند و به راحتی به جلو می‌آمدند. تفاوت عمده و اساسی ما با آنها ایثار و وطن دوستی و ایمان بود که ما داشتیم و آنها هیچ بهره‌ای از آن نبرده بودند.

مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر به روایت تکاور دریایی محمد قلجایی فرد

ماجرای مجروحیت
چند دقیقه ای مشغول تیراندازی و حرکت بودیم که به ناگاه احساس کردم پشت سرم گرم شد و گرمای شدیدی در پای راست خودم احساس کردم. تلاش من برای رسیدن به نیروها فایده‌ای نداشت. وسط کوچه نقش زمین شدم. با اندک توان باقی مانده ام در حالی که تفنگم را به دست داشتم خودم را به سمت دیوار کشیدم. یک تفنگ، چند عدد فشنگ و دو عدد نارنجک، باید کاری می‌کردم ولی چه کاری از دستم بر می آمد؟ سروان صالحی خودش را به من رساند و پرسید:«چی شد؟ چرا نشستی؟» جواب دادم:« تیر یا ترکشی به پایم خورده و ناکار شده ام.»

چند نفر دیگر هم مجروح شده بودند و من صدای ناله آنها را می شنیدم. در کمین دشمن افتاده بودیم. ابتدای کوچه یکی از تکاورها با صورت به روی زمین افتاده بود. تکان نمی خورد. به نظرم آمد عثمان توتونچی باشد که برای تأمین به میان خیابان رفته بود. حال خوشی نداشتم. مهدی نجفی، از تکاوران دریایی اهل انزلی به طرفم آمد و گفت:« استاد بلند شو، بلند شو، باید زودتر برویم .»

توان حرکت نداشتم. تلاش نجفی برای کمک به من بی نتیجه بود. او قدرت کافی برای حمل هیکل درشت من نداشت. از او خواستم کشان کشان مرا تا میان دو لنگه در یکی از خانه های کوچه ببرد. بنده خدا با خنده و شوخی تلاش می‌کرد تا من روحیه ام را نبازم. خنده می‌کرد و مدام صورتم را می بوسید. به در خانه که رسیدیم به مهدی گفتم برود و به بقیه نیروها کمک کند. شرایط بحرانی بود. دل رفتن نداشت. رفت و دوباره برگشت. اسلحه خودم را به او دادم تا به دست دشمن نیافتد و نارنجک هایش را گرفتم چون توان شلیک با اسلحه را نداشتم ولی می توانستم نارنجک را پرتاب کنم.

انگار داشتم بی حال می شدم. ترکش آر پی جی 7 علاوه بر دست و پا قسمتی از استخوان پشت سرم را هم شکافته بود. به فکر همسر و فرزندم افتادم. فرزندی که تازه به دنیا آمده بود. تصاویر آنها از جلوی چشمانم می گذشت و با خودم می اندیشیدم که بعد از من روزگار آنها چطور خواهد شد؟!

ضربه ای به سرم خورد. فکر کردم اسیر شده ام و عراقی ها دارند مرا کتک می زنند. با دلهره چشم هایم را گشودم. طاهر بود طاهر احسان پناه. آرام به صورتم ضربه می زد و می گفت: کاکا زنده ای؟ کاکا زنده ای؟ خدا می داند چقدر خوشحال شدم.

طاهر مربی ورزشی بود و بدن قدرتمندی داشت. باید به سرعت از صحنه خارج می شدیم. عراقی ها در حال پیشروی بودند. طاهر دست مرا گرفت تا بلندم کند و روی دوشش بگذارد و به عقب برگردیم ولی من مانع شدم و گفتم: طاهر،کاکا، وضعیت بقیه بچه ها از من بدتر است. برو به آنها کمک کن. نگاه کن عثمان آنجا افتاده. برو بیارش. جای من خوب است. دستم را رها کرد. در حال خودم نبودم. چشم هایم سیاهی می رفت. نمی‌دانم چقدر گذشت؟!

طاهر دوباره صدایم زد:« محمد کسی که آنجا افتاده عثمان توتونچی نیست. ناصر قویدل گلشنی است. زیر تیر و دید دشمن است.» با یک سیم سعی کردم پیکرش را به این سمت بکشم. اما او تکه تکه شده بود. کاری از دستم بر نمی آید. طاهر ساکت شد. غمگین بود. صدای بچه های مجروح را باز می شنیدم. خواستم دوباره لب بگشایم و حرفی بزنم. انگار طاهر متوجه نیت من شد. امان نداد. با یک حرکت مرا بلند کرد و روی دوشش گذاشت و از مهلکه خارج کرد. او در آن شرایط که جان خودش نیز در خطر بود دست به کار دشواری زد که آن، از میدان به در بردن من بود. (تا عمر دارم مدیون طاهر هستم آن روز در حق من جوانمردی کرد.)

آنگونه که شرح دادم به شدت مجروح شدم، بقیه ی نیروها از پای درآمده یا ناچار به عقب نشینی شده اند. طاهر که سالم مانده بود، بعد از خروج از کمین به اتفاق صالحی، من و دو مجروح دیگر را به آمبولانسی انتقال دادند و به سمت بیمارستان طالقانی آبادان بردند.

من و سروان صالحی که پیش‌تر سر موضوعی با هم بحث کرده بودیم. آن روز در مسیر خرمشهر ـ آبادان به هر طریق ممکن می‌خواست ماجرا را ختم به خیر کند و مدام صورتم را می بوسید و می گفت: «محمد بازی در نیار، نفس بکش، نفس بکش، نمیری ها، ما دیگه با هم قهر نیستیم. دعوا بی دعوا.»

بنده خدا از هیچ کاری دریغ نداشت. زیر پیراهنش را پاره کرد و زخم مرا بست و خلاصه هر کاری کرد تا من راضی شوم. من آن روز لباس تکاوری مورد علاقه ام را به تن داشتم. ساق بندهای خاکی رنگ ساخت کفش ملی را هم به پاهایم بسته بودم.

وارد بیمارستان آبادان که شدیم به مدت 72 ساعت بی‌هوش بودم، البته بعد از عمل جراحیِ که در بیمارستان طالقانی آبادان بر روی من انجام شد کم کم به هوش آمدم. به شدت احساس تشنگی می کردم و در اثر ضربه مغزی و خونریزی شدید، چشمانم جایی را نمی‌دید و دهانم کلید شده بود. از آنجایی که تعداد کادر و پزشکان بیمارستان کم و تعداد زخمی‌ها زیاد بود و از طرفی بیمارستان زیرآتش عراقی‌ها بود راهی برای انتقال من و مجروحان دیگر به شهرهای پشت جبهه نبود مگر راه آبی که به همین دلیل مرا به خسروآباد آبادان بردند. از آنجا شب، با سختی فراوان و با یک شناور به بندر امام و از آنجا به بیمارستان آریا ماهشهر انتقال دادند. پس از چند روز بستری خلاصه از ماهشهر با یک هواپیمای C-130 که حامل شهدا بود من به تهران منتقل شدم و در بیمارستان امام خمینی(مصدق) در بخش مراقبت های ویژه بستری شدم . بعد از مدتی بستری در تهران و مداوا از بیمارستان ترخیص و عازم رشت شدم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده