نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / رضا آئینی / متن / زندگی‌نامه / زندگینامه شهید رضا آیینی
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت کمال انسان است
امام خمینی
شهدا شمع محفل بشریت اند
و شهید افضل است
ما راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند.
زندگی نامه یا بیوگرافی سرباز رشید اسلام شهید دیپلم وظیفه رضا آیینی فرزند قربانعلی که در جبهه های حق علیه باطل در جنوب در منطقه کوشک به درجه رفیع شهادت نایل گردید بطور مختصر و فشرده در چهارده 14 صفحه نوشته شده است.
بقلم برادرش محمدرضا آیینی
کد بایگانی:1/62/527/ش

بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت کمال انسان است
امام خمینی
شهید رضا آئینی در سال 1341 در یکی از محلات فقیرنشین باختران بنام رشید یاسمی و در کوچه رحیمی دیده به جهان گشود. و روز تولد آن مصادف با ماه مبارک عید قربان بود که خانواده ما معمولا اسامی امامان و سایر معصومین را روی افراد خانواده نام گذاری می کردند و مادر شهید اسمش را رضا گذاشت و به مناسبت این ماه مقدس و این روز عزیز مسلمانان در جهان او را در خانواده حاجی رضا صدا می کردیم و در همان روز هم برایش یک قوچ قربانی نذر کردیم ولی چون خانواده ما فقیر بود و فقر مالی داشتیم و پدرش  کارگر میدان بار فروشی بود در ایام کودکی به کاسبی توی کوچه با بچه های همسن و سال خودش مشعول بود. تا اینکه در سن شش سالگی او را به دبستان رشیدی که از دور افتاده ترین دبستانهای آن دوره بود و سر راه جعفرآباد حال قرار گرفته بود به تحصیلات ابتدایی مشغول شد. از میان شاگردان دوره دبستانیش از نظر درسی و هوشی و استعداد و ورزش نمونه بود و هر ساله در خرداد ماه یک ضرب و بدون تجدیدی قبول می شد و کتابهای درسی و دینی خود را خیلی دوست می داشت و همیشه انها را پاکیزه نگاه می داشت و یادم هست که داستانهای حضرت محمد (ص) و حضرت علی (ع) که در کتاب دینیش بود برای پدر و مادرش می خواند آن هم با چه شور و علاقه ای و هر ساله تابستان یکسری کتاب سال دیگر را مطالعه می کرد و کتابهای خود را می بخشید به دوستان و آشنایانش یا فامیلهای نزدیک خودش. بیشتر دوستان دوره ابتدائیش از او کمک درسی می گرفتند و خیلی تکلیف اش را با دقت می نوشت و مطالعه می کرد و خط او هم زیبا بود تا اینکه دوره ابتدایی خودش را تمام کرد و به دبیرستان راهنمایی سروش آمد. و پس از اتمام دوره راهنمایی به دبیرستان ابن سینا اعزام  شد و در آنجا به رشته اقتصاد رفت و در این دبیرستان تحصیلات متوسطه اش را تمام کرد و موفق به اخذ دیپلم اقتصاد شد آن هم با عالی ترین معدل. مرحوم شهید رضا همیشه سعی می کرد از میان تمام محصلین نمونه تر باشد و کوشش می کرد که امتیاز بیشتری بیاورد. و در سر کلاس درس را از دبیر فورا یاد می گرفت چون معتقد بود که وقتی آدم سر کلاس درس را یاد بگیرد کافی است که موقع امتحانات فقط مرور کند و بیشترین نمره را می آورد به کلاسها تقویتی اعتنا نمی کرد و می گفت ما که بودجه مالی نداریم باید خودمان زحمت و تلاش بیشتر بکنیم و در ایام امتحانات و ایام مرخصی ها بعنوان مطالعه آزاد در یک اتاق خلوت می کرد. و شروع به مطالعه می کرد خیلی به جزوات دبیرستانی خود اهمیت می داد و یکی دیگر از خصوصیات آن شهید این بود که درس را همیشه سعی می کرد یاد بگیرد تا اینکه مثل سایرین حفظ کند و رمز موفق بودن او هم همین بود که امتیاز بیشتری هم می آورد و به پدر و مادرش همیشه سفارش می کرد که نگران من نباشید من خودم کارم را طبق برنامه طرح ریزی شده هر روزه انجام می دهم فقط شما صحب های زود مرا بیدار کنید که خواب نمانم و نمازم قضا بشودو صبح های زود بیدار می شد و اول از هر چیز نماز صبح را می خواند بعد از نماز یک مقداری نرمش می کرد و اگر هم وقت داشت و لازم می دانست یک مقداری هم ورزش باستانی می کرد. و بعدا سر را پایین می انداخت و شروع به مطالعه می کرد تا مادرش صدای او را می کرد که بیایند صبحانه بخورد به پدر و مادرش احترام زیاد می گذاشت و آنها را بیشتر از همه ما دوست داشت و پدر و مادرش هم همچنین در دوره دبیرستان علاقه ای زیادی به ورزشهای خشونت دار نداشت چون می گفت که این ورزشها استعماری است و برای ضد انسانی درست شده است ولی به ورزش باستانی که یک ورزش سنتی بود علاقه داشت و در خانه صبح ها و عصرها ورزش باستانی می کرد و می گفت که این ورزش بهترین ورزشها است چون غیر از اینکه سنتی بوده می گفت که درس مردانگی و شجاعت و انسان دوستی را به انسان می آموزد اگر انسان برداشت صحیح کند. یک ورزش معنوی و خردسازی برای جوانان هست و همیشه تکیه می کرد بر کام امام. می گفت عقل سالم در بدن سالم هست و من ورزشکار نیستم ولی ورزشکار را دوست می دارم و رابطه او با تمام افراد خانواده بسیار خوب بود. با پدرش مثل یک دوست بود و پدرش را داشی صدا می کرد و رسم خانوادگی ما بود و برادرش را آبرا صدا می کرد به تمام افراد خانواده احترام می گذاشت و آهسته صحبت می کرد و هیچ وقت صدایش را بلند می کرد همیشه مهربانی می کرد و خندان بود و می گفت مال دنیا ارزش ندارد که انسان به آن فکر کند و روحیه خودش را از بین ببرد. انسان باید ایمانش را قوی کند برای مال دنیا ارزش قایل نمی شد همیشه سعی می کرد به افراد فقیر و بینوا کمک های مادی و معنوی کند. اول حرف و آخر حرفش آنرا بود. منظورم اینست برای کن که برادر بزرگت شهید بودم خیلی احترام قائل می شد و در تمام کارها زندگیش با من مشورت می کرد. و سعی می کرد که پدر و مادرش را با صحبتهایش خوشحال و دلگرم کند و نمی گذاشت که غم فقر مالی و مشکلات دیگر زندگی آنها را از پای در آورد و خودش را خیلی فروتن و خدمتگزار مردم و اجتماع می دانست در رفتارش حس همدردی عجیبی بود در تمام جاها و چون خودش با رنج و مشقت بزرگ شده بود از آدمهای سودجو و استعمارگر و سرمایه داران که کارهایشان را در چارچوب قوانین اسلام انجام نمی دادند نفرت داشت و طرفدار و حامی مستضغفان بود علاقه ای زیاد به مطالعه داشت به کتابهای مرحوم مطهری و شریعتی در اوایل مطالعه اش خیلی علاقه داشت و چون قصد داشت تحصیلات دانشگاهی را هم بگذراند پیرامون کتابهای درسی و غیر درسی و معلومات عمومی و دایره المعارف و زبان انگلیسی و زبان عربی و سایر جزوات تستی و هوشی می رفت و خودش را آماده می کرد در اواخر زندگیش یکسری کتابهای اسلامی که مربوط به فرهنگ و علوم اسلامی بود گرفته بود و خیلی ذهنش را متوجه آنها کرده بود و خیلی از بینش دینی و ایدئولوژی اسلامی صحبت می کرد در خانواده روز بروز مطالعات مذهبی و سیاسی خود را بالا می برد اخبار را از طریق رسانه های گروهی گوش می داد. و سایر روزنامه ها مانند کیهان ـ اطلاعات ـ و روزنامه جمهوری اسلامی مطالعه می کرد و در ایام ماه مبارک رمضان روزه می گرفت و شبها به مسجد می رفت و با برادران سپاهی کوچه خودمان در کلاسهای قرآن شرکت می کرد و همیشه قوائد عربی را تمرین می کرد تا اینکه روزی داشت برای خانواده ما روزهای پنج شنبه برای عمویش و سایر شهدای انقلاب اسلامی قرآن می خواند و خیلی به ایام عزاداری ماه محرم علاقه و شوق داشت و سینه زن امام حسین (ع) بود و همیشه به مساجد محله مان می رفت و بعد از اتمام سینه زنی و زنجیر زنی آخر شب به خانه می آمد و در تمام هیئت ها و مسجدها سرپایی کمک می کرد و خودش را خدمتگزار و خادم شهدا می دانست و اگر هم شبها شامش را هم نخورده بود برای این کارها حتما می رفت و در تمام کارهای خانوادگی چه از نظر معنوی و چه از نظر مادی به پدر و مادرش کمک می کرد تابستانها به کارگری میدان بار فروشی یا شاگرد بنایی  می رفت و اندوخته ای برای هزینه تحصیلاتش و کمک به پدر و مادر در می آورد خیلی به سخنرانی های امام و سایر شخصیت های مملکتی علاقه داشت و ازمیان تمام روحانیت امام را بیشتر از هر کس دوست داشت و او را دشمن سر سخت امریکا و سایر ابر قدرتها می دانست نسبت به امام خیلی عاشق و دوستدار بود و تعصب عجیبی نسبت به او داشت و زندگینامه او را مطالعه می کرد پیرامون جهاد با نفس و رساله علمیه او همیشه با افراد خانواده صحبت می کرد به سخنرانیهای مذهبی و سیاسی در مسجد بروجردی زیاد می رفت و از تمام دوستانش مهربانتر بود و همیشه به آنها خوبی می کرد و لباس ساده می پوشید و آنها را پاکیزه نگاه می داشت و گفت که رسول خدا (ص) فرموده که نظافت و پاکیزگی جز ایمان است در فراگیری احادیث و روایات از کتابها و بزرگترها کمک می گرفت مخصوصا در فراگیری قرآن خیلی کوشا بود و سعی آن این بود که آن را ختم کند در مراسم عاشورا در خانواده ما بین افراد یم دفعه بلند می شد و سینه زنی و نوحه خوانی می کرد بعدا پیرامون شجاعت و کرامت و از خود گذشتگی و حریت حسین صحبت می کرد و می گفت که ما باید سر مشق بگیریم از زندگی سرور شهیدان حسین بن علی (ع) در تمام صحبت هایش قضیه امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی کرد و پیرامون مجتهد و مقلد و رهبر و اصول دین و فروع دین در خانواده خیلی صحبت می کرد حتی بیشتر اوقات در بحثهای خانوادگی و در تمام بحث های روزمره زندگی در همه جا پشتیبان امام بود و از او حمایت می کرد و از خود گذشتگی مال دنیا و مقام دنیا وی سخن به میان می آورد از ایثارگری و فداکاری شهدا و جانبازان انقلاب اسلامی و نقش جنگ تحمیلی در خاور میانه و عکس العمل انقلاب اسلامی نسبت به جنگ در تمام بعدها می گفت و به خانواده شهدا می رفت و پنج شنبه ها بر مزار شهدای انقلاب اسلامی در باغ فردوس قرآن می خواند و بعد از سوره فاتحه بر آن شهیدان خانواده های آنها را با آن منطق اسلامی که داشت به نحوه احسن و با توجه به فرمایشات امام امت و سایرین دلداری می داد و وقتی که در اعماق مسائل مذهبی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی اسلام فرو می رفت در رابطه با انقلاب اسلامی و از ابتدا سخنش از انسان شروع می کرد و می گفت که انقلاب انقلاب ارزشها و معیارهای انسانی است خیلی آنرا توسعه و با محتوا می گفت تا آنجا که انسان به حد کمال می رسد و آدم اسلامی و غیره شیفته و جدب صحبتهایش می شد و مطمئن می شد که این شهید به نفس مطمئنه خود رسیده است و یک انسان کامل است و زود شهادت را توی چهره نورانی او می خواند و حتی اکثر خانواده ما و سایرین این را خوب درک کرده بودند و در این اواخر به نوار برادر آهنگران گوش فرا می داد و سایر نوارهای دیگر آن قرائت قرآن میر عبدا باسط و سایر سخنرانیها نمایندگان مجلس از جمله آقای فخرالدین حجازی و آقای هاشمی و آقای بهشتی و سایر سرودهای انقلابی و از جمله نوار و مارش  عزا، شهدای انقلاب اسلامی با دقت و سکوت تمام کوش می داد و اشک در چشمانش جاری می شد و خیلی به خطبه های ائمه جمعه توجه می کرد و زیر تابوت شهدا می رفت و آنها را تا سر قبر بدرقه می کرد و از آن شهید کتابهای زیادی با سایر جزوات درسی و غیره و آخرین نامه اش و یک دفترچه خاطرات و یک دفترچه آدرس تکنیک های نظامی و آموزش سلاح و مهمات بعنوان یادگاری برای خانواده اش باقی مانده است و آخرین نامه اش را در جبهه مقدم کوشک چند لحظه از قبل از شهادت نوشته بود و یک کتاب بنام معراج نبوت و یک جلد شناسنامه و یک تقویم که عکس امام روی جلد آن بود بجا مانده است و اینها را در سنگر خودش پیدا کردیم و برای مادرش آوردم و چون رضا شهید منشی گروهان بود یک مقدار کاغذ سفید امضاء شده در آنجا بود خودم فهمیدم که ایشان فرمانده را از هر نظر قبول داشته و تمام کارها را به صلاحیت خود او گذاشته بود ولی آنها را پاره کرده اند و به من نداده اند از خاطرات شیرین زندگی رضا و رابطه آن با پدرش از زبان پدرش می گویم پدر رضا و رضا شهید خیلی با هم دوست و رفیق بودند همیشه می گفتند و می خندیدند و گاهی اوقات با هم کشتی دوستانه می گرفتند پدرش را خیلی مجذوب خودش  کرده بود از نظر جسمانی از همه ماها نیرومندتر بود ولی هیچ وقت در کشتی پدرش را زمین نمی زد همیشه حس دوستی و پدر دوستی او به قول خودمان گل می کرد اول او را می بوسید و آخر هم او را می بوسید پدرش می گفت این با این طرز رفتارش خستگی  کارگری من را از بین می برد و پدرم هیچ وقت این خاطره های شیرین رضا را فراموش نمی کند با من که برادرش بودم هم همینطور بود چون ما جوان بودیم همدیگر را زورآزمایی می کردیم مرحوم رضا همیشه در کشتی از من موفق تر بود ولی پهلوی خودمان دوتایی مغلوب و موفق می کردیم ولی تا به محض رسیدن همسرم در منزل و رسیدن سایرین هیچ وقت غرور من را خرد نمی کرد و می گفت که تو برادر بزرگتر هستی و نباید پهلوی همسرت غرورت خرد بشود تا روزی  که بمیرم مردانگی و شجاعت مرحوم شهید رضا را فراموش نخواهم کرد و از زبان خواهر مادری رضا برایتان بگویم شهید رضا یک خواهر مادری داشت و دارای یک پسر 9 ساله و یک دختر 12 ساله بود همیشه از نظر مالی و معنوی به آنها می رسید و شبها همیشه برای اینکه آنها تنها نباشند به خانه آنها می رفت و آنها را سرکشی و سرپرستی می کرد چون آن طفل ها پدر نداشتند عجیب به آنها علاقه داشت و حتی وقتی که به مرخصی می آمد روزها و شبها بطور متوالی به آنها سر می زد و خیلی خیلی آنها را انقلابی و مومن و با تقوا ساخته بود چون خودش آدمی متعصب در خانواده  بود آدمی ثابت و اصالت دار بود و نسبت به شهرش باختران تعصب داشت و باختران را از همه جا بیشتر دوست می داشت چون همیشه در صحبتهایش ملاک کار و کنگاوش این بود انسان بودن برای آدمی  مطرح است نه اینکه مقام یا پست یا سرمایه یا چیزهای دیگر
حالا می خواهد انسان در هر لباسی  که باشد مرحوم شهید رضا در رابطه با ازدواج در خانواده برای من که برادرش بودم خیلی فعال بود و کتاب های ازدواج در اسلام برایم می آورد و می گفت که مسئلیت شرعی و عرقی انسان است که واجبات دینش را بجا آورد و می گفت که با ازدواج نصف دینت را ادا کردید و ازدواجها تشریفاتی و تجملاتی را دوست نداشت و همه جوانب کارها را در نظر می گرفت و از خدا طلب مغفرت می کرد و می گفت انسان هر لحظه و هر ثانیه احتیاج به چنین کاری دارد به مسائل مادی دنیوی اصلا فکر نمی کرد بیشتر به معنویات انسانی پای بند بود در عمل هم دیدیم و برای همه ما ثابت کرد و وقتی که غذا می خورد بحث سیاسی و مذهبی نمی کرد اصلا و می گفت صحبت کردن در موقع غذا خوردن مکروه است و همیشه به افراد خانواده این را تذکر می داد و بعد از غذا از احادیث صحبت می کرد مخصوصا از امام جعفر صادق (ع) و همیشه از غزوات پیغمبر صحبت می کرد در رابطه با جنگ تحمیلی و چون عاشق جبهه بود و معتقد بود که جبهه انسان را می سازد و روشن می کند یکسری عکس از جبهه با دوستانش گرفته بود که آنرا تقدیم واحد فرهنگی کردم. در موقع اوج گرفتن و تظاهرات خیابانی در باختران شب و روز کارش همه اش تظاهرات بود با دوستانش و در رابطه با نهادهای انقلابی از قبیل کمیته و گشتی های شبانه و خیلی فعال بود همیشه افتخاری می رفت و کار می کرد بدون هیچ گونه چشم داشتی تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسدی و بعد از پیروزی انقلاب و بوجود آمدن  جنگ تحمیلی توسط کشور عراق با فرمان امام که رفتن به جبهه ها واجب کفایی است ایشان خودش را به گروهان ژاندارمری معرفی کرد یعنی اول خیلی داوطلبانه خودش را به جبهه ها معرفی کرد ولی بخاطر ازدیاد جمعیت زیاد او را نبرده اند و در خانواده می گفت از طریق ارتش بهتر می توانم به جبهه بروم. به خدمت مقدس سربازی در آمد و پس از دوره آموزشی در عجیب شیر آنها را به اهواز منتقل کردند و در آنجا در لشکر 92 زرهی جز گروهان 121 گروهان یکم تیپ 1 در آمد و به منطقه کوشک اعزام گردید و در آنجا بخاطر انقلاب و عشق به جبهه و اسلام فعالیت چشمگیری از خود نشان می داد تا او را منشی گروهان کردند و همیشه به من می گفت که مسئولیتم سنگین است پهلوی خدا آنقدر عاشق جبهه شده بود وقتی که به خانه می آمد همه کمیت و کیفیت جبهه را برای خانواده تعریف می کرد و از تمام سلاحهای سبک و سنگین کار آمد شده بود و همیشه روش و کار برد آنها را تعریف می کرد و بقول همسنگریانش رضا به اندازه هیکل خودش عصرها وقتی که هوا تاریک می شد نارنجک می بست و به گشت زنی می پرداخت و بلاخره در  جبهه خودش را ساخته بود و به خدا نزدیک شده بود و همیشه دم از شهادت می زد و می گفت شاید روزی ماهم این افتخار را پیدا کنیم و بلاخره به آن هدف و ارمانش رسید
اما من برادرش : آخرین مرخصی رضا بود که 12 روز بود یا 14 روز دقیق نمی دانم که به باختران آمده بود یک عکس رنگی هم که آخرین عکس او بود در این اواخر گرفته بود بزرگ کرده بود و به مادرش داد و توی طاقچه اتاق اش گذاشتیم و خودش ماها را همگی روبروی عکس بزرگش قرار داد و گفت من شهید می شوم و شما عکس ما را به طبق دارها و علم گیران حسین بدهید تا من هم جز شهدا باشم که خدا شهادت من را قبول کند و خودش بمن گفت که وقتی که یک قطره خون شهید می چکد تمام گناهان او نزد خدا بخشیده می شود همین عبادت هم یکساعت قبل از شهادت خودش گفته بود به دوستانش: و اما در ایام مرخصی اش خیلی برای رفتن به جبهه عجله داشت و زود زود پهلوی پدر و مادرش می گفت که چند روز به مرخصی مانده باید برگردم مثل اینکه به او وحی شده بود و من برادرش چون خدمتم در شهربانی استان کردستان بود و در بنیاد شهید همیشه بودم چه روز خدمت و چه راحت خودش می دانست که کجا هستم برای خداحافظی و آنهم آخرین خداحافظی به استان کردستان آمد و مستقیم به بنیاد شهید مراجعه کرد با چند نفر از مسئولین آنجا هم که او را می شناختند خداحافظی کرد و اما وقتی که به بنیاد شهید آمد خودش به من گفت که دوست دارم شما را دو سه مرتبه ببوسم ما همدیگر را بوسیدیم و خداحافظی کرد و من دلم تنگ شد فورا کسی را جای خودم در محل پست ام گذاشتم و با همان اسلحه که کمرم بود به دنبال او راه افتادم تا دور میدان آزادی آمدم و باز هم یک مقدار با هم صحبت کردیم و بعد از همدیگر خداحافظی کردیم و آن بود آخرین دیدار و خداحافظی ماها و بعدا در جبهه رفتم در داخل سنگرش با همسنگرانش  صحبت کردم و از خوبیهای رضا شهید و سایر شهدا صحبت کرده اند و جا و محل شهادت رضا را به ما نشان داده اند در حالی شهید می شود که با خمپاره 60 کار می کرد بر اثر اصابت گلوله توپ مزدوران بعثی و بر اثر ترکش توپ به ناحیه پا و شکم و سینه و صورت آن به درجه رفیع شهادت نایل می گردد و آخرین کلمه اش یا خدا بود و بعدا یک سربازی که خیلی گریه می کرد و احساس همدردی زیاد داشت گفت که من بالای سر رضا بودم گفته بگویید مادرم ناراحت و نگران من نباشد به قول امام عزیز چه بکشیم و چه کشته شویم هر دو پیروزیم و گفته بود توی شکمم زیاد تراکش هست و آخرین صحبتهایش تا دم حیات بوده است و  بلاخره رضا به شهادت نایل می گردد و خداوند روحشان را شاد بگرداند با تمام شهدا
این بود زندگینامه و خاطره ها رضا شهید که بنده برادرش (محمدرضا آیینی) که بیانم رسا و شیوا نیست که بتوانم قلم فرسایی کنم و من نمی توانم چیزی را در مقام شهید بنویسم و واقعا آنان از خوبان هستند و هر چه از خوبان خدا بگوییم کم گفتیم ولی بنده حقیر آنچه را در فکرم از برادرم داشتم به روی کاغذ آوردم امیدوارم که شهادت برادرم را بدرگاه خداوند متعال قبول باشد و شفاعت کننده برای بازماندگان در روز قیامت باشد انشاء اله
والسلام
التماس دعا
و به امید وحدا مسلمین جهان
و به امید پیروزی بر کفر جهانی
و به امید پیروزی رزمندگان اسلام
تکبیر ـ الله اکبر ـ الله اکبر ـ الله اکبر
خمینی رهبر مرگ بر ضد ولایت فقیه
مرگ بر آمریکا ـ مرگ بر اسرائیل مرگ بر منافقین صدام درود بر رزمندگان اسلام
پایان