شهیدی که دعا برای تعجیل در فرج امام زمان (عج) را سفارش میکرد
به گزارش نوید شاهد گلستان، شهید «محمد رضا شوقی» دهم خرداد ماه ۱۳۴۶، در شهر گرگان به دنیا آمد. پدرش «عبدالله»، نجار بود و مادرش «صغرا»، نام داشت. دانش آموز اول متوسطه بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیستم شهریور ماه ۱۳۶۲، در نوشهر دچار سانحه رانندگی شد و بر اثر ضربه مغزی به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده عبداله زادگاهش قرار دارد.
خدا محمد رضا را دهم خرداد ماه سال ۴۶ هنگامیکه مادرش نوزده سال داشت به او داد. پدرش در محله گرگانجدید گرگان نجار بود و او اولین فرزند خانواده بود. بعد از او خدا به خانواده شهید هفت فرزند دیگر (سه پسر و چهار دختر) داد. در سن هفت سالگی به دبستان رفت و دوره پنج ساله ابتدایی را در دبستان مهدیه گرگان با موفقیت پشت سر گذاشت و دوره راهنمایی را در مدرسه ابوریحان بیرونی به اتمام رسانید. کلاس پنجم ابتدایی را در مدرسه مهدیه میخواند که انقلاب پیروز شد. راهنمایی را به مدرسه ابوریحان بیرونی میرفت که جنگ شروع شد و اول دبیرستان را در مدرسهی شهید مصطفی خمینی میگذراند که شهد شهادت را نوشید. مدت جانشینی پدر و بزرگ بچهها بودنش فقط شانزده سال طول کشید.
مطالعه وصیت نامه شهید حاکی از عقل، فهم و درک به سن شناسنامهای نیست، او خیلی بیشتر از شانزده سال درک میکرد و نوشت: «پدرجان مبادا دل بستگیات به من، شما را از یاد خالق غافل کند. هر گاه به خاطر از دست دادن من افسوس خوردید به این فکر کنید که تمامی مظاهر این دنیا فانی است».
شهید سیزده ساله بود که در پایگاه شهید بهشتی ثبت نام و در گروه شهید بهمنی نژاد فعالیت کرد. اولین بار بعد از آموزشی منجیل از تاریخ اول شهریور سال ۶۰ تا پانزدهم بهمن، پنج و ماه و نیم به جبهه رفت. بعد از جبهه تغییرات زیادی کرد، آدم جسوری بود و گاهی تندی میکرد، اما بعد از جبهه مهربانیت بیشتری نشان میداد و با آرامش حرف میزد، قبل از اذان وضو میگرفت، سجاده پهن میکرد و تا وقت نماز با صوت زیبا و صدای بلند، قرآن میخواند. دعا و ذکر قبل از نماز ترک نمیشد. وقتی از سفر یا حتی جبهه بر میگشت برای برادرها و خواهرهایش هدیه میگرفت. بیشتر وقت خود را در بسیج میگذراند و گاهی شبها به خانه نمیآمد و هنگامیکه مادر شهید میگفت: نگران هستم، میخندید و میگفت: حلالم کنید! التماس دعا.
محمدرضا بسیار شوخ و بذله گو بود، برای همین دوستانش بسیار به او علاقمند بودند، کارهایش را بسیار دقیق و منظم انجام میداد و در نگهداری وسایل شخصی بسیار حساس بود. بار دوم در پانزدهم اردیبهشت ماه سال ۶۱ تا پنجم آبان ماه در جبهه جنوب، بی سیم چی بود، یعنی از دو سال و نیم که از مدت جنگ تا آن روز میگذشت، شهید شانزده ساله، یازده ماه و هفت روز، تقریبا یک سال جبهه داشت و این همه از عشق عجیب و باورنکردنی اش به امام بود که در وصیت نامه اش این علاقه را نشان داد. بعد از تشکر از زحمات و حلالیت طلبی از پدر و مادر نوشت: «از شما میخواهم خمینی، این پیر جماران و روحانیت مبارز را دریابید و از ایشان اطاعت کنید». در جای دیگری از وصیت نامه به خواهر و برادرانش وصیت کرد: از شما خواهش میکنم همیشه برای طول عمر رهبر کبیر انقلاب و تعجیل در فرج امام زمان (عج) دست به دعا بردارید».
به ملت، دوستان و آشنایان سفارش میکرد: «امام را دعا کنید و همیشه گوش به فرمان او باشید». در آخر وصیت نامه اش نوشت: «کسانی که دشمن روحانیت هستند را به مجلس عزای من راه ندهید». برای بار سوم عازم جبهه شد، اما فرصت جنگیدن پیدا نکرد و در حالی که با هم رزمانش سوار بر ماشین اعزام بود در میانهی راه در سانحهی تصادف، جان به جان تسلیم کرد و شهید شد. شهید در عمر کوتاهش از وقتی معنی جهاد و مبارزهی حق و باطل را فهمید در جهاد بود. روزهای قبل از انقلاب، روزهای مدرسه، فعالیتهای بسیج محله و بیشتر روزهای جبهه، او در حال مبارزه بود. قسمت نبود در میدان جنگ شهید شود، تفسیر او از انقلاب همانی بود که امام گفت و سفارش کرد روی سنگ قبرش بنویسند: «قُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقًا».
انقلاب و حضورش در جنگ حق علیه باطل، نور خدا را در وجودش روشن کرد و سرانجام برای سومین بار به سوی جبهههای حق علیه باطل در دوم شهریور ۱۳۶۲، در مسیر راه بر اثر تصادف در اتومبیل سپاه پاسداران بر روی پل نوشهر، به خیل شهدا پیوست. پیکر پاک ایشان در امامزاده عبدالله گرگان به خاک سپرده شد.
انتهای پیام/