خاطرات سهیلا فرجام فر از دوران دفاع مقدس در بیمارستان پایگاه دزفول - بخش پنجم
دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۳۰
برای دیدن چهره زنان ایرانی در دفاع هشت ساله، آیینه ای شفاف تر از گفتار و نوشتار خود آنان نیست. زنانی که در خطوط مختلف نبرد ایستادند تا از آنچه که دوست دارند، دفاع کنند. بسیاری از این زنان به خاک افتادند، بسیاری به اسارت دشمن در آمدند، بسیار زخم برداشتند، بسیاری بر بالین مجروحان جنگ بیدار ماندند و آنانی که به خانه باز گشتند بسیاری نیستند. برای این زنان هنوز جنگ به پایان نرسیده است.زیرا همواره رنج چشم انتظاری و زخم هایی که با آن هم خانه اند، چون تابلویی از دل شان آویخته است.دیواری از امید، که هاشورهایی از روشنی بر آن تابانده است.
نویدشاهد وقتی وارد اتاق شدم. نگاهم به خلبان اسیر عراقی روی تخت افتاد. اسیر عراقی با پوست سبزه، چشم و ابرو سیاه، شبیه به همشهریان خودم بود. دلم می خواست سرش داد بزنم و بگویم:«می دونی تو با اون بمب های لعنتی ات چند زن رو بی شوهر کردی؟ چند بچه رو بی پدر و یتیم کردی؟...» دلم می خواست با صدای بلند همه این ها را بگویم، ولی یادم آمد در هنگام فارغ التحصیلی قسم خورده بودم به بیماران کمک کنم. صلوات فرستادم و شیطان را لعنت کردم. یادم آمد آن وقتها که بچه محصل بودم درسی داشتیم به نام فقه. چه قدر در حیاط پشتی راه می رفتم هی به چپ، هی به راست و حفظ می کردم: پیامبر فرموده: «با یتیمان و اسیران مهربان باشید.»
این قدر این جمله و بقیه درس ها را خواندم وحفظ کردم تا بالاخره نمره بیست گرفتم. حفظ کردنشان آسان بود، ولی حالا وقت عمل کردن بود. اسیر عراقی با چشم هایی مثل شب سیاه، از زیر ابروهای پر پشتش نگاهم کرد. بهش نزدیک شدم اول با حوصله خون های دستش را با یک گاز مرطوب تمیز کردم. بعد ملافه هایش رامرتب کردم. سرمش بمبه شده بود.گیره سرم راقطع کردم. سوزن سرم را از دستش بیرون کشیدم و به دنبال رگ دیگری گشتم. گارو را بالای دستش گره زدم و گفتم: «مشت کن.»
دست خودم را مشت کردم تا متوجه منظورم بشود. سرم را وصل کردم. سرم قطره قطره از ست وارد رگهایش می شد. چک کردم. خوب بود. قطره های سرم با سرعت لازم به داخل رگ می رفت. خسته و تکیده به نظر می رسید. شب قبل تحت عمل جراحی قرار گرفته بود. آب کمپوت را داخل لیوان خالی کردم، قاشق قاشق داخل دهانش ریختم . اسیر، مات و مبهوت با دهانی نیمه باز نگاه می کرد. چیزهایی به زبان عربی گفت. سرم را تکان دادم و گفتم:«عربی نمی دانم.»
به انگلیسی پرسید:«can you speak english»
با انگلیسی شکسته بسته گفتم:« تا حدودی!»
بالاخره این چند واحد زبان دانشکده اینجا بدردم خورد. به انگلیسی روان پرسید:«من دشمن تو هستم. چطور از من پرستاری می کنی؟»
من و من کنان به فارسی - انگلیسی گفتم:«من پرستارم! وظیفه ام رو انجام می دم. تو حرفه ی من مرزی وجود نداره، مهم اینه که بیمار خوب بشه.»
او گیج و دستپاچه گفت:« مرحبا احسنت!»
همین موقع چند ضربه به در اتاق خورد. بلافاصله مردی چهار شانه با قامتی بلند و پوشیده در لباس نظامی که رسته اش دژبان بود وارد اتاق شد و با تحکم از من پرسید :«خواهر کارتون انجام شد؟»
گفتم :«بله. فعلا مشکلی نداره.»
درحالی که از اتاق بیرون می رفتم دیدم مرد محافظ روی صندلی چرمی سیاه رنگی که در گوشه اتاق بود نشست. شب شده بود. چه قدر دلم گرفته بود. به طرف محوطه بیمارستان رفتم. بوی عطر محبوبه شب فضا را پر کرده بود. شب زیبایی بود. ستاره ها چشمک می زدند. ماه در آسمان می درخشید. بدر بود. از بچگی درباره جادوی مهتاب قصه های زیادی شنیده بودم. به ماه نگاه کردم و زیر لب گفتم:«ماه، تو هم داری مثل ما درد می کشی؟»
منبع : کتاب اطلس جامع/ نقش اداره بهداشت، امداد و درمان نیروی هوایی ارتش در دفاع مقدس
نظر شما