كتابشناسي شهيد دقايقي/ از «خورشيد بدر» تا «بدرقه ماه»
دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۰۲:۰۲
نوید شاهد: آن روز محاصره سوسنگرد شكست و اسماعيل اولين روزهاي فرماندهي اش را به خوبي تجربه كرد. تجربه اي كه سال ها با او بود و آن را به كار مي بست. تجربه اي كه از چمران، علم الهدي، موسوي، و جهان آرا آموخته بود. پايان آن روز گرچه اسماعيل 27 سال بيشتر نداشت، اما مردي شده بود كه بيشتر از همه سال هاي عمرش آگاهي داشت....
كتاب بدرقه ماه
اين كتاب ارزشمند به قلم عزيز الله سالاري در 267 صفحه نگاشته شده و توسط انتشارات قيام در سال 1385 در شهر قم انتشار يافته است. كتاب بدرقه ماه روايتي است از حاصل زندگي شهيد اسماعيل دقايقي از زبان بستگان و دوستان و رزمندگان مجاهد عراقي تيپ 9 بدر كه هركدام با زبان ساده و گويا و بر اساس شناختي كه از اسماعيل داشتند خاطرات شيرين ودلنشين خود را بازگو كرده اند. اين كتاب در زمان انتشار، در كنگره سرداران شهيد و 23 هزار شهيد كربلاي خوزستان در اهواز رونمايي شده است. در سخنان سرتيپ دوم پاسدار محسن كاظميني دبير كنگره مزبور آمده است: «يكي از ويژگي هاي مهم قرن بيستم كه منشأ دگرگوني و تحولات عظيمي در دنيا شد، انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني (ره) بود كه با درايت خود رژيم خود كامه شاهنشاهي را با حمايت و پشتوانه مردمي در هم كوبيد و دست اجانب را از اين مرز و بوم كوتاه نمود و با تحقق نظام جمهوري اسلامي ايران كه نشأت گرفته از اسلام ناب محمّدي با تفكر ظلم ستيزي بود، بزرگترين دستاورد خود را پايه گذاري كرد. استكبار كه خود را در مقابل نيروي عظيم مردمي و نظامي مبتني بر فرهنگ اصيل اسلامي ميديد تلاش خود را صرف كرد و جنگي نابرابر را براي سرنگوني نظام مقدس جمهوري اسلامي به راه انداخت».
سرتيپ كاظميني افزود: «مردم كشورمان در سال هاي دفاع مقدس كه شگفت انگيزترين برهه از تاريخ اسلامي است، با عشق و ايمان و ولايت پذيري و صلابتي چون كوه در مقابل استكبار مقاومت كردند و هشت سال سختترين مشكلات را در عين اقتدار به جان خريدند كه در اين بين پاكمرداني به شهادت رسيدند و سرافرازاني لحظات خاطره انگيزي را به يادگار گذاشتند. اينك در اين برهه از تاريخ ايران به تكريم لحظاتي مقدس و پاك، از عروج سرداران رشيد اسلام، ابر مردان خطه خوزستان كه در طول دفاع مقدس، دوش به دوش ديگر رزمندگان حماسه آفريدند و كارنامه اي بس درخشان از رشادت و سلحشوري از خود به يادگار گذاشتند. كنگره در صدد برآمده تا با استفاده از اهل قلم، سيرت سرداران شهيد خوزستان همچون اسماعيل دقايقي را به نسل جوان معرفي نمايد».
نويسنده در مقدمه كتاب بدرقه ماه گفته است: «آنچه كه بيش از همه مايه قوت و انگيزه و شور نگارنده شد، روح قدسي و به خدا پيوسته سردار شهيد اسماعيل دقايقي بود. بي گمان انس با آن بزرگ، دشواري هاي راه را سهل و ميسر ساخت، و همواره گرد و غبار خستگي را از سراپاي من سترد. خدايش با اسماعيل ذبيح اللّه محشورش گرداند».
در بخش زندگي نامه شهيد دقايقي تصريح شده: «زادگاهش شهر حماسه خيز و فرزانه پرور بهبهان و سال ولادتش 1333 است. خانواده اش در شرافت و دين مداري شهره بودند و از كانون گرم و باصفايش اسماعيل سر برآورد، تا جاده پرشور عشق و حماسه را تا «ذبيح شدن» در پيشگاه معشوق ازل در نوردد. اسماعيل هنوز دوران كودكي را پشت سر ننهاده بود كه پدر بزرگوارش بنا به ضرورت هاي كسب و كار به منطقه آغاجاري كوچ نمود و از اين رو خانواده اش در آن جا رحل اقامت افكندند. او كه از استعدادي سرشار، ذهني تيز هوش و جستجوگر برخوردار بود، دوران دبستان و دبيرستان را در آن ديار به پايان برد.
در سال 1349 به هنرستان شركت ملي نفت كه ميداني براي رقابت دانش آموزان تيز هوش و سخت كوش بود، راه يافت. راه يابي به اين مركز علمي و حرفه اي، سرآغاز دوراني حساس و پرفراز بود. آشنايي با يكي از ناموران عرصه مبارزه به نام محسن رضايي كه بعدها سردار سپاه اسلام شد، در آن دروارن شكل گرفت. اسماعيل همسو و همدرد با آقا محسن بر آستان جانان سر نهادند و آستين همت و غيرت بالا كشيدند، تا در ستيز با طاغوت ستم پيشه، گلبانگ سربلندي بر آسمان زنند. در سال 1352 همراه با آقا محسن به زندان افتاد، كه پس از دو ماه مقاومت و شجاعت آزاد شد. بعد از آزادي به بهانه هاي واهي او را از هنرستان اخراج كردند. اما چنين اقدامي هرگز خللي در روح پر صلابت او ايجاد نكرد.
او بار ديگر در آزمون سراسري به رقابت پرداخت و توفيق قبولي در رشته علوم تربيتي دانشگاه تهران را به دست آورد. اين موفقيت، افق جديدي از فعاليت هاي مذهبي سياسي را پيش روي او گشود. اسماعيل كه از مبارزان گروه چريكي «منصورون» بود، كار سياسي و پخش اعلاميه و شركت در اعتصابات و تظاهرات، وجود شوريده و بي قرارش را آرام نكرد و به مبارزه مسلحانه روي آورد. به قتل رساندن تعدادي از جنايت پيشگان حلقه به گوش در شهرهاي بهبهان و اهواز توسط او و همرزمانش بس مؤثر افتاد و روند اعتصابات به ويژه اعتصاب كاركنان شركت نفت را سرعت بخشيد و از اين طريق ضربه اي كاري بر پيكر رژيم وارد ساخت. منزل او پايگاه و پناهگاه ارزشمندي براي انقلابيون بود و خود تا فجر انقلاب اسلامي دمي نياسود.
در بخش دوم كتاب آمده است كه اسماعيل پس از پيروزي انقلاب كبير اسلامي در همه صحنه ها و عرصه ها حضوري چشمگير داشت. راه اندازي «جهاد سازندگي» و «سپاه پاسداران انقلاب اسلامي» منطقه آغاجاري و فرماندهي سپاه آن منطقه رهين همت و زحمت اوست. فرماندهي سپاه پاسداران سوسنگرد در سال 1359 برگ ديگري از كارنامه قطور اوست. او با عهده دار شدن مسؤوليت دفتر هماهنگي استان خوزستان، نهاد مقدس سپاه را در شهرهاي استان گسترانيد و فرماندهان لايق و شايسته را براي هدايت و مديريت آنجا برگزيد.
بعد از عمليات بيت المقدس و فرسايشي شدن جنگ، اوضاع داخلي حالت خاصي به خود گرفت و منافقين به ترور شخصيت هاي نظام ادامه دادند. شرايط آن موقع طرحي را براي ناكام نهادن دسيسه هاي بدخاهان مي طلبيد. از اين نظر اسماعيل در تاريخ 1/4/1361 به سپاه منطقه يك مأمور شد و به قائم مقامي يگان حفاظت شخصيت ها منصوب گرديد. او در كنار كار حساس حفاظتي، به تدريس در حوزه و بهره گيري از چشمه فياض عالمان دين پرداخت. پس از شهادت سردار دكتر مجيد بقايي در 9/11/61 كه از ياران ديرينه اسماعيل بود، به سردار رضايي نامه نوشت و نواي «بايد بروم» سرداد. ديري نپاييد كه از سوي آقا محسن مأمور شد تا «دوره عالي مالك اشتر» را تشكيل دهد. اين دوره با همت و درايت او تشكيل و خود يكي از فراگيران آن شد. شركت كنندگان آن 16 نفر از برجستگان جبهه و جنگ بودند. او در عمليات خيبر فرمانده گردان خط شكن بود و بعد از آن مسئول طرح و عمليات لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع) شد.
نويسنده در بخش شهادت اسماعيل دقايقي چنين روايت كه واقعه شهادت او در روز 28 دي 1365 در منطقه عملياتي شلمچه روي داد. او كه همراه با دوستش جهت شناسايي به خط مقدم شتافته بود، با بمباران هواپيماهاي عراقي به درون يك كانال رفت كه با صد آه و افسوس، ديوار بتني كانال در اثر انفجار راكت بر سر او فرو ريخت و اسماعيل اين بار سر خويش را به پيشگاه محبوب تقديم نمود، تا ذبيحي در تاريخ اسلامي رخ نمايد:
حيف بود مردن بي عاشقي
تا نفسي داري و نفسي بكوش
سر كه نه در پاي عزيزان رود
بارگران است كشيدن به دوش
پيكر گلرنگ و به خون آراست آن سبز پوش در روز 30/10/1365 و در ميان اندوه و باران اشك ديده ها و تندر بغض هاي تركيده و جوشش سينه ها و بدرقه صد قافله دل بر دوش يارانش همراهي شد و در غوغاي جمعيتي سوگوار و نيز در جلوي چشمان اشكبار دو يادگارش ابراهيم و زهرا در گلزار شهيدان اميديه به خاك سپرده شد؛ تا مزارش براي هميشه زيارتگاه عاشقان و منتظران شهادت باشد.
صبح روز شهادتت، خورشيد
بر تنت بي شمار گل مي ريخت
باد زلف چمن پريشان كرد
لالة داغدار گل مي ريخت
بر مزارت دو دست كوچك آن
نازنين يادگار گل مي ريخت
هق هق گريه هاش غمگين بود
نرگسش بر مزارت گل مي ريخت
شبنم از چشم باغ جاري بود
باد در لاله زار گل مي ريخت
ياد چشمان عاطفت خيزت
بر دل پر شرارت گل مي ريخت
در بخش گفت و گوي نويسنده كتاب بدرقه ماه با همرزمان شهيد دقايقي، آقاي اسماعيل بهمئي يكي از همرزمان شهيد روايت كرده كه تأثير اسماعيل بر جوانان منطقه آغاجاري و بهبهان وصف ناپذير است. او شخصيتي جامع و چند بُعدي داشت و ما به ميزان ظرفيت و استعدادمان از او بهره ميبرديم. كلاسهاي تقويتي پيش از انقلاب بهانه خوبي براي فيض بردن از افكار و اعتقادات اسماعيل بود. فيض حضور در حلقه هاي درس او به اندوختههاي معنوي ما، جان تازه و نشاط مي بخشيد، و اشتياق مان را براي حضور در انقلاب و جنگ تحميلي مي افزود.
آقاي بهمئي افزوده است كه در گرماگرم قيام خدايي امام خميني (ره) دو تن از مجاهدين گروه «منصورون» به نام هاي رضا رضوي و عبد الله ساكي، فرمانده نظامي دانشكاه اهواز را مورد حمله قرار دادند، و در حال عقب نشيني در جاده اميديه دچار سانحه شده و خودروي آن ها واژگون شد. طبق نظر آگاهان اين سانحه با دسيسه ساواكي ها انجام گرفت و آنان با اين خيال كه اين دو تن بر اثر جراحات وارده جان سپرده اند، از صحنه متواري شدند. به هر حال آن دو نفر را به اميديه آوردند و در جستجوي آقا اسماعيل بودند تا مشكل دارو و درمان شان را حل نمايد. در آن جو اختناق، اسماعيل ما را راهنمايي كرد، و من به همراه دو نفر از دوستان با استفاده از خودروي شخصي برادرم مجروحان را به بيمارستاني در اهواز انتقال داديم و به پزشكي كه اسماعيل معرفي كرده بود تحويل داديم.
نحوه شهادت اسماعيل دقايقي
اسماعيل بهمئي در ادامه بيان اين خاطرات به نحوه شهادت سردار اسماعيل دقايقي اشاره كرده و چنين گفته كه به مجاهدين تيپ 9 بدر مأموريت داده شد تا در جزيره صالحيه واقع در منطقه عملياتي كربلاي 5 به اهداف تعيين شده دست يابند. بامداد روز 28 دي 1365 سردار دقايقي مرا صدا زد و گفت آماده شويد تا براي شناسايي به سمت محور برويم. به او گفتم كه من روز گذشته آنجا را شناسايي كرده ام. اما او براي كسب اطمينان بيشتر قصد داشت شخصا منطقه عملياتي را پيشاپيش ببيند. لذا يك دستگاه موتور سيكلت 250 آماده كرد و گفت برويم.
گفتم: من با اين موتور سنگين آشنا نيستم.
اسماعيل بيدرنگ فرمان موتور را به دست گرفت و من هم پشت سر او نشستم و حركت كرديم. خورشيد اوج گرفته بود و به وقت ظهر نزديك ميشديم. در حين حركت به او گفتم: ديروز شاهد بمباران هواپيماهاي دشمن در پنج ضلعي شلمچه و تلفات وارد آمده به نيروهاي خودي بودم. شما به قرارگاه برويد و به فرماندهان تذكر دهيد تا از تلفات سنگيني كه به سبب تراكم زياد نيرو پديد ميآيد پيشگيري كنند.
هنوز سخنم تمام نشده بود كه ناگهان هواپيماهاي دشمن در آسمان منطقه ظاهر شدند. ما بوديم و بمبهاي خوشهاي كه در كنارمان فرود ميآمد. بر اثر آن بمباران من و آقا اسماعيل مورد اصابت تركش قرار گرفتيم و زخمي شديم. در آن غوغاي بمب افكن ها و صداي مهيب انفجارها، سردار پا روي ترمز گذاشت و بنا به توصيه او هر دو به سمت كانال بتوني دژ شلمچه دويديم. هنگامي كه به سمت سنگري در حركت بوديم هواپيماهاي دشمن هرچه موشك و راكت داشتند، در اطراف مان رها كردند. با انفجار راكتي در كنار كانال، ديواره بتوني آن بر سر ما فرو ريخت. لحظاتي گرد و خاك غليظي از آنجا برخاست. وقتي كه فرو نشست، اسماعيل را صدا زدم، اما جوابي نشنيدم. نزديك او رفتم و با دقت كه نگريستم كه با غم انگيزترين صحنه رو به رو شدم. تكههاي ديواره بتوني سر پرشور سردار را متلاشي كرده بود. اين نخل سبز و پرثمر به خاك و خون غلتيده بود، تا به سربداران جاويد عشق بپيوندد، و ما هم در فراق غمبار او بسوزيم. گويي آن اسماعيل عشق، سامان به سامان در بهانهاي بود تا سبزِ سرخ از خاك پر بكشايد و در كرانه معشوق ازل مأوا گزيند.
نورالدين رزاقي يكي ديگر از راويان كتاب بدرقه ماه است كه خاطرات خود را درباره ولايتمداري شهيد اسماعيل دقايقي چنين بيان داشته است: اولين دوره رياست جمهوري بني صدر بعد از تولد انقلاب اسلامي شكل گرفت. او انديشه هاي غرب گرايانه و ولايت ستيز داشت، و در منجلاب غرور و خود خواهي غوطه ور شده بود. دل امام خميني (ره) و بسياري از ياران همچون شهيد مظلوم دكتر بهشتي را سخت به درد آورده بود. در آن روزگار تشخيص حق از باطل كار آساني نبود و بني صدر كه هزار شگرد در چنته داشت، پاره اي از بچه هاي سپاه و بسيج فريب او را خورده بودند. اسماعيل در چنين شرايطي بچه ها را گردهم آورد و حقايق را با هنرمندي خاصي بيان كرد، و با منطق و استدلال و عاشقانه به آن ها گفت: بچه ها! اگر مي خواهيد خير دنيا و آخرت نصيب تان شود، گوش به فرمان ولي فقيه باشيد. نه استدلال و اجتهاد از جانب خودتان. سر رشته گردن تان را به ولي فقيه بسپاريد، تا هر كجا كه او رفت شما هم برويد. قطعاً عاقبت چنين كاري به خير ختم مي شود. از آن روز تاكنون، پيوسته اندرزهاي دل سوزانه و رهايي بخش اسماعيل دقايقي آويزه گوش من است.
كتاب خورشيد بدر
در حقيقت كتاب خورشيد بدر سومين شماره از سري كتاب هاي سيرت سرداران بزرگ سپاه اسلام است كه بر اساس زندگينامه سردار شهيد اسماعيل دقايقي به قلم مصطفي سعيدي نوشته شده و معاونت انتشارات مركز فرهنگي سپاه آن را چاپ و منتشر كرده است. اين اثر 93 صفحه اي، سرگذشت زندگي و سفرنامه حماسي شهيد دقايقي را بررسي كرده و به ارواح مطهر همه شهيدان تيپ 9 بدر تقديم شده است.
در مقدمه خورشيد بدر كه توسط امور كتاب سپاه پاسداران انقلاب اسلامي (ناشر) نوشته شده آمده است: «كتاب حاضر نتيجه تلاش صادقانه و بي شائبه چند تن از برادراني است كه در حين انجام كار به رغم نا آشنايي مجاهدين عراقي لشكر بدر به زبان فارسي و پراكندگي آنان در شهرهاي مختلف، همه مشكلات را به جان خريده و اقدام به جمع آوري مطالب و انجام مصاحبه هاي متعددي در اماكن مختلف نمودند، و به نگارش، ويرايش و تدوين آن همت گماردند». كتاب خورشيد بدر از هفت فصل كه در فصل اول آن بيت شعري به اين مضمون به چشم مي خورد:
دوست برِ دوست شد يار برِ يار
چيست در اين روزگار بهتر از اين كار
نويسنده نيز مقدمه كتاب را اين گونه آغاز كرده است: «در طول هشت سال دفاع مقدس، در روزگاري كه باب جهاد دري از درهاي بهشت بر روي امت اسلامي گشوده شده بود، شاهد انسان هايي بوديم كه در راه حفظ نظام جمهوري اسلامي، دست از آلايش هاي دنيا شسته و دل به محبت حق سپردند، و در خيل كاروانيان نور سرود رهايي سر داده، قفس تنگ جسم را شكسته به سوي يار پر كشيدند. كساني كه رسالت شان نجات ارزش هاي والاي انسانيت از چنگال خونبار متجاوزان به حقوق انسان ها بود و سرگذشتشان، سفرنامه حماسي جاودانگي است. اينان سرداران رشيد دفاع مقدس و قهرمانان سرافراز انقلاب اسلامي و آموزگاران ايثار و گذشت و جهاد و مبارزه اند كه خود اين همه را از محضر پرفيض معلم جاويد انقلاب اسلامي، حضرت روح الله (ره) فرا گرفته بودند».
در ادامه مقدمه نويسنده آمده است: «مجلدات سيرت سرداران رشيد سپاه اسلام، دفتر زندگي فرمانده رشيد سپاه شهيد اسماعيل دقايقي فرمانده لشكر بدر سرداري از رهروان كاروان نور را گشوده ايم، تا دريابيم، او كه بود و چگونه زيست كه سزاوار خلعت شهادت شد و راه و نامش فرازي پرشور و نامي به ياد ماندني در كارنامه هشت سال دفاع مقدس گشت. شايسته آن بود كه شرح زندگي سراسر مبارزه و گذشت چنين سرداراني با نثري فصيح و دلكش و بياني پرشور فراتر از قالب هاي متعارف در شرح حال نويسي به رشته قلم كشيده مي شد، تا حق كلام و كلمه در مورد آنان به جا آمده باشد. اما ضرورت پرداختن به زندگي ديگر سرداران، عدم اطلاع كامل از نكات و دقايق زندگي اين عزيزان و بضاعت مزجات فعلي ما موجبات اين را فراهم آورد كه به همين دفتر قناعت شود و با استعانت از روح بزرگ اين شهيد اميدواريم كه همين مختصر مورد عنايت رهروان و پويندگان حق و حقيقت به خصوص سپاهيان و بسيجيان حق جو قرار گيرد. با اين توضيح، اسماعيل نيز تمامي ارزش هاي وجودي خود را كه از كودكي به آن ها پايبند بود، از صبر و محبت گرفته تا شهامت و ايثار و ادب، از خانواده خود فرا گرفت. نكته اي كه بيش از هر مسئله ديگري او را از همسالانش در همان اوان طفوليت ممتاز و مشخص مي ساخت، هوش و ذكاوت سرشار او بود و اين عامل موجب شد كه مرغ جانش را در فضاي بيكران تعاليم احكام اسلامي به پرواز درآورد و همواره با شوق و اشتياق وصف ناپذيري به فراگيري و عمل به ارزش هاي اسلامي بپردازد».
در فصل اول كتاب كه عنوان «آغاز مبارزه» را به خود اختصاص دارد آمده است كه آغاجاري منطقه اي است كه مردم در آن برهه با مسائل و دستورات اسلامي آشنايي زيادي نداشتند. زيرا آنجا محل استقرار شركت نفت با حاكميت انگليسي ها و آمريكايي ها بود و فرهنگ اجتماعي و مذهبي آنان متناسب با پديده هاي فرهنگي غرب بود. اما با اين حال اسماعيل توانست جوانان را فريفته و عاشق مسائل اسلامي كند. كتاب هاي متعددي را از تهران تهيه كرد و نمايشگاهي را تشكيل داد. به طوري كه نقطه ثقل مسائل تبليغي و فرهنگي در منطقه آغاجاري شده بود. در همان دوره به علت مبارزات مخفيانه و آشكار گسترده اي كه داشت، توسط ساواك دستگير و چند ماه زنداني شد.
در حالي كه بيش از پانزده بهار از عمر اسماعيل نگذشته بود كه زندگي همراه با عقيده و مبارزه را براي خود بر گزيد. اين گونه زيستن را كه همانا هرگز نياسودن و جان و تن به رنج سپردن بود، در سراسر وجود پربار خود به منصه ظهور نشاند، و به ديگر سخن مي توان سراسر حيات او را مصداق كلام گهربار «ان الحياه عقيده و جهاد» دانست. شهيد دقايقي با شركت در مبارزات سازمان يافته سياسي و نظامي به همراه ساير همرزمان خود، گام مؤثري در مبارزات مسلحانه عليه رژيم ستمشاهي در خوزستان برداشت. رژيم طاغوت در سال 1350 در صدد برپايي جشن هاي 2500 ساله به اصطلاح شاهنشاهي برآمد كه اسماعيل كه سال دوم هنرستان را مي گذراند، با همكاري ديگر دوستان و همرزمان، در برنامه ريزي اعتصاب هنرجويان هنرستان صنعت نفت شركت فعال داشت و با انجام عمليات انقلابي عليه مزدوران شاه در منطقه جو خفقان مزدوران شب پرست را شكست و با شركت در عملياتي متهورانه به عنوان يك چريك مسلمان به مبارزات مسلحانه در منطقه خوزستان روح تازه اي دميد.
بي ترديد مبارزات اسماعيل به مسائل سياسي و نظامي محدود نبود و از آنجا كه در مقاطع تحصيلي از شاگردان باهوش و استعداد شهرت داشت. در فرصت هاي مناسب از جمله تعطيلات تابستاني براي شكل دادن به جهاد فرهنگي و اعتقادي خود بهره برداري مي كرد و از طريق داير كردن برنامه هاي تدريس خصوصي با جوانان منطقه ارتباط فكري و روحي برقرار مي كرد و آن ها را با فرهنگ اصيل اسلامي آشنا و جذب اسلام مي كرد. لذا فعاليت هاي فرهنگي او در حد بسيار مؤثري، عامل بازدارنده اي شد تا بسياري از توطئه هاي رژيم شاه در خصوص ترويج فرهنگ غربي در اين منطقه از خوزستان با شكست روبرو شود. اسماعيل با استفاده از فضاي سالم و روحيه انقلابي خانواده، خيلي از كارهاي مخفي را در محيط منزل انجام مي داد و اين شيوه بهترين امكان براي پنهان كاري او بود.
فصل سوم كتاب خورشيد بدر، فعاليت هاي سياسي و فرهنگي اسماعيل دقايقي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در دانشگاه تهران را مورد بررسي قرار داده و چنين نوشته است كه اسماعيل در دانشگاه در برابر جريانات التقاطي و غير اصيل، موضع مشخص و قاطعي را از خود نشان مي داد. چنانچه در بسياري از بحث هايي كه بين دانشجويان صورت مي گرفت شركت فعال داشت. در مباحث نظري و فلسفي با دارندگان گرايش هاي چپي و ماركسيستي يا التقاطي پيرامون ساير مكاتب فكري، شركت مي كرد و از مسائل اصيل اسلامي به دفاع بر مي خاست. مناقشات اسماعيل با اصحاب ايده ها و تفكرات غير اسلامي، برگ هاي زرين از حيات پر خاطره او دانست.
اين شهيد بزرگ با شناختي كه از گردانندگان انجمن اسلامي دانشكده علوم تربيتي كه متأثر از منافقين بودند به بيان انحرافات آنان پرداخت وماهيت آن ها را آشكار ساخت. او در پرتو بحث هايي كه با اين جماعت منحرف داشت سرانجام چنين نتيجه گرفت كه اين افراد از عمق مسائل مذهبي شناخت خوبي ندارند و محورهاي فكري آن ها پايه محكم و استواري ندارد. طرفداران آن گروهك در ارتباط با مسئله شناخت كه مهمترين مسئله ايدئولوژيكي روز بود، گرايشات ماركسيستي داشتند. لذا گروهك منافقين مورد ترديد و انكار جدي اسماعيل قرار گرفت.
گروه ديگري كه مورد ترديد شهيد دقايقي قرار گرفت «انجمن حجتيه» بود. او پس از مطالعات جدي و دامنه دار نسبت به اين جماعت چنين استنباط كرد كه هرچند ميان آن ها از نظر مسائل اخلاقي، افراد خوبي هم وجود دارند، اما در مجموع گروه حجتيه يك جريان انحرافي است كه اعتقادي به مبارزه با رژيم طاغوت ندارد. با اين وصف اسماعيل با ديگر همفكران خود در مقابل اين دو جريان انحرافي ايستادند و او محوري شد كه ديگر دانشجويان مسلمان گرد او يك جريان اسلامي سالم را پايه ريزي كردند. جالب اينجاست كه برخورد اسماعيل در ارتباط با آن دو جريان انحرافي چنان معتدل و منطقي بود كه در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي، به هيچ وجه باعث بروز تشنج و درگيري با گروه هاي ياد شده نمي شد.
كتاب نيمه پنهان ماه
اين كتاب روايتي از زبان معصومه همراهي همسر شهيد اسماعيل دقايقي است كه توسط علي مرج گردآوري شده و مؤسسه روايت فتح در سال 1381 آن را در 65 صفحه منتشر كرده است. كتاب نيمه پنهان ماه، جلد چهارم از سري كتاب هاي خاطرات همسران سرداران بزرگ و نامدار دوران دفاع مقدس است كه تاكنون يازده بار تجديد چاپ شده است.
در مقدمه كتاب خاطرات همسر شهيد دقايقي چنين آمده چنين است: «در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي به نام انقلاب اسلامي و به نام انسان نوشته شده است. اين فصل از جنس بهار است، ولي به رنگ سرخ نوشته شده است و خزاني به دنبال ندارد. اين فصل داستان تجديد عهد انسان در روزهاي پاياني تاريخ است و براي همين با خون و اشك نوشته شده است. خوني كه يك روز در اين سرزمين بر خاك ريخته شد و اشكي كه روزي در لحظه وداع گوشه چادري پنهان شد و روزي ديگر بر سر مزاري به خاك فرو شد، و امروز باز هم جاري مي شود، تا يك بار ديگر گرد و غبار ناگزير زمان را از چهره سرداران روزهاي انتظار بشويد. در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي نوشته شده است كه سخت عاشقانه است. تلخي انتظار را به اميدي كه سرانجام خواهد آمد مي توان تاب آورد. اما اين همراه كه تازه داشت او را مي شناخت، درست در همان جا كه بايد او را دقيق نگاه كند تا بيش تر بشناسد، چشم هايش را بر او بسته بود. اگر مي دانستم، سعي مي كردم همه كارهايش يادم بماند. و آن وقت ديگر خيالم راحت بود، و پدر چه خوب اين را مي دانست، اسماعيل اهل اين دنيا نيست. مرگ، كه معشوق همه مردهاي واقعي عالم بود، هم راهش را خواسته بود. و اسماعيل برايش نوشته بود «اگر بهشت نصيبم شد، منتظرت مي مانم». اين همان حرفي بود كه شب رفتن هم زده بود. آن شب بدري كه فهميد براي چه هم راهش شده. آن شب حالش عجيب بود. مثل حال آدمي چشم به راه، موقع ديدن مسافري كه به جاي دوري مي رود. «حالا كه اين جا كنار هم هستيم دعا كن همگي، با هم برويم، نه تو تنها». نمي خواست از اين به بعد با يك خاطره زندگي كند. وحالا وقت انتظار است «منتظر نوبتم نشسته ام تا او اين قدر پشت درهاي باز بهشت انتظارم را نكشد. انتظاري كه من در همه اين سال ها طعم تلخش را مزمزه كردم». نمي خواست شكايت كند. نمي خواست آن قدر منتظر بايستد كه زندگيش را گذشتن سال هاي طولاني تمام كند. بايد يك بار ديگر سعي مي كرد تا خودش را به دريا برساند. درياي تمام نشدني و بدون انتها».
معصومه همراهي در آغاز بازگو نمودن خاطرات خود با شهيد دقايقي گفته است: «اسماعيل پسر عمه ام، جواني شاد و پر انرژي و شوخ طبع بود. او پسر دوم خانواده شان بود و بر عكس برادر بزرگ ترش كه آرام و سر به راه بود، اين يكي آتش مي سوزاند. اسماعيل شانزده ساله بود كه در هنرستان فني حرفه اي شركت نفت اهواز قبول شد. همين كه جايي باشد كه علاوه بر تحصيل رايگان، خوابگاه هم بدهند موقعيت خوبي بود. بعد از رفتن به اهواز فضاي ذهني اسماعيل عوض شد. قبل از آن فقط شيطنت هاي او را در كوچه و خانه به ياد دارم. كتاب خواندن را همان جا شروع كرد. هر كتابي كه جديد به بازار مي آمد مي خريد، و اگر به كسي هديه مي داد حتما كتاب بود. اولين كتاب هايي كه خريداري كرد، كتاب هاي صمد بهرنگي بود كه رك و راست حرف هاي خطرناكي مي زد. براي من كتاب «ماهي سياه كوچولو» را آورد كه خيلي رويم تأثير گذاشت. از بس كه راجع به كتاب حرف مي زد، مادرش نام او را به شوخي «ملا اسماعيل» گذاشته بود. او ما را با استاد مطهري، دكتر شريعتي و جلال آل احمد آشنا كرد. داشتن بعضي از اين كتاب ها جرم حساب مي شد، ولي پدر و مادرهاي مان كه چندان از رژيم دل خوشي نداشتند، زياد پا پيچ كتاب هايي كه اسماعيل مي آورد و ما مي خوانديم نمي شدند».
همسر شهيد دقايقي در تشريح مبارزات اسماعيل نوشته است: «زندان بزرگش كرده بود. انگار كه كارگاهي عملي باشد براي ياد گرفتن آن چه در كتاب ها خوانده بود. از زندان كه آزاد شد انگار كه اتفاقي نيفتاده باشد. رفت خانه يكي از دوستانش و بعد آمد خانه. نمي خواست ترس از ساواك را در دل كسي بياندازد. به ما مي گفت كه تازه در آن جا فهميده كه اين رژيم طبل تو خالي است و فقط سر و صدا دارد. مي گفت «ما با هيچ طرفيم. فقط بايد اطلاعات مان را زيادتر كنيم و از اين به بعد مخفيانه كار كنيم تا بهانه دستشان ندهيم». به بزرگ ترهاي فاميل كه نگران بودند و او را سرزنش مي كردند كه دارد با دم شير بازي مي كند، به شوخي مي گفت كه در زندان چيزهاي زيادي ياد گرفته، مثل اين كه چه طور مي شود با موش ها سرگرم شد و چه طور مي شود در يك اتاق كه جاي نشستن هم نيست خوابيد. زندان رفتن او براي ما جوان ترهاي فاميل افتخاري شده بود. حالا ما هم در خانواده يك مبارز داشتيم. اسماعيل كه زماني هم بازيمان بود يك باره نسبت به ما خيلي بزرگ تر شده بود. كارهاي سياسي را مخفيانه و بيش تر كرده بود. در تابستان با همان پول هاي تدريس خصوصي به بندر عباس رفت و براي يكي از دهات آنجا كتابخانه تأسيس كرد. در بهبهان نمايشگاه كتاب گذاشت. به من هم كمك كرد تا در مسجد آغاجاري چند تا از دخترها را براي فعاليت هاي مذهبي جمع كنم. حال و هوايش روي عقايدم تاثير گذاشته بود. انگار شده باشم «ماهي سياه كوچولو» كه مي خواست خلاف جريان آب شنا كند. آن موقع تغيير شايد طبيعي بود. البته فقط شور و حال مخصوص دوران جواني نبود. جوان هاي ديگر را هم مي ديدم كه دلشان به چه چيزهايي خوش است. فكر مي كردم هدف از زنده بودن، اين چيزهاي معمولي نيست، بايد كارهاي بزرگي كرد».
معصومه همراهي در ادامه بازگو نمودن خاطرات زندگي همسرش در دوران مبارزه مي گويد: «اسماعيل و چند دانشجوي ديگر دانشگاه به عنوان مخالف رژيم انگشت نما بودند. عضو انجمن اسلامي بود كه داشتند اساس نامه يكپارچه تنظيم مي كردند. طبيعي است وقتي اين جور فعاليت هاي آدم زياد بشود، از درس خواندن باز مي ماند. ولي تنها درس خواندن چيزي نبود كه حد اقل خودم دوري از خانواده را به خاطر آن تحمل كنم. دانشگاه ها آن موقع خيلي شور و حال داشتند. فقط درس خشك و خالي نبود. اسماعيل با تشكيلات انقلابي خارج از دانشگاه هم رابطه پيدا كرده بود. محسن رضايي هم كه توانسته بود سال ها با شناسنامه هاي قلابي از چنگ ساواك فرار كند در تهران بود. باهم در ارتباط بودند. دو نفري عضو گروه «منصورون»، شاخه نظامي مجاهدين انقلاب اسلامي بودند. اسماعيل يك سال درس نخوانده دوباره اخراج شد. دو ترم محروميت از تحصيل به جرم نشر افكار امام (ره) در دانشگاه. او را زير نظر گرفته بودند و مي دانستند كه كله اش بوي قرمه سبزي مي دهد. او هم ديگر خيالش راحت شد كه مي تواند سر فرصت و بدون محدوديت مبارزه كند. از همه كارهايي كه در تهران عليه رژيم مي شد خبر داشت. در تظاهرات شركت مي كرد و اعلاميه هاي امام (ره) را پخش مي كرد. بعضي وقت ها با هم برمي گشتيم جنوب».
در كتاب نيمه پنهان ماه به نقش شهيد اسماعيل دقايقي در جنگ تحميلي به نقل از همسر او چنين اشاره شده است: بامداد روز 31 شهريور سال 1359 با صداي مهيبي از خواب پريدم، صداي شروع جنگ بود. هواپيماهاي عراقي ديوار صوتي اهواز را شكستند.
اسماعيل شب كه آمد خانه، پرسيدم اين صدا چي بود؟
گفت: صدام هوس كرده يك سركي به ما بزند.
اسماعيل از مدت ها قبل مي دانست كه جنگ دير يا زود شروع مي شود. اين راز داري نظامي را تا آخر داشت. راجع به مسائل جنگ كمتر حرف مي زد. صدام آمده بود كه يك هفته اي خوزستان را بگيرد. اغلب مردم، شهر را تخليه كردند، ولي ما مانديم.
روزي آمد و به من گفت: در باغچه حياط سنگر درست كن. گفتم: مگر من مي توانم؟
گفت: آره، هر روز كار كني، زود تمام مي شود.
در باغچه با يك بيلچه سنگر كندم، تا با شنيدن صداي هواپيماهاي عراقي برويم آن جا پنهان شويم. ابراهيم دو ماهه بود و زياد گريه مي كرد. به دكتر كه مراجعه كردم به من گفت: بعضي بچه ها اين جوري اند.
روزها صداي بمباران و بعضي وقت ها موشك و شب ها صداي گريه ابراهيم. شير خودم كافي نبود. مغازه ها هم همه بسته بودند. خانواده هايمان اعتراض كردند كه اين بچه چه گناهي كرده كه بايد همراه تو زير توپ و آتش بمانند.
اسماعيل گفت: روا نيست من با اين مسئوليتم، زن و بچه ام دور از سر و صداي جنگ باشند.
صدام اشتباه كرده بود. خوزستان يك هفته اي تسليم نشد. با شروع جنگ ادامه زندگي مان معلوم شد. اسماعيل مسئوليت هاي مختلفي به عهده گرفته كه هر كدام شان به نوعي سر از جبهه در مي آورند. منطقه كاريش تمام خوزستان بود و دائم در سفر. هفته اي اگر دو شب خانه مي ماند، يعني به من لطف كرده بود. قرار شد يك شب اسماعيل بچه را بخواباند تا بفهمد در نبودن او من چه مشكلاتي دارم گفتم: اين كار سخت تر است يا جنگيدن؟
گفت: معلومه كه جنگيدن سخت تر است.
در سال 1360 به قم آمديم. ابراهيم 11 ماهه بود. اسماعيل گفت: در قم حوصله تان در نبودن من سر نمي رود.
ما را خانه يكي از آشنايان مان گذاشت و غيب شد. كپسول گاز گرفتن مصيبتي بود. از اسماعيل قول گرفتم گاز خريدن با او باشد. هنوز چند روز نگذشته بود كه قولش يادش رفت. گذاشت و رفت. گفت: من تا اين كپسول گاز تمام نشده برمي گردم.
گمانم عمليات بيت المقدس بود. دو كپسول ديگر تمام شد و او نيامد. بعد از آمدنش براي شركت در سمينار فرماندهان سپاه به مشهد رفتيم. براي هر دوي ما كه تا به حال به مشهد نرفته بوديم مي توانست سفري به يادماندني شود، گرچه بد هم نگذشت. توي اتوبوس كه رويش نمي شد كنار من بنشيند. آنجا كه رسيديم هتلمان زير زمين يك حسينيه بود. آنجا هم اوضاع مثل سابق بود. دنبال كارهاي خودش بود. به اصرار توانستم يك شب با هم برويم حرم. حاجتي كه مي خواستم از امام بگيرم اين بود كه يك كم اين پدر و پسر آرام تر شوند. ابراهيم كمتر گريه كند و اسماعيل در خانه بند شود. خودش از اين جور زندگي راضي بود.
اسماعيل از همه عمليات ها سالم بر مي گشت. در مدت چند سال زندگيمان نشد كه زياد حرفي از شهادت بزند. مثلاً بگويد كاش من هم شهيد بشوم. اصلاً از جبهه اگر حرفي مي زد از پيروزي ها و پيش رفت هاي رزمندگان بود. از سختي ها و نگراني ها چيزي نمي گفت، جوري كه من فكر مي كردم كه ما در همه عمليات ها پيروز مي شويم.
سال 1363 كه جنگ در اوج خود بود، اسماعيل در جبهه بناي كار جديدي را گذاشت كه فرماندهي تيپ 9 بدر بود. مجاهدان و سربازان عراقي كه حاضر شده بودند به خاطر اسلام عليه رژيم شان بجنگند. يك روز كه به خاطر مريضي مجبور شده بود در خانه بستري شود، چند نفر با ميوه و شيريني براي عيادتش آمدند. بعد از اين كه از آن ها پذيرايي كردم و رفتند، گفت: آن ها مجاهدين عراقي بودند.
مي دانستم اسماعيل وقتي بخواهد مهربان باشد، كسي به پايش نمي رسد. در اين يك سال و نيمي كه در تيپ 9 بدر بود، انگار كه يكي از خودشان باشد. آن ها خانواده اش شده بودند. نگران شان بود. مي گفت: اين ها اين جا غريبند و مهمان ما حساب مي شوند.
به خانه هايشان سر مي زد. مواظب همه چيزشان بود. حتي سيگارشان، كه كم نشود. علوم تربيتي خوانده بود و برايشان مشاور خوبي بود. براي يكي شان زن پيدا كرد. خودش كه نمي گفت. اين چيزها را بعداً از بقيه شنيدم. اوايل برايم سؤال بود كه چه طور با آدم هايي كه زبان شان را نمي فهمد كار مي كند. بعداً فهميدم عربي را به راحتي آن ها حرف مي زند. در مراسم مذهبي شان شركت مي كرد و با لهجه عربي دعاي كميل مي خواند. در تيپ 9 بدر اسماعيل كار بي سابقه اي كرده بود. اسرايي بودند كه توي اين عمليات اسير مي شدند، توي عمليات بعدي مي جنگيدند.
تيپ 9 بدر اولين حركت نظامي مجاهدين عراقي بعد از تأسيس مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق بود. آن ها لزوم يك حركت نظامي را بر ضد رژيم صدام حس كرده بودند. قبل از اين هم صحبت تشكيل چنين تشكيلاتي بين مقام هاي ايراني و رهبران مجاهدين عراقي شده بود. وقتي اسماعيل دقايقي مسئول اين كار شد، كار ساماندهي تشكيلات مجاهدين را در شهرهاي دور و نزديك به عهده گرفت. هماهنگي بين گروه هاي عراقي هم بر دوش او بود. بايد كلي سفر مي رفت و كلي آدم مي ديد تا بتواند همه شان را در يك چارچوب جمع كند.
در يكي از همان روزها كه از جبهه برگشته بود، به او گفتم اصلاً رويم نمي شود خانه اين دوستم كه شوهرش شهيد شده بروم.
گفت: چرا؟ مگه چيه؟ ممكن است خود من هم دو سه ماه ديگر شهيد شوم. بعدش تو مي شوي همسر شهيد دقايقي.
عادت نداشت اين طوري حرف بزند. عادت نداشت از شهادت حرف بزند. مي گفت: شهادت لياقت مي خواهد و وقتي آدم لياقت پيدا كرد، رفتني مي شود.
چند هفته قبل از اين كه من را براي هميشه بگذارد و برود، زنگ زد و گفت: بيا اهواز.
گفتم: الآن امتحانات ميان ترم شروع شده و گرفتارم. بچه ها هم مدرسه دارند.
گفت: حالا سعي كن بيايي.
رابطه مان باهم اين طوري نبود، اصلاً در فاميل به زن و شوهر دور از هم معروف شده بوديم. چند بار تلفن زد. گفتم: خودت بيا.
گفت: كارم طوري است كه نمي توانم.
گفتم: اگر بيايم يك ترم عقب مي افتم.
گفت: اين دفعه فرق مي كند با دفعه هاي ديگر.
گفتم: چه فرقي؟ نكند عاشق شده اي؟
گفت: چه عيبي داره آدم عاشق زنش بشود؟
گفت: بيا.. پشيمان مي شوي.. شايد تا دو سه ماه نتوانيم هم ديگر را ببينيم.
تعجب كردم. هر موقع مي خواست ما را ببيند، خودش مي آمد. فكر كردم نكند مجروح شده و نمي تواند بيايد. عمليات كربلاي پنج داشت شروع مي شد. هميشه مي گفت كه شما هم مثل خانواده بقيه پاسدارها به نبودن من عادت كرده ايد و حالا خودش اصرار داشت كه همديگر را ببينيم. ديدم مسئله جدي است.
صبح قبل از اذان به اهواز رسيديم. دم در خانه اسماعيل را ديديم كه منتظر ايستاده. بچه ها را كه توي ماشين خوابشان برده بود بغل كرد و برد توي خانه.
يك ساعت بعد گفت خوب ديگر من بايد بروم.
گفتم: اين همه راه مرا كشاندي اين جا كه بگويي من دارم مي روم؟
گفت: قدم تو خيلي خوب است. عمليات جلو افتاده. فردا شب عمليات شروع مي شود و من امشب بايد آن جا باشم.
عصباني شده بودم. كارد مي زدي خونم درنمي آمد. گريه كنان گفتم: اگر امشب رفتي جبهه خوابيدي حلالت نمي كنم.
گفت: تو كه اين قدر سنگدل نبودي. دلت از اين حرف ها بزرگ تر است. من امشب مي آيم خانه خواهرت. قول نمي دهم شب بمانم، براي خدا حافظي مي آيم.
رفتنش جدي به نظر مي رسيد. هيچ وقت نشده بود كه فكر كنم ديگر نمي بينمش. از خانه دوستش بلند شديم و رفتيم. خواهرم از ديدن من دم در خانه اش جا خورد. گفت تو اين جا چه كار مي كني؟
گفتم: شوهرم عاشق شده بود، فرستاد دنبالم.
خواهرم از من عصباني تر بود. حال مرا مي فهميد و اين كه چه قدر دلم مي خواهد امشب او كنار من باشد. گفت: ناراحت نباش. حتماً تا شب پيداش مي شود. من شام درست مي كنم كه اگر آمد حتماً نگهش داريم. همين طور هم شد. شب ساعت 12 از صداي زنگ در فهميدم اسماعيل برگشته. دم در وقتي با راننده خدا حافظي كرد، ديگر خيلي خوش حال شدم. فهميدم مي خواهد بماند. با لباس سپاه بود. داشتند براي عمليات آماده مي شدند، اما دوستانش نگذاشته بودند بماند. گفته بودند كه ما از زن و بچه ات خجالت مي كشيم. به زور فرستاده بودندش.
آن شب به همه خوش گذشت. بعد از مدت ها بود كه چهار نفر خانواده دور هم جمع مي شديم. اسماعيل خوشحال و سرحال بود. شوخي مي كرد و همه را مي خنداند. گرچه هيچ وقت عبوس نبود، ولي آن شب كه دقت مي كردم دل زندگي و بشاشت خاصي توي چشم هايش مي ديدم. شب كه خواستيم بخوابيم فهميدم اصلاً براي چه به اين مسافرت آمده ام.
صبح بيدار شد و نمازش را خواند. ماشين آمده بود دنبالش. گفتم: حد اقل صبر كن بچه ها از خواب بيدار شوند ببينيشان.
وقت نداشت. حتي براي صبحانه خوردن. خواهرم عجله اي نيمرو درست كرد و لقمه داد دستش. گفت: پس دوستانم توي ماشين چه مي شوند؟ چند لقمه هم براي آن ها درست كرديم. تا دم در خانه رفتم بدرقه اش. سر كوچه كه رسيد برگشت و دو دستش را به نشانه خدا حافظي برايم بلند كرد. از اين عادت ها نداشت. ابراهيم ته كوچه ايستاد و برايش دست تكان مي داد. لبخند مي زد و محو مي شد. مي خواست پشت سرش بدود، اما پاهايش انگار به زمين چسبيده باشند. فقط مي ديد كه او دارد دورتر و كم رنگ تر مي شود. دلش مي خواست نگذارد كه او بخار شود. نمي خواست از اين به بعد با يك خاطره زندگي كند. پنج ساعت بعد از اين خدا حافظي در منطقه بود. مأموريت به تيپ ابلاغ شده بود. همه مي دانستند كه خودش بايد براي شناسايي برود. دلش نمي آمد نيروهايش را جايي بفرستد كه نديده است. هواپيماي دشمن در منطقه بود و بمب هاي خوشه اي روي سقف سنگري كه در آن پناه گرفته بود منفجر شد.
كتاب مهاجر كوچك
اين كتاب از سري آثار پيام آوران ايثار و شهادت «قصه فرماندهان» بر اساس زندگي شهيد گرانقدر اسماعيل دقايقي و با موضوع هشت سال دفاع مقدس به قلم محسن مطلق نوشته شده و چاپ پنجم آن به وسيله نشر شاهد و با همكاري دفتر ادبيات و هنر مقاومت سوره مهر در سال 1384 منتشر شده است. اين كتاب به صورت داستانسرايي زيبا نگارش شده كه خواننده را شيفته مطالعه آن مي كند.
در مقدمه كتاب مهاجر كوچك آمده است: «اسماعيل شنيده بود كه مردان بزرگ و تاريخ ساز براي رسيدن به آرمان خود هجرت مي كنند. خوانده بود كه پيامبر (ص) و اصحابش به خاطر مبارزه با ظلم و بيدادگري همراه خانواده مهاجرت كردند. مي دانست در هجرت رمز و رازي است كه بايد آن را تجربه كند. رمز و رازي كه از اراده آدم، فولاد مي سازد و او را در برابر حوادث، مانند كوه مقاوم مي كند. قبلا سرنوشت انسان هاي بزرگ را در كتاب ها مرور كرده بود، همان هايي كه رمز موفقيت شان با يك سفر دور و دراز شكل گرفته بود و در سرزميني ديگر پيدا كرده بودند. براي اسماعيل جالب بود كه همه آن ها به هدفي كه مي خواستند مي رسيدند. بهبهان شهر خوش آب و هوايي بود اما براي خانواده او كه در فقر و تنگدستي روزگار مي گذراندند، تنها آب و هوا نمي توانست دليلي براي ماندن باشد. خانواده اسماعيل سختي هجرت را به جان خريدند و راهي سرزميني شدند كه چاه نفت داشت و ميهمانان خارجي. در اصل ميهمانان خارجي به خاطر چاه هاي نفت در آن سرزمين بي آب و علف رحل اقامت كرده بودند. آن ها مي دانستند كه هر جا ميهمان باشد كار و در آمد هم هست. آنجا شهركي به نام آغاجاري بود كه آدم فكر مي كرد آخر دنياست. گرما و آفتاب سوزان در روز از يك سو و غربت و احساس تنهايي در شب از سوي ديگر. اما اسماعيل و خانواده اش به اميد هم آمده بودند و آن ها به هم مي گفتند چون ما خانواده پرجمعيتي هستيم يكديگر را از تنهايي در مي آوريم. بعدها كه خانواده دايي هم به آغاجاري آمدند، خانواده اسماعيل بيشتر خوشحال شدند. در آغاجاري كار و نعمت فراوان بود. پدرش از شركت نفت سفارش لباس مي گرفت و براي كارگرهاي آنجا لباس مي دوخت. بعضي وقت ها كه كارش زياد بود از اسماعيل و ساير پسرانش كمك مي گرفت. پسرها در زدن جا دكمه و گرفتن سرنخ ها و در كار دوخت و دوز به پدر كمك مي كردند. حاج قنبر دقايقي به مرور زمان توانست در آغاجاري خانه اي كوچك دست و پا كند كه در آن آرزوهايي بزرگ شكل مي گرفت».
در بخش اول اين كتاب به بازجويي اسماعيل دقايقي در زندان اهواز در اولين مراحل مبارزات او بر ضد رژيم طاغوت اشاره شده و آمده است:
بازجو: بيا تو همان جا روي صندلي بشين.
اسماعيل بدون اينكه به چيزي نگاه كند وارد اتاق شد و در حالي كه سرش را پايين انداخته بود روي صندلي نشست.
بازجو: سواد كه داري.
اسماعيل: بله
بازجو: پس اسم و فاميل و مشخصاتت را اينجا بنويس. فقط حواست باشه كه چرند و پرند ننويسي. اگر دروغ بنويسي همين خودكار را لاي انگشتانت مي گذارم تا استخوان هاي دستت بزنند بيرون.
اسماعيل برگه را برداشت و شروع به نوشتن كرد.
نام: اسماعيل
نام خانوادگي: دقايقي
فرزند: قنبر
شماره شناسنامه 1172 متولد 1333 مسجد سليمان
شغل: هنرجوي هنرستان صنعتي شركت ملي نفت ايران اهواز
آنگاه اسماعيل برگه را به سمت بازجو گرفت و بي حركت ايستاد. بازجو سيگاري روشن كرد و از بالا تا پايين اتاق را خيره شد. صداي قدم هاي او در چهار سوي ديواري پيچيد و ميان خشت و آجر فرو رفت. در آن تاريكي به جز نور كم رمق چراغ مطالعه و آتش سيگار بازجو چيز ديگري ديده نمي شد.
بازجو: بده ببينم چي نوشتي.
برگه را از دستش كشيد و نگاهي سرسري به آن انداخت و بعد آن را به سمت اسماعيل پرتاب كرد. برگه در هوا تا خورد و آرام بركف سنگي و سرد اتاق نشست.
بازجو: مرا مسخره كردي يا خود تو؟
اسماعيل كه نگاهش روي برگه و سنگفرش اتاق خشكيده بود، لب از لب باز نكرد. سيلي محكم بازجو زنگ گوشش را به صدا در آورد. سرش گيج رفت و روي صندلي نشست.
بازجو: چه كسي به تو گفت بنشيني؟ بلند شو!
ناسزاها و فحش هاي بازجو در صداي زنگ دار سيلي گم شد. انگار كه اسماعيل هيچ چيز ديگري را نمي شنيد. تنها به دردي فكر مي كرد كه در نيمه چپ صورتش خشكيده بود.
بازجو: فكر كردي با بچه طرفي. زود باش برگه را بردار و همه چيز را بنويس. بنويس عضو كدام گروه هستي، دوستانت چه كساني هستند، براي چي دستگير شدي، در فكرت چه مي گذرد. اسماعيل كه خود را براي سيلي بعدي آماده كرده برد برگه را برداشت و از بازجو براي نشستن اجازه گرفت. روي دسته صندلي خم شد و براي جور كردن دليل دستگيري اش فكر كرد.
صداي قدم هاي بازجو از اتاق بيرون رفت و در آهني زوزه كشان به هم خورد. صداي داد و فرياد بازجو از اتاق بغل مي آمد. لابد سر وقت يكي ديگر از بچه ها رفته بود. شايد رحيم، شايد هم محسن پاي قصه اي را سر هم مي كرد تا بازجو به حرف هايش شك نبرد. از آن قصه هايي كه بعضي اوقات براي دختر دايي هاي خود مي بافت و آن ها را از خنده روده بر مي كرد. اما نه بازجو اهل شوخي نبود. قصه هايي خنده دار به درد بازجو نمي خورد. حرف بيربط تحويل او بدهم حسابم با مشت ولگد است. ولي خيلي خنده دار است. اينها خودشان مرا دستگير كرده اند. و حال مي گويند دليل دستگيري ات را بنويس...
خدايا چه بنويسم، نكند قضيه مجسمه رضا شاه لو رفته باشد. با اين گروه كوچكي كه قرار است اسمش را «منصورون» بگذاريم چه اشتباهي كردم. نبايد به اهواز مي آمدم. دايي كه گفته بود پايم به هنرستان برسد كت بسته تحويلم مي دهند. اي كاش گوش كرده بودم. اما آخرش چي؟ تا كي مي توانستم خانه دوستانم مخفي بمانم؟ گفتم مي روم يا زنگي زنگي، يا رومي رومي... اصلا براي بازجو مي نويسم، ما يك گروه تشكيل داده بوديم و مي خواستيم روي بچه هايي كه پدرشان در دستگاه دولت كاره اي بودند، فكر كردند ما قصد سياسي داريم. ما فقط چند بار دعوا كرديم همين و بس. نام گروه مان هم گذاشته بوديم « انتقام سخت». اعضاي گروه هم همين رحيم و محسن بودند.
مدير هنرستان شركت نفت، وقتي اسماعيل براي هميشه داشت آنجا را ترك مي كرد با كنايه به او گفت: «تو بچه درس خواني نيستي». اين جمله حسابي اسماعيل را تحت تأثير قرار داده بود. او مي دانست كه هوش سرشار و همت بالايي در درس خواندن دارد. اما براي او مهمتر از همه مبارزه بود. آن روز نمي توانست به مدير بگويد كه ما مثل شما عافيت طلب نيستم. آزاده بودن مهمتر از عالم بودن است و خيلي حرف هاي ديگر كه بيخ گلويش مانده بود. اما اگر مدير هنرستان نام او را در ليست قبول شدگان كنكور مي ديد شايد حرف خود را پس مي گرفت. اسماعيل در سال 1353 در رشته آبياري دانشگاه اهواز قبول شد. و براي او كه بيشتر وقت خود را صرف مطالعات ديني و اعتقادي مي كرد موفقيت بزرگي به حساب مي آمد.
در كتاب مهاجر كوچك به اولين حضور اسماعيل در جبهه جنگ و دفاع از شهر سوسنگرد چنين اشاره كرده است:
تابلوي افتاده كنار جاده را برداشت و دوباره در زمين فرو كرد روي تابلو نوشته شده بود «به سمت سوسنگرد». آنجا را مثل كف دستش مي شناخت و مي دانست عراقي ها دير يا زود بعد از هويزه به سراغ سوسنگرد مي آيند. خدا خدا مي كرد كه فرماندهان زودتر برسند. منتظر دكتر چمران بود و يكي دو نفر ديگر كه از اهواز مي آمدند و قرار بود براي دفاع از شهر سوسنگرد نقشه بريزند. براي همين اسماعيل كنار جاده ورودي شهر ايستاده بود و انتظار مي كشيد. قبلا به وسيله دوربين ديده بود كه عراقي ها شهر را به محاصره در آورده اند. اما براي مقابله با عراقي ها به نيروي بيشتري نياز بود. اگر سهل انگاري مي كردند شهر سقوط مي كرد و براي اسماعيل كه مسئوليت حفظ سوسنگرد را بر عهده داشت خيلي سنگين بود. دكتر چمران كه آمد عده اي زيادي را هم با خود آورد. بچه هايي كه هر نفرشان مي توانستند جلوي يك گله عراقي را بگيرند. اسماعيل از شوق آمدن چمران دل تو دلش نبود. دكتر را در آغوش گرفت و بوسيد. او براي اسماعيل تجسم واقعي يك مرد بود. مردي كه به همه علايق دنيا پشت پا زده بود.
دكتر مثل هميشه به سراغ اصل مطلب رفت: عراقي ها تا كجا پيش آمده اند؟
اسماعيل: تا پشت ديوارهاي شهر. يكي دو تا از تانك هايشان به داخل شهر هم آمدند كه جلويشان را گرفتيم.
دكتر: خب حالا طرح مانورتان چيست؟
اسماعيل: بايد از دو جهت به دشمن حمله كرد...
اسماعيل به سوالات دكتر چمران درباره محاصره سوسنگرد، پاسخ مي داد.
چمران حرف آخر را براي شروع عمليات اعلام كرد: ما و نيروهاي مان در اختيار شما هستيم. بعد با لبخندي پدرانه گفت: تا فرمانده چه دستوري بدهد.
اسماعيل: اين چه حرفي است آقاي دكتر ما بايد از شما دستور بگيريم.
دكتر: تعارفي دركار نيست شما هم منطقه را خوب مي شناسيد و هم مسئوليت آن را به عهده داريد. ما هم كه براي كمك به شما آمده ايم.... بسم الله...
آن روز محاصره سوسنگرد شكست و اسماعيل اولين روزهاي فرماندهي اش را به خوبي تجربه كرد. تجربه اي كه سال ها با او بود و آن را به كار مي بست. تجربه اي كه از چمران، علم الهدي، موسوي، و جهان آرا آموخته بود. پايان آن روز گرچه اسماعيل 27 سال بيشتر نداشت، اما مردي شده بود كه بيشتر از همه سال هاي عمرش آگاهي داشت.
دوستي و اطميناني كه اسماعيل در ميان مجاهدين تيپ 9 بدر پايه ريزي كرد ياد و خاطره اش را زنده نگاه داشته است. همرزمان او باور نداشتند كه فرمانده و محرم اسرارشان را به اين زودي از دست بدهند. اسماعيل را خوب مي شناختند. تابوت او فقط بر دوش مجاهدين عراقي حمل مي شد همان هايي كه آزاي شان را مديون اسماعيل دقايقي مي دانستند. نمي خواستند حتي از پيكر بيجان او جدا شوند. وقتي اسماعيل را به خاك سپردند مجاهدين نزد خانواده اش آمدند و به آنان گفتند: پيكر اسماعيل در خاك ايران امانت است. ما آن را بعد از آزادي عراق به كربلا منتقل خواهيم كرد. چرا كه او فرمانده ما بود.
اين كتاب ارزشمند به قلم عزيز الله سالاري در 267 صفحه نگاشته شده و توسط انتشارات قيام در سال 1385 در شهر قم انتشار يافته است. كتاب بدرقه ماه روايتي است از حاصل زندگي شهيد اسماعيل دقايقي از زبان بستگان و دوستان و رزمندگان مجاهد عراقي تيپ 9 بدر كه هركدام با زبان ساده و گويا و بر اساس شناختي كه از اسماعيل داشتند خاطرات شيرين ودلنشين خود را بازگو كرده اند. اين كتاب در زمان انتشار، در كنگره سرداران شهيد و 23 هزار شهيد كربلاي خوزستان در اهواز رونمايي شده است. در سخنان سرتيپ دوم پاسدار محسن كاظميني دبير كنگره مزبور آمده است: «يكي از ويژگي هاي مهم قرن بيستم كه منشأ دگرگوني و تحولات عظيمي در دنيا شد، انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني (ره) بود كه با درايت خود رژيم خود كامه شاهنشاهي را با حمايت و پشتوانه مردمي در هم كوبيد و دست اجانب را از اين مرز و بوم كوتاه نمود و با تحقق نظام جمهوري اسلامي ايران كه نشأت گرفته از اسلام ناب محمّدي با تفكر ظلم ستيزي بود، بزرگترين دستاورد خود را پايه گذاري كرد. استكبار كه خود را در مقابل نيروي عظيم مردمي و نظامي مبتني بر فرهنگ اصيل اسلامي ميديد تلاش خود را صرف كرد و جنگي نابرابر را براي سرنگوني نظام مقدس جمهوري اسلامي به راه انداخت».
سرتيپ كاظميني افزود: «مردم كشورمان در سال هاي دفاع مقدس كه شگفت انگيزترين برهه از تاريخ اسلامي است، با عشق و ايمان و ولايت پذيري و صلابتي چون كوه در مقابل استكبار مقاومت كردند و هشت سال سختترين مشكلات را در عين اقتدار به جان خريدند كه در اين بين پاكمرداني به شهادت رسيدند و سرافرازاني لحظات خاطره انگيزي را به يادگار گذاشتند. اينك در اين برهه از تاريخ ايران به تكريم لحظاتي مقدس و پاك، از عروج سرداران رشيد اسلام، ابر مردان خطه خوزستان كه در طول دفاع مقدس، دوش به دوش ديگر رزمندگان حماسه آفريدند و كارنامه اي بس درخشان از رشادت و سلحشوري از خود به يادگار گذاشتند. كنگره در صدد برآمده تا با استفاده از اهل قلم، سيرت سرداران شهيد خوزستان همچون اسماعيل دقايقي را به نسل جوان معرفي نمايد».
نويسنده در مقدمه كتاب بدرقه ماه گفته است: «آنچه كه بيش از همه مايه قوت و انگيزه و شور نگارنده شد، روح قدسي و به خدا پيوسته سردار شهيد اسماعيل دقايقي بود. بي گمان انس با آن بزرگ، دشواري هاي راه را سهل و ميسر ساخت، و همواره گرد و غبار خستگي را از سراپاي من سترد. خدايش با اسماعيل ذبيح اللّه محشورش گرداند».
در بخش زندگي نامه شهيد دقايقي تصريح شده: «زادگاهش شهر حماسه خيز و فرزانه پرور بهبهان و سال ولادتش 1333 است. خانواده اش در شرافت و دين مداري شهره بودند و از كانون گرم و باصفايش اسماعيل سر برآورد، تا جاده پرشور عشق و حماسه را تا «ذبيح شدن» در پيشگاه معشوق ازل در نوردد. اسماعيل هنوز دوران كودكي را پشت سر ننهاده بود كه پدر بزرگوارش بنا به ضرورت هاي كسب و كار به منطقه آغاجاري كوچ نمود و از اين رو خانواده اش در آن جا رحل اقامت افكندند. او كه از استعدادي سرشار، ذهني تيز هوش و جستجوگر برخوردار بود، دوران دبستان و دبيرستان را در آن ديار به پايان برد.
در سال 1349 به هنرستان شركت ملي نفت كه ميداني براي رقابت دانش آموزان تيز هوش و سخت كوش بود، راه يافت. راه يابي به اين مركز علمي و حرفه اي، سرآغاز دوراني حساس و پرفراز بود. آشنايي با يكي از ناموران عرصه مبارزه به نام محسن رضايي كه بعدها سردار سپاه اسلام شد، در آن دروارن شكل گرفت. اسماعيل همسو و همدرد با آقا محسن بر آستان جانان سر نهادند و آستين همت و غيرت بالا كشيدند، تا در ستيز با طاغوت ستم پيشه، گلبانگ سربلندي بر آسمان زنند. در سال 1352 همراه با آقا محسن به زندان افتاد، كه پس از دو ماه مقاومت و شجاعت آزاد شد. بعد از آزادي به بهانه هاي واهي او را از هنرستان اخراج كردند. اما چنين اقدامي هرگز خللي در روح پر صلابت او ايجاد نكرد.
او بار ديگر در آزمون سراسري به رقابت پرداخت و توفيق قبولي در رشته علوم تربيتي دانشگاه تهران را به دست آورد. اين موفقيت، افق جديدي از فعاليت هاي مذهبي سياسي را پيش روي او گشود. اسماعيل كه از مبارزان گروه چريكي «منصورون» بود، كار سياسي و پخش اعلاميه و شركت در اعتصابات و تظاهرات، وجود شوريده و بي قرارش را آرام نكرد و به مبارزه مسلحانه روي آورد. به قتل رساندن تعدادي از جنايت پيشگان حلقه به گوش در شهرهاي بهبهان و اهواز توسط او و همرزمانش بس مؤثر افتاد و روند اعتصابات به ويژه اعتصاب كاركنان شركت نفت را سرعت بخشيد و از اين طريق ضربه اي كاري بر پيكر رژيم وارد ساخت. منزل او پايگاه و پناهگاه ارزشمندي براي انقلابيون بود و خود تا فجر انقلاب اسلامي دمي نياسود.
در بخش دوم كتاب آمده است كه اسماعيل پس از پيروزي انقلاب كبير اسلامي در همه صحنه ها و عرصه ها حضوري چشمگير داشت. راه اندازي «جهاد سازندگي» و «سپاه پاسداران انقلاب اسلامي» منطقه آغاجاري و فرماندهي سپاه آن منطقه رهين همت و زحمت اوست. فرماندهي سپاه پاسداران سوسنگرد در سال 1359 برگ ديگري از كارنامه قطور اوست. او با عهده دار شدن مسؤوليت دفتر هماهنگي استان خوزستان، نهاد مقدس سپاه را در شهرهاي استان گسترانيد و فرماندهان لايق و شايسته را براي هدايت و مديريت آنجا برگزيد.
بعد از عمليات بيت المقدس و فرسايشي شدن جنگ، اوضاع داخلي حالت خاصي به خود گرفت و منافقين به ترور شخصيت هاي نظام ادامه دادند. شرايط آن موقع طرحي را براي ناكام نهادن دسيسه هاي بدخاهان مي طلبيد. از اين نظر اسماعيل در تاريخ 1/4/1361 به سپاه منطقه يك مأمور شد و به قائم مقامي يگان حفاظت شخصيت ها منصوب گرديد. او در كنار كار حساس حفاظتي، به تدريس در حوزه و بهره گيري از چشمه فياض عالمان دين پرداخت. پس از شهادت سردار دكتر مجيد بقايي در 9/11/61 كه از ياران ديرينه اسماعيل بود، به سردار رضايي نامه نوشت و نواي «بايد بروم» سرداد. ديري نپاييد كه از سوي آقا محسن مأمور شد تا «دوره عالي مالك اشتر» را تشكيل دهد. اين دوره با همت و درايت او تشكيل و خود يكي از فراگيران آن شد. شركت كنندگان آن 16 نفر از برجستگان جبهه و جنگ بودند. او در عمليات خيبر فرمانده گردان خط شكن بود و بعد از آن مسئول طرح و عمليات لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع) شد.
نويسنده در بخش شهادت اسماعيل دقايقي چنين روايت كه واقعه شهادت او در روز 28 دي 1365 در منطقه عملياتي شلمچه روي داد. او كه همراه با دوستش جهت شناسايي به خط مقدم شتافته بود، با بمباران هواپيماهاي عراقي به درون يك كانال رفت كه با صد آه و افسوس، ديوار بتني كانال در اثر انفجار راكت بر سر او فرو ريخت و اسماعيل اين بار سر خويش را به پيشگاه محبوب تقديم نمود، تا ذبيحي در تاريخ اسلامي رخ نمايد:
حيف بود مردن بي عاشقي
تا نفسي داري و نفسي بكوش
سر كه نه در پاي عزيزان رود
بارگران است كشيدن به دوش
پيكر گلرنگ و به خون آراست آن سبز پوش در روز 30/10/1365 و در ميان اندوه و باران اشك ديده ها و تندر بغض هاي تركيده و جوشش سينه ها و بدرقه صد قافله دل بر دوش يارانش همراهي شد و در غوغاي جمعيتي سوگوار و نيز در جلوي چشمان اشكبار دو يادگارش ابراهيم و زهرا در گلزار شهيدان اميديه به خاك سپرده شد؛ تا مزارش براي هميشه زيارتگاه عاشقان و منتظران شهادت باشد.
صبح روز شهادتت، خورشيد
بر تنت بي شمار گل مي ريخت
باد زلف چمن پريشان كرد
لالة داغدار گل مي ريخت
بر مزارت دو دست كوچك آن
نازنين يادگار گل مي ريخت
هق هق گريه هاش غمگين بود
نرگسش بر مزارت گل مي ريخت
شبنم از چشم باغ جاري بود
باد در لاله زار گل مي ريخت
ياد چشمان عاطفت خيزت
بر دل پر شرارت گل مي ريخت
در بخش گفت و گوي نويسنده كتاب بدرقه ماه با همرزمان شهيد دقايقي، آقاي اسماعيل بهمئي يكي از همرزمان شهيد روايت كرده كه تأثير اسماعيل بر جوانان منطقه آغاجاري و بهبهان وصف ناپذير است. او شخصيتي جامع و چند بُعدي داشت و ما به ميزان ظرفيت و استعدادمان از او بهره ميبرديم. كلاسهاي تقويتي پيش از انقلاب بهانه خوبي براي فيض بردن از افكار و اعتقادات اسماعيل بود. فيض حضور در حلقه هاي درس او به اندوختههاي معنوي ما، جان تازه و نشاط مي بخشيد، و اشتياق مان را براي حضور در انقلاب و جنگ تحميلي مي افزود.
آقاي بهمئي افزوده است كه در گرماگرم قيام خدايي امام خميني (ره) دو تن از مجاهدين گروه «منصورون» به نام هاي رضا رضوي و عبد الله ساكي، فرمانده نظامي دانشكاه اهواز را مورد حمله قرار دادند، و در حال عقب نشيني در جاده اميديه دچار سانحه شده و خودروي آن ها واژگون شد. طبق نظر آگاهان اين سانحه با دسيسه ساواكي ها انجام گرفت و آنان با اين خيال كه اين دو تن بر اثر جراحات وارده جان سپرده اند، از صحنه متواري شدند. به هر حال آن دو نفر را به اميديه آوردند و در جستجوي آقا اسماعيل بودند تا مشكل دارو و درمان شان را حل نمايد. در آن جو اختناق، اسماعيل ما را راهنمايي كرد، و من به همراه دو نفر از دوستان با استفاده از خودروي شخصي برادرم مجروحان را به بيمارستاني در اهواز انتقال داديم و به پزشكي كه اسماعيل معرفي كرده بود تحويل داديم.
نحوه شهادت اسماعيل دقايقي
اسماعيل بهمئي در ادامه بيان اين خاطرات به نحوه شهادت سردار اسماعيل دقايقي اشاره كرده و چنين گفته كه به مجاهدين تيپ 9 بدر مأموريت داده شد تا در جزيره صالحيه واقع در منطقه عملياتي كربلاي 5 به اهداف تعيين شده دست يابند. بامداد روز 28 دي 1365 سردار دقايقي مرا صدا زد و گفت آماده شويد تا براي شناسايي به سمت محور برويم. به او گفتم كه من روز گذشته آنجا را شناسايي كرده ام. اما او براي كسب اطمينان بيشتر قصد داشت شخصا منطقه عملياتي را پيشاپيش ببيند. لذا يك دستگاه موتور سيكلت 250 آماده كرد و گفت برويم.
گفتم: من با اين موتور سنگين آشنا نيستم.
اسماعيل بيدرنگ فرمان موتور را به دست گرفت و من هم پشت سر او نشستم و حركت كرديم. خورشيد اوج گرفته بود و به وقت ظهر نزديك ميشديم. در حين حركت به او گفتم: ديروز شاهد بمباران هواپيماهاي دشمن در پنج ضلعي شلمچه و تلفات وارد آمده به نيروهاي خودي بودم. شما به قرارگاه برويد و به فرماندهان تذكر دهيد تا از تلفات سنگيني كه به سبب تراكم زياد نيرو پديد ميآيد پيشگيري كنند.
هنوز سخنم تمام نشده بود كه ناگهان هواپيماهاي دشمن در آسمان منطقه ظاهر شدند. ما بوديم و بمبهاي خوشهاي كه در كنارمان فرود ميآمد. بر اثر آن بمباران من و آقا اسماعيل مورد اصابت تركش قرار گرفتيم و زخمي شديم. در آن غوغاي بمب افكن ها و صداي مهيب انفجارها، سردار پا روي ترمز گذاشت و بنا به توصيه او هر دو به سمت كانال بتوني دژ شلمچه دويديم. هنگامي كه به سمت سنگري در حركت بوديم هواپيماهاي دشمن هرچه موشك و راكت داشتند، در اطراف مان رها كردند. با انفجار راكتي در كنار كانال، ديواره بتوني آن بر سر ما فرو ريخت. لحظاتي گرد و خاك غليظي از آنجا برخاست. وقتي كه فرو نشست، اسماعيل را صدا زدم، اما جوابي نشنيدم. نزديك او رفتم و با دقت كه نگريستم كه با غم انگيزترين صحنه رو به رو شدم. تكههاي ديواره بتوني سر پرشور سردار را متلاشي كرده بود. اين نخل سبز و پرثمر به خاك و خون غلتيده بود، تا به سربداران جاويد عشق بپيوندد، و ما هم در فراق غمبار او بسوزيم. گويي آن اسماعيل عشق، سامان به سامان در بهانهاي بود تا سبزِ سرخ از خاك پر بكشايد و در كرانه معشوق ازل مأوا گزيند.
نورالدين رزاقي يكي ديگر از راويان كتاب بدرقه ماه است كه خاطرات خود را درباره ولايتمداري شهيد اسماعيل دقايقي چنين بيان داشته است: اولين دوره رياست جمهوري بني صدر بعد از تولد انقلاب اسلامي شكل گرفت. او انديشه هاي غرب گرايانه و ولايت ستيز داشت، و در منجلاب غرور و خود خواهي غوطه ور شده بود. دل امام خميني (ره) و بسياري از ياران همچون شهيد مظلوم دكتر بهشتي را سخت به درد آورده بود. در آن روزگار تشخيص حق از باطل كار آساني نبود و بني صدر كه هزار شگرد در چنته داشت، پاره اي از بچه هاي سپاه و بسيج فريب او را خورده بودند. اسماعيل در چنين شرايطي بچه ها را گردهم آورد و حقايق را با هنرمندي خاصي بيان كرد، و با منطق و استدلال و عاشقانه به آن ها گفت: بچه ها! اگر مي خواهيد خير دنيا و آخرت نصيب تان شود، گوش به فرمان ولي فقيه باشيد. نه استدلال و اجتهاد از جانب خودتان. سر رشته گردن تان را به ولي فقيه بسپاريد، تا هر كجا كه او رفت شما هم برويد. قطعاً عاقبت چنين كاري به خير ختم مي شود. از آن روز تاكنون، پيوسته اندرزهاي دل سوزانه و رهايي بخش اسماعيل دقايقي آويزه گوش من است.
كتاب خورشيد بدر
در حقيقت كتاب خورشيد بدر سومين شماره از سري كتاب هاي سيرت سرداران بزرگ سپاه اسلام است كه بر اساس زندگينامه سردار شهيد اسماعيل دقايقي به قلم مصطفي سعيدي نوشته شده و معاونت انتشارات مركز فرهنگي سپاه آن را چاپ و منتشر كرده است. اين اثر 93 صفحه اي، سرگذشت زندگي و سفرنامه حماسي شهيد دقايقي را بررسي كرده و به ارواح مطهر همه شهيدان تيپ 9 بدر تقديم شده است.
در مقدمه خورشيد بدر كه توسط امور كتاب سپاه پاسداران انقلاب اسلامي (ناشر) نوشته شده آمده است: «كتاب حاضر نتيجه تلاش صادقانه و بي شائبه چند تن از برادراني است كه در حين انجام كار به رغم نا آشنايي مجاهدين عراقي لشكر بدر به زبان فارسي و پراكندگي آنان در شهرهاي مختلف، همه مشكلات را به جان خريده و اقدام به جمع آوري مطالب و انجام مصاحبه هاي متعددي در اماكن مختلف نمودند، و به نگارش، ويرايش و تدوين آن همت گماردند». كتاب خورشيد بدر از هفت فصل كه در فصل اول آن بيت شعري به اين مضمون به چشم مي خورد:
دوست برِ دوست شد يار برِ يار
چيست در اين روزگار بهتر از اين كار
نويسنده نيز مقدمه كتاب را اين گونه آغاز كرده است: «در طول هشت سال دفاع مقدس، در روزگاري كه باب جهاد دري از درهاي بهشت بر روي امت اسلامي گشوده شده بود، شاهد انسان هايي بوديم كه در راه حفظ نظام جمهوري اسلامي، دست از آلايش هاي دنيا شسته و دل به محبت حق سپردند، و در خيل كاروانيان نور سرود رهايي سر داده، قفس تنگ جسم را شكسته به سوي يار پر كشيدند. كساني كه رسالت شان نجات ارزش هاي والاي انسانيت از چنگال خونبار متجاوزان به حقوق انسان ها بود و سرگذشتشان، سفرنامه حماسي جاودانگي است. اينان سرداران رشيد دفاع مقدس و قهرمانان سرافراز انقلاب اسلامي و آموزگاران ايثار و گذشت و جهاد و مبارزه اند كه خود اين همه را از محضر پرفيض معلم جاويد انقلاب اسلامي، حضرت روح الله (ره) فرا گرفته بودند».
در ادامه مقدمه نويسنده آمده است: «مجلدات سيرت سرداران رشيد سپاه اسلام، دفتر زندگي فرمانده رشيد سپاه شهيد اسماعيل دقايقي فرمانده لشكر بدر سرداري از رهروان كاروان نور را گشوده ايم، تا دريابيم، او كه بود و چگونه زيست كه سزاوار خلعت شهادت شد و راه و نامش فرازي پرشور و نامي به ياد ماندني در كارنامه هشت سال دفاع مقدس گشت. شايسته آن بود كه شرح زندگي سراسر مبارزه و گذشت چنين سرداراني با نثري فصيح و دلكش و بياني پرشور فراتر از قالب هاي متعارف در شرح حال نويسي به رشته قلم كشيده مي شد، تا حق كلام و كلمه در مورد آنان به جا آمده باشد. اما ضرورت پرداختن به زندگي ديگر سرداران، عدم اطلاع كامل از نكات و دقايق زندگي اين عزيزان و بضاعت مزجات فعلي ما موجبات اين را فراهم آورد كه به همين دفتر قناعت شود و با استعانت از روح بزرگ اين شهيد اميدواريم كه همين مختصر مورد عنايت رهروان و پويندگان حق و حقيقت به خصوص سپاهيان و بسيجيان حق جو قرار گيرد. با اين توضيح، اسماعيل نيز تمامي ارزش هاي وجودي خود را كه از كودكي به آن ها پايبند بود، از صبر و محبت گرفته تا شهامت و ايثار و ادب، از خانواده خود فرا گرفت. نكته اي كه بيش از هر مسئله ديگري او را از همسالانش در همان اوان طفوليت ممتاز و مشخص مي ساخت، هوش و ذكاوت سرشار او بود و اين عامل موجب شد كه مرغ جانش را در فضاي بيكران تعاليم احكام اسلامي به پرواز درآورد و همواره با شوق و اشتياق وصف ناپذيري به فراگيري و عمل به ارزش هاي اسلامي بپردازد».
در فصل اول كتاب كه عنوان «آغاز مبارزه» را به خود اختصاص دارد آمده است كه آغاجاري منطقه اي است كه مردم در آن برهه با مسائل و دستورات اسلامي آشنايي زيادي نداشتند. زيرا آنجا محل استقرار شركت نفت با حاكميت انگليسي ها و آمريكايي ها بود و فرهنگ اجتماعي و مذهبي آنان متناسب با پديده هاي فرهنگي غرب بود. اما با اين حال اسماعيل توانست جوانان را فريفته و عاشق مسائل اسلامي كند. كتاب هاي متعددي را از تهران تهيه كرد و نمايشگاهي را تشكيل داد. به طوري كه نقطه ثقل مسائل تبليغي و فرهنگي در منطقه آغاجاري شده بود. در همان دوره به علت مبارزات مخفيانه و آشكار گسترده اي كه داشت، توسط ساواك دستگير و چند ماه زنداني شد.
در حالي كه بيش از پانزده بهار از عمر اسماعيل نگذشته بود كه زندگي همراه با عقيده و مبارزه را براي خود بر گزيد. اين گونه زيستن را كه همانا هرگز نياسودن و جان و تن به رنج سپردن بود، در سراسر وجود پربار خود به منصه ظهور نشاند، و به ديگر سخن مي توان سراسر حيات او را مصداق كلام گهربار «ان الحياه عقيده و جهاد» دانست. شهيد دقايقي با شركت در مبارزات سازمان يافته سياسي و نظامي به همراه ساير همرزمان خود، گام مؤثري در مبارزات مسلحانه عليه رژيم ستمشاهي در خوزستان برداشت. رژيم طاغوت در سال 1350 در صدد برپايي جشن هاي 2500 ساله به اصطلاح شاهنشاهي برآمد كه اسماعيل كه سال دوم هنرستان را مي گذراند، با همكاري ديگر دوستان و همرزمان، در برنامه ريزي اعتصاب هنرجويان هنرستان صنعت نفت شركت فعال داشت و با انجام عمليات انقلابي عليه مزدوران شاه در منطقه جو خفقان مزدوران شب پرست را شكست و با شركت در عملياتي متهورانه به عنوان يك چريك مسلمان به مبارزات مسلحانه در منطقه خوزستان روح تازه اي دميد.
بي ترديد مبارزات اسماعيل به مسائل سياسي و نظامي محدود نبود و از آنجا كه در مقاطع تحصيلي از شاگردان باهوش و استعداد شهرت داشت. در فرصت هاي مناسب از جمله تعطيلات تابستاني براي شكل دادن به جهاد فرهنگي و اعتقادي خود بهره برداري مي كرد و از طريق داير كردن برنامه هاي تدريس خصوصي با جوانان منطقه ارتباط فكري و روحي برقرار مي كرد و آن ها را با فرهنگ اصيل اسلامي آشنا و جذب اسلام مي كرد. لذا فعاليت هاي فرهنگي او در حد بسيار مؤثري، عامل بازدارنده اي شد تا بسياري از توطئه هاي رژيم شاه در خصوص ترويج فرهنگ غربي در اين منطقه از خوزستان با شكست روبرو شود. اسماعيل با استفاده از فضاي سالم و روحيه انقلابي خانواده، خيلي از كارهاي مخفي را در محيط منزل انجام مي داد و اين شيوه بهترين امكان براي پنهان كاري او بود.
فصل سوم كتاب خورشيد بدر، فعاليت هاي سياسي و فرهنگي اسماعيل دقايقي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در دانشگاه تهران را مورد بررسي قرار داده و چنين نوشته است كه اسماعيل در دانشگاه در برابر جريانات التقاطي و غير اصيل، موضع مشخص و قاطعي را از خود نشان مي داد. چنانچه در بسياري از بحث هايي كه بين دانشجويان صورت مي گرفت شركت فعال داشت. در مباحث نظري و فلسفي با دارندگان گرايش هاي چپي و ماركسيستي يا التقاطي پيرامون ساير مكاتب فكري، شركت مي كرد و از مسائل اصيل اسلامي به دفاع بر مي خاست. مناقشات اسماعيل با اصحاب ايده ها و تفكرات غير اسلامي، برگ هاي زرين از حيات پر خاطره او دانست.
اين شهيد بزرگ با شناختي كه از گردانندگان انجمن اسلامي دانشكده علوم تربيتي كه متأثر از منافقين بودند به بيان انحرافات آنان پرداخت وماهيت آن ها را آشكار ساخت. او در پرتو بحث هايي كه با اين جماعت منحرف داشت سرانجام چنين نتيجه گرفت كه اين افراد از عمق مسائل مذهبي شناخت خوبي ندارند و محورهاي فكري آن ها پايه محكم و استواري ندارد. طرفداران آن گروهك در ارتباط با مسئله شناخت كه مهمترين مسئله ايدئولوژيكي روز بود، گرايشات ماركسيستي داشتند. لذا گروهك منافقين مورد ترديد و انكار جدي اسماعيل قرار گرفت.
گروه ديگري كه مورد ترديد شهيد دقايقي قرار گرفت «انجمن حجتيه» بود. او پس از مطالعات جدي و دامنه دار نسبت به اين جماعت چنين استنباط كرد كه هرچند ميان آن ها از نظر مسائل اخلاقي، افراد خوبي هم وجود دارند، اما در مجموع گروه حجتيه يك جريان انحرافي است كه اعتقادي به مبارزه با رژيم طاغوت ندارد. با اين وصف اسماعيل با ديگر همفكران خود در مقابل اين دو جريان انحرافي ايستادند و او محوري شد كه ديگر دانشجويان مسلمان گرد او يك جريان اسلامي سالم را پايه ريزي كردند. جالب اينجاست كه برخورد اسماعيل در ارتباط با آن دو جريان انحرافي چنان معتدل و منطقي بود كه در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي، به هيچ وجه باعث بروز تشنج و درگيري با گروه هاي ياد شده نمي شد.
كتاب نيمه پنهان ماه
اين كتاب روايتي از زبان معصومه همراهي همسر شهيد اسماعيل دقايقي است كه توسط علي مرج گردآوري شده و مؤسسه روايت فتح در سال 1381 آن را در 65 صفحه منتشر كرده است. كتاب نيمه پنهان ماه، جلد چهارم از سري كتاب هاي خاطرات همسران سرداران بزرگ و نامدار دوران دفاع مقدس است كه تاكنون يازده بار تجديد چاپ شده است.
در مقدمه كتاب خاطرات همسر شهيد دقايقي چنين آمده چنين است: «در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي به نام انقلاب اسلامي و به نام انسان نوشته شده است. اين فصل از جنس بهار است، ولي به رنگ سرخ نوشته شده است و خزاني به دنبال ندارد. اين فصل داستان تجديد عهد انسان در روزهاي پاياني تاريخ است و براي همين با خون و اشك نوشته شده است. خوني كه يك روز در اين سرزمين بر خاك ريخته شد و اشكي كه روزي در لحظه وداع گوشه چادري پنهان شد و روزي ديگر بر سر مزاري به خاك فرو شد، و امروز باز هم جاري مي شود، تا يك بار ديگر گرد و غبار ناگزير زمان را از چهره سرداران روزهاي انتظار بشويد. در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي نوشته شده است كه سخت عاشقانه است. تلخي انتظار را به اميدي كه سرانجام خواهد آمد مي توان تاب آورد. اما اين همراه كه تازه داشت او را مي شناخت، درست در همان جا كه بايد او را دقيق نگاه كند تا بيش تر بشناسد، چشم هايش را بر او بسته بود. اگر مي دانستم، سعي مي كردم همه كارهايش يادم بماند. و آن وقت ديگر خيالم راحت بود، و پدر چه خوب اين را مي دانست، اسماعيل اهل اين دنيا نيست. مرگ، كه معشوق همه مردهاي واقعي عالم بود، هم راهش را خواسته بود. و اسماعيل برايش نوشته بود «اگر بهشت نصيبم شد، منتظرت مي مانم». اين همان حرفي بود كه شب رفتن هم زده بود. آن شب بدري كه فهميد براي چه هم راهش شده. آن شب حالش عجيب بود. مثل حال آدمي چشم به راه، موقع ديدن مسافري كه به جاي دوري مي رود. «حالا كه اين جا كنار هم هستيم دعا كن همگي، با هم برويم، نه تو تنها». نمي خواست از اين به بعد با يك خاطره زندگي كند. وحالا وقت انتظار است «منتظر نوبتم نشسته ام تا او اين قدر پشت درهاي باز بهشت انتظارم را نكشد. انتظاري كه من در همه اين سال ها طعم تلخش را مزمزه كردم». نمي خواست شكايت كند. نمي خواست آن قدر منتظر بايستد كه زندگيش را گذشتن سال هاي طولاني تمام كند. بايد يك بار ديگر سعي مي كرد تا خودش را به دريا برساند. درياي تمام نشدني و بدون انتها».
معصومه همراهي در آغاز بازگو نمودن خاطرات خود با شهيد دقايقي گفته است: «اسماعيل پسر عمه ام، جواني شاد و پر انرژي و شوخ طبع بود. او پسر دوم خانواده شان بود و بر عكس برادر بزرگ ترش كه آرام و سر به راه بود، اين يكي آتش مي سوزاند. اسماعيل شانزده ساله بود كه در هنرستان فني حرفه اي شركت نفت اهواز قبول شد. همين كه جايي باشد كه علاوه بر تحصيل رايگان، خوابگاه هم بدهند موقعيت خوبي بود. بعد از رفتن به اهواز فضاي ذهني اسماعيل عوض شد. قبل از آن فقط شيطنت هاي او را در كوچه و خانه به ياد دارم. كتاب خواندن را همان جا شروع كرد. هر كتابي كه جديد به بازار مي آمد مي خريد، و اگر به كسي هديه مي داد حتما كتاب بود. اولين كتاب هايي كه خريداري كرد، كتاب هاي صمد بهرنگي بود كه رك و راست حرف هاي خطرناكي مي زد. براي من كتاب «ماهي سياه كوچولو» را آورد كه خيلي رويم تأثير گذاشت. از بس كه راجع به كتاب حرف مي زد، مادرش نام او را به شوخي «ملا اسماعيل» گذاشته بود. او ما را با استاد مطهري، دكتر شريعتي و جلال آل احمد آشنا كرد. داشتن بعضي از اين كتاب ها جرم حساب مي شد، ولي پدر و مادرهاي مان كه چندان از رژيم دل خوشي نداشتند، زياد پا پيچ كتاب هايي كه اسماعيل مي آورد و ما مي خوانديم نمي شدند».
همسر شهيد دقايقي در تشريح مبارزات اسماعيل نوشته است: «زندان بزرگش كرده بود. انگار كه كارگاهي عملي باشد براي ياد گرفتن آن چه در كتاب ها خوانده بود. از زندان كه آزاد شد انگار كه اتفاقي نيفتاده باشد. رفت خانه يكي از دوستانش و بعد آمد خانه. نمي خواست ترس از ساواك را در دل كسي بياندازد. به ما مي گفت كه تازه در آن جا فهميده كه اين رژيم طبل تو خالي است و فقط سر و صدا دارد. مي گفت «ما با هيچ طرفيم. فقط بايد اطلاعات مان را زيادتر كنيم و از اين به بعد مخفيانه كار كنيم تا بهانه دستشان ندهيم». به بزرگ ترهاي فاميل كه نگران بودند و او را سرزنش مي كردند كه دارد با دم شير بازي مي كند، به شوخي مي گفت كه در زندان چيزهاي زيادي ياد گرفته، مثل اين كه چه طور مي شود با موش ها سرگرم شد و چه طور مي شود در يك اتاق كه جاي نشستن هم نيست خوابيد. زندان رفتن او براي ما جوان ترهاي فاميل افتخاري شده بود. حالا ما هم در خانواده يك مبارز داشتيم. اسماعيل كه زماني هم بازيمان بود يك باره نسبت به ما خيلي بزرگ تر شده بود. كارهاي سياسي را مخفيانه و بيش تر كرده بود. در تابستان با همان پول هاي تدريس خصوصي به بندر عباس رفت و براي يكي از دهات آنجا كتابخانه تأسيس كرد. در بهبهان نمايشگاه كتاب گذاشت. به من هم كمك كرد تا در مسجد آغاجاري چند تا از دخترها را براي فعاليت هاي مذهبي جمع كنم. حال و هوايش روي عقايدم تاثير گذاشته بود. انگار شده باشم «ماهي سياه كوچولو» كه مي خواست خلاف جريان آب شنا كند. آن موقع تغيير شايد طبيعي بود. البته فقط شور و حال مخصوص دوران جواني نبود. جوان هاي ديگر را هم مي ديدم كه دلشان به چه چيزهايي خوش است. فكر مي كردم هدف از زنده بودن، اين چيزهاي معمولي نيست، بايد كارهاي بزرگي كرد».
معصومه همراهي در ادامه بازگو نمودن خاطرات زندگي همسرش در دوران مبارزه مي گويد: «اسماعيل و چند دانشجوي ديگر دانشگاه به عنوان مخالف رژيم انگشت نما بودند. عضو انجمن اسلامي بود كه داشتند اساس نامه يكپارچه تنظيم مي كردند. طبيعي است وقتي اين جور فعاليت هاي آدم زياد بشود، از درس خواندن باز مي ماند. ولي تنها درس خواندن چيزي نبود كه حد اقل خودم دوري از خانواده را به خاطر آن تحمل كنم. دانشگاه ها آن موقع خيلي شور و حال داشتند. فقط درس خشك و خالي نبود. اسماعيل با تشكيلات انقلابي خارج از دانشگاه هم رابطه پيدا كرده بود. محسن رضايي هم كه توانسته بود سال ها با شناسنامه هاي قلابي از چنگ ساواك فرار كند در تهران بود. باهم در ارتباط بودند. دو نفري عضو گروه «منصورون»، شاخه نظامي مجاهدين انقلاب اسلامي بودند. اسماعيل يك سال درس نخوانده دوباره اخراج شد. دو ترم محروميت از تحصيل به جرم نشر افكار امام (ره) در دانشگاه. او را زير نظر گرفته بودند و مي دانستند كه كله اش بوي قرمه سبزي مي دهد. او هم ديگر خيالش راحت شد كه مي تواند سر فرصت و بدون محدوديت مبارزه كند. از همه كارهايي كه در تهران عليه رژيم مي شد خبر داشت. در تظاهرات شركت مي كرد و اعلاميه هاي امام (ره) را پخش مي كرد. بعضي وقت ها با هم برمي گشتيم جنوب».
در كتاب نيمه پنهان ماه به نقش شهيد اسماعيل دقايقي در جنگ تحميلي به نقل از همسر او چنين اشاره شده است: بامداد روز 31 شهريور سال 1359 با صداي مهيبي از خواب پريدم، صداي شروع جنگ بود. هواپيماهاي عراقي ديوار صوتي اهواز را شكستند.
اسماعيل شب كه آمد خانه، پرسيدم اين صدا چي بود؟
گفت: صدام هوس كرده يك سركي به ما بزند.
اسماعيل از مدت ها قبل مي دانست كه جنگ دير يا زود شروع مي شود. اين راز داري نظامي را تا آخر داشت. راجع به مسائل جنگ كمتر حرف مي زد. صدام آمده بود كه يك هفته اي خوزستان را بگيرد. اغلب مردم، شهر را تخليه كردند، ولي ما مانديم.
روزي آمد و به من گفت: در باغچه حياط سنگر درست كن. گفتم: مگر من مي توانم؟
گفت: آره، هر روز كار كني، زود تمام مي شود.
در باغچه با يك بيلچه سنگر كندم، تا با شنيدن صداي هواپيماهاي عراقي برويم آن جا پنهان شويم. ابراهيم دو ماهه بود و زياد گريه مي كرد. به دكتر كه مراجعه كردم به من گفت: بعضي بچه ها اين جوري اند.
روزها صداي بمباران و بعضي وقت ها موشك و شب ها صداي گريه ابراهيم. شير خودم كافي نبود. مغازه ها هم همه بسته بودند. خانواده هايمان اعتراض كردند كه اين بچه چه گناهي كرده كه بايد همراه تو زير توپ و آتش بمانند.
اسماعيل گفت: روا نيست من با اين مسئوليتم، زن و بچه ام دور از سر و صداي جنگ باشند.
صدام اشتباه كرده بود. خوزستان يك هفته اي تسليم نشد. با شروع جنگ ادامه زندگي مان معلوم شد. اسماعيل مسئوليت هاي مختلفي به عهده گرفته كه هر كدام شان به نوعي سر از جبهه در مي آورند. منطقه كاريش تمام خوزستان بود و دائم در سفر. هفته اي اگر دو شب خانه مي ماند، يعني به من لطف كرده بود. قرار شد يك شب اسماعيل بچه را بخواباند تا بفهمد در نبودن او من چه مشكلاتي دارم گفتم: اين كار سخت تر است يا جنگيدن؟
گفت: معلومه كه جنگيدن سخت تر است.
در سال 1360 به قم آمديم. ابراهيم 11 ماهه بود. اسماعيل گفت: در قم حوصله تان در نبودن من سر نمي رود.
ما را خانه يكي از آشنايان مان گذاشت و غيب شد. كپسول گاز گرفتن مصيبتي بود. از اسماعيل قول گرفتم گاز خريدن با او باشد. هنوز چند روز نگذشته بود كه قولش يادش رفت. گذاشت و رفت. گفت: من تا اين كپسول گاز تمام نشده برمي گردم.
گمانم عمليات بيت المقدس بود. دو كپسول ديگر تمام شد و او نيامد. بعد از آمدنش براي شركت در سمينار فرماندهان سپاه به مشهد رفتيم. براي هر دوي ما كه تا به حال به مشهد نرفته بوديم مي توانست سفري به يادماندني شود، گرچه بد هم نگذشت. توي اتوبوس كه رويش نمي شد كنار من بنشيند. آنجا كه رسيديم هتلمان زير زمين يك حسينيه بود. آنجا هم اوضاع مثل سابق بود. دنبال كارهاي خودش بود. به اصرار توانستم يك شب با هم برويم حرم. حاجتي كه مي خواستم از امام بگيرم اين بود كه يك كم اين پدر و پسر آرام تر شوند. ابراهيم كمتر گريه كند و اسماعيل در خانه بند شود. خودش از اين جور زندگي راضي بود.
اسماعيل از همه عمليات ها سالم بر مي گشت. در مدت چند سال زندگيمان نشد كه زياد حرفي از شهادت بزند. مثلاً بگويد كاش من هم شهيد بشوم. اصلاً از جبهه اگر حرفي مي زد از پيروزي ها و پيش رفت هاي رزمندگان بود. از سختي ها و نگراني ها چيزي نمي گفت، جوري كه من فكر مي كردم كه ما در همه عمليات ها پيروز مي شويم.
سال 1363 كه جنگ در اوج خود بود، اسماعيل در جبهه بناي كار جديدي را گذاشت كه فرماندهي تيپ 9 بدر بود. مجاهدان و سربازان عراقي كه حاضر شده بودند به خاطر اسلام عليه رژيم شان بجنگند. يك روز كه به خاطر مريضي مجبور شده بود در خانه بستري شود، چند نفر با ميوه و شيريني براي عيادتش آمدند. بعد از اين كه از آن ها پذيرايي كردم و رفتند، گفت: آن ها مجاهدين عراقي بودند.
مي دانستم اسماعيل وقتي بخواهد مهربان باشد، كسي به پايش نمي رسد. در اين يك سال و نيمي كه در تيپ 9 بدر بود، انگار كه يكي از خودشان باشد. آن ها خانواده اش شده بودند. نگران شان بود. مي گفت: اين ها اين جا غريبند و مهمان ما حساب مي شوند.
به خانه هايشان سر مي زد. مواظب همه چيزشان بود. حتي سيگارشان، كه كم نشود. علوم تربيتي خوانده بود و برايشان مشاور خوبي بود. براي يكي شان زن پيدا كرد. خودش كه نمي گفت. اين چيزها را بعداً از بقيه شنيدم. اوايل برايم سؤال بود كه چه طور با آدم هايي كه زبان شان را نمي فهمد كار مي كند. بعداً فهميدم عربي را به راحتي آن ها حرف مي زند. در مراسم مذهبي شان شركت مي كرد و با لهجه عربي دعاي كميل مي خواند. در تيپ 9 بدر اسماعيل كار بي سابقه اي كرده بود. اسرايي بودند كه توي اين عمليات اسير مي شدند، توي عمليات بعدي مي جنگيدند.
تيپ 9 بدر اولين حركت نظامي مجاهدين عراقي بعد از تأسيس مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق بود. آن ها لزوم يك حركت نظامي را بر ضد رژيم صدام حس كرده بودند. قبل از اين هم صحبت تشكيل چنين تشكيلاتي بين مقام هاي ايراني و رهبران مجاهدين عراقي شده بود. وقتي اسماعيل دقايقي مسئول اين كار شد، كار ساماندهي تشكيلات مجاهدين را در شهرهاي دور و نزديك به عهده گرفت. هماهنگي بين گروه هاي عراقي هم بر دوش او بود. بايد كلي سفر مي رفت و كلي آدم مي ديد تا بتواند همه شان را در يك چارچوب جمع كند.
در يكي از همان روزها كه از جبهه برگشته بود، به او گفتم اصلاً رويم نمي شود خانه اين دوستم كه شوهرش شهيد شده بروم.
گفت: چرا؟ مگه چيه؟ ممكن است خود من هم دو سه ماه ديگر شهيد شوم. بعدش تو مي شوي همسر شهيد دقايقي.
عادت نداشت اين طوري حرف بزند. عادت نداشت از شهادت حرف بزند. مي گفت: شهادت لياقت مي خواهد و وقتي آدم لياقت پيدا كرد، رفتني مي شود.
چند هفته قبل از اين كه من را براي هميشه بگذارد و برود، زنگ زد و گفت: بيا اهواز.
گفتم: الآن امتحانات ميان ترم شروع شده و گرفتارم. بچه ها هم مدرسه دارند.
گفت: حالا سعي كن بيايي.
رابطه مان باهم اين طوري نبود، اصلاً در فاميل به زن و شوهر دور از هم معروف شده بوديم. چند بار تلفن زد. گفتم: خودت بيا.
گفت: كارم طوري است كه نمي توانم.
گفتم: اگر بيايم يك ترم عقب مي افتم.
گفت: اين دفعه فرق مي كند با دفعه هاي ديگر.
گفتم: چه فرقي؟ نكند عاشق شده اي؟
گفت: چه عيبي داره آدم عاشق زنش بشود؟
گفت: بيا.. پشيمان مي شوي.. شايد تا دو سه ماه نتوانيم هم ديگر را ببينيم.
تعجب كردم. هر موقع مي خواست ما را ببيند، خودش مي آمد. فكر كردم نكند مجروح شده و نمي تواند بيايد. عمليات كربلاي پنج داشت شروع مي شد. هميشه مي گفت كه شما هم مثل خانواده بقيه پاسدارها به نبودن من عادت كرده ايد و حالا خودش اصرار داشت كه همديگر را ببينيم. ديدم مسئله جدي است.
صبح قبل از اذان به اهواز رسيديم. دم در خانه اسماعيل را ديديم كه منتظر ايستاده. بچه ها را كه توي ماشين خوابشان برده بود بغل كرد و برد توي خانه.
يك ساعت بعد گفت خوب ديگر من بايد بروم.
گفتم: اين همه راه مرا كشاندي اين جا كه بگويي من دارم مي روم؟
گفت: قدم تو خيلي خوب است. عمليات جلو افتاده. فردا شب عمليات شروع مي شود و من امشب بايد آن جا باشم.
عصباني شده بودم. كارد مي زدي خونم درنمي آمد. گريه كنان گفتم: اگر امشب رفتي جبهه خوابيدي حلالت نمي كنم.
گفت: تو كه اين قدر سنگدل نبودي. دلت از اين حرف ها بزرگ تر است. من امشب مي آيم خانه خواهرت. قول نمي دهم شب بمانم، براي خدا حافظي مي آيم.
رفتنش جدي به نظر مي رسيد. هيچ وقت نشده بود كه فكر كنم ديگر نمي بينمش. از خانه دوستش بلند شديم و رفتيم. خواهرم از ديدن من دم در خانه اش جا خورد. گفت تو اين جا چه كار مي كني؟
گفتم: شوهرم عاشق شده بود، فرستاد دنبالم.
خواهرم از من عصباني تر بود. حال مرا مي فهميد و اين كه چه قدر دلم مي خواهد امشب او كنار من باشد. گفت: ناراحت نباش. حتماً تا شب پيداش مي شود. من شام درست مي كنم كه اگر آمد حتماً نگهش داريم. همين طور هم شد. شب ساعت 12 از صداي زنگ در فهميدم اسماعيل برگشته. دم در وقتي با راننده خدا حافظي كرد، ديگر خيلي خوش حال شدم. فهميدم مي خواهد بماند. با لباس سپاه بود. داشتند براي عمليات آماده مي شدند، اما دوستانش نگذاشته بودند بماند. گفته بودند كه ما از زن و بچه ات خجالت مي كشيم. به زور فرستاده بودندش.
آن شب به همه خوش گذشت. بعد از مدت ها بود كه چهار نفر خانواده دور هم جمع مي شديم. اسماعيل خوشحال و سرحال بود. شوخي مي كرد و همه را مي خنداند. گرچه هيچ وقت عبوس نبود، ولي آن شب كه دقت مي كردم دل زندگي و بشاشت خاصي توي چشم هايش مي ديدم. شب كه خواستيم بخوابيم فهميدم اصلاً براي چه به اين مسافرت آمده ام.
صبح بيدار شد و نمازش را خواند. ماشين آمده بود دنبالش. گفتم: حد اقل صبر كن بچه ها از خواب بيدار شوند ببينيشان.
وقت نداشت. حتي براي صبحانه خوردن. خواهرم عجله اي نيمرو درست كرد و لقمه داد دستش. گفت: پس دوستانم توي ماشين چه مي شوند؟ چند لقمه هم براي آن ها درست كرديم. تا دم در خانه رفتم بدرقه اش. سر كوچه كه رسيد برگشت و دو دستش را به نشانه خدا حافظي برايم بلند كرد. از اين عادت ها نداشت. ابراهيم ته كوچه ايستاد و برايش دست تكان مي داد. لبخند مي زد و محو مي شد. مي خواست پشت سرش بدود، اما پاهايش انگار به زمين چسبيده باشند. فقط مي ديد كه او دارد دورتر و كم رنگ تر مي شود. دلش مي خواست نگذارد كه او بخار شود. نمي خواست از اين به بعد با يك خاطره زندگي كند. پنج ساعت بعد از اين خدا حافظي در منطقه بود. مأموريت به تيپ ابلاغ شده بود. همه مي دانستند كه خودش بايد براي شناسايي برود. دلش نمي آمد نيروهايش را جايي بفرستد كه نديده است. هواپيماي دشمن در منطقه بود و بمب هاي خوشه اي روي سقف سنگري كه در آن پناه گرفته بود منفجر شد.
كتاب مهاجر كوچك
اين كتاب از سري آثار پيام آوران ايثار و شهادت «قصه فرماندهان» بر اساس زندگي شهيد گرانقدر اسماعيل دقايقي و با موضوع هشت سال دفاع مقدس به قلم محسن مطلق نوشته شده و چاپ پنجم آن به وسيله نشر شاهد و با همكاري دفتر ادبيات و هنر مقاومت سوره مهر در سال 1384 منتشر شده است. اين كتاب به صورت داستانسرايي زيبا نگارش شده كه خواننده را شيفته مطالعه آن مي كند.
در مقدمه كتاب مهاجر كوچك آمده است: «اسماعيل شنيده بود كه مردان بزرگ و تاريخ ساز براي رسيدن به آرمان خود هجرت مي كنند. خوانده بود كه پيامبر (ص) و اصحابش به خاطر مبارزه با ظلم و بيدادگري همراه خانواده مهاجرت كردند. مي دانست در هجرت رمز و رازي است كه بايد آن را تجربه كند. رمز و رازي كه از اراده آدم، فولاد مي سازد و او را در برابر حوادث، مانند كوه مقاوم مي كند. قبلا سرنوشت انسان هاي بزرگ را در كتاب ها مرور كرده بود، همان هايي كه رمز موفقيت شان با يك سفر دور و دراز شكل گرفته بود و در سرزميني ديگر پيدا كرده بودند. براي اسماعيل جالب بود كه همه آن ها به هدفي كه مي خواستند مي رسيدند. بهبهان شهر خوش آب و هوايي بود اما براي خانواده او كه در فقر و تنگدستي روزگار مي گذراندند، تنها آب و هوا نمي توانست دليلي براي ماندن باشد. خانواده اسماعيل سختي هجرت را به جان خريدند و راهي سرزميني شدند كه چاه نفت داشت و ميهمانان خارجي. در اصل ميهمانان خارجي به خاطر چاه هاي نفت در آن سرزمين بي آب و علف رحل اقامت كرده بودند. آن ها مي دانستند كه هر جا ميهمان باشد كار و در آمد هم هست. آنجا شهركي به نام آغاجاري بود كه آدم فكر مي كرد آخر دنياست. گرما و آفتاب سوزان در روز از يك سو و غربت و احساس تنهايي در شب از سوي ديگر. اما اسماعيل و خانواده اش به اميد هم آمده بودند و آن ها به هم مي گفتند چون ما خانواده پرجمعيتي هستيم يكديگر را از تنهايي در مي آوريم. بعدها كه خانواده دايي هم به آغاجاري آمدند، خانواده اسماعيل بيشتر خوشحال شدند. در آغاجاري كار و نعمت فراوان بود. پدرش از شركت نفت سفارش لباس مي گرفت و براي كارگرهاي آنجا لباس مي دوخت. بعضي وقت ها كه كارش زياد بود از اسماعيل و ساير پسرانش كمك مي گرفت. پسرها در زدن جا دكمه و گرفتن سرنخ ها و در كار دوخت و دوز به پدر كمك مي كردند. حاج قنبر دقايقي به مرور زمان توانست در آغاجاري خانه اي كوچك دست و پا كند كه در آن آرزوهايي بزرگ شكل مي گرفت».
در بخش اول اين كتاب به بازجويي اسماعيل دقايقي در زندان اهواز در اولين مراحل مبارزات او بر ضد رژيم طاغوت اشاره شده و آمده است:
بازجو: بيا تو همان جا روي صندلي بشين.
اسماعيل بدون اينكه به چيزي نگاه كند وارد اتاق شد و در حالي كه سرش را پايين انداخته بود روي صندلي نشست.
بازجو: سواد كه داري.
اسماعيل: بله
بازجو: پس اسم و فاميل و مشخصاتت را اينجا بنويس. فقط حواست باشه كه چرند و پرند ننويسي. اگر دروغ بنويسي همين خودكار را لاي انگشتانت مي گذارم تا استخوان هاي دستت بزنند بيرون.
اسماعيل برگه را برداشت و شروع به نوشتن كرد.
نام: اسماعيل
نام خانوادگي: دقايقي
فرزند: قنبر
شماره شناسنامه 1172 متولد 1333 مسجد سليمان
شغل: هنرجوي هنرستان صنعتي شركت ملي نفت ايران اهواز
آنگاه اسماعيل برگه را به سمت بازجو گرفت و بي حركت ايستاد. بازجو سيگاري روشن كرد و از بالا تا پايين اتاق را خيره شد. صداي قدم هاي او در چهار سوي ديواري پيچيد و ميان خشت و آجر فرو رفت. در آن تاريكي به جز نور كم رمق چراغ مطالعه و آتش سيگار بازجو چيز ديگري ديده نمي شد.
بازجو: بده ببينم چي نوشتي.
برگه را از دستش كشيد و نگاهي سرسري به آن انداخت و بعد آن را به سمت اسماعيل پرتاب كرد. برگه در هوا تا خورد و آرام بركف سنگي و سرد اتاق نشست.
بازجو: مرا مسخره كردي يا خود تو؟
اسماعيل كه نگاهش روي برگه و سنگفرش اتاق خشكيده بود، لب از لب باز نكرد. سيلي محكم بازجو زنگ گوشش را به صدا در آورد. سرش گيج رفت و روي صندلي نشست.
بازجو: چه كسي به تو گفت بنشيني؟ بلند شو!
ناسزاها و فحش هاي بازجو در صداي زنگ دار سيلي گم شد. انگار كه اسماعيل هيچ چيز ديگري را نمي شنيد. تنها به دردي فكر مي كرد كه در نيمه چپ صورتش خشكيده بود.
بازجو: فكر كردي با بچه طرفي. زود باش برگه را بردار و همه چيز را بنويس. بنويس عضو كدام گروه هستي، دوستانت چه كساني هستند، براي چي دستگير شدي، در فكرت چه مي گذرد. اسماعيل كه خود را براي سيلي بعدي آماده كرده برد برگه را برداشت و از بازجو براي نشستن اجازه گرفت. روي دسته صندلي خم شد و براي جور كردن دليل دستگيري اش فكر كرد.
صداي قدم هاي بازجو از اتاق بيرون رفت و در آهني زوزه كشان به هم خورد. صداي داد و فرياد بازجو از اتاق بغل مي آمد. لابد سر وقت يكي ديگر از بچه ها رفته بود. شايد رحيم، شايد هم محسن پاي قصه اي را سر هم مي كرد تا بازجو به حرف هايش شك نبرد. از آن قصه هايي كه بعضي اوقات براي دختر دايي هاي خود مي بافت و آن ها را از خنده روده بر مي كرد. اما نه بازجو اهل شوخي نبود. قصه هايي خنده دار به درد بازجو نمي خورد. حرف بيربط تحويل او بدهم حسابم با مشت ولگد است. ولي خيلي خنده دار است. اينها خودشان مرا دستگير كرده اند. و حال مي گويند دليل دستگيري ات را بنويس...
خدايا چه بنويسم، نكند قضيه مجسمه رضا شاه لو رفته باشد. با اين گروه كوچكي كه قرار است اسمش را «منصورون» بگذاريم چه اشتباهي كردم. نبايد به اهواز مي آمدم. دايي كه گفته بود پايم به هنرستان برسد كت بسته تحويلم مي دهند. اي كاش گوش كرده بودم. اما آخرش چي؟ تا كي مي توانستم خانه دوستانم مخفي بمانم؟ گفتم مي روم يا زنگي زنگي، يا رومي رومي... اصلا براي بازجو مي نويسم، ما يك گروه تشكيل داده بوديم و مي خواستيم روي بچه هايي كه پدرشان در دستگاه دولت كاره اي بودند، فكر كردند ما قصد سياسي داريم. ما فقط چند بار دعوا كرديم همين و بس. نام گروه مان هم گذاشته بوديم « انتقام سخت». اعضاي گروه هم همين رحيم و محسن بودند.
مدير هنرستان شركت نفت، وقتي اسماعيل براي هميشه داشت آنجا را ترك مي كرد با كنايه به او گفت: «تو بچه درس خواني نيستي». اين جمله حسابي اسماعيل را تحت تأثير قرار داده بود. او مي دانست كه هوش سرشار و همت بالايي در درس خواندن دارد. اما براي او مهمتر از همه مبارزه بود. آن روز نمي توانست به مدير بگويد كه ما مثل شما عافيت طلب نيستم. آزاده بودن مهمتر از عالم بودن است و خيلي حرف هاي ديگر كه بيخ گلويش مانده بود. اما اگر مدير هنرستان نام او را در ليست قبول شدگان كنكور مي ديد شايد حرف خود را پس مي گرفت. اسماعيل در سال 1353 در رشته آبياري دانشگاه اهواز قبول شد. و براي او كه بيشتر وقت خود را صرف مطالعات ديني و اعتقادي مي كرد موفقيت بزرگي به حساب مي آمد.
در كتاب مهاجر كوچك به اولين حضور اسماعيل در جبهه جنگ و دفاع از شهر سوسنگرد چنين اشاره كرده است:
تابلوي افتاده كنار جاده را برداشت و دوباره در زمين فرو كرد روي تابلو نوشته شده بود «به سمت سوسنگرد». آنجا را مثل كف دستش مي شناخت و مي دانست عراقي ها دير يا زود بعد از هويزه به سراغ سوسنگرد مي آيند. خدا خدا مي كرد كه فرماندهان زودتر برسند. منتظر دكتر چمران بود و يكي دو نفر ديگر كه از اهواز مي آمدند و قرار بود براي دفاع از شهر سوسنگرد نقشه بريزند. براي همين اسماعيل كنار جاده ورودي شهر ايستاده بود و انتظار مي كشيد. قبلا به وسيله دوربين ديده بود كه عراقي ها شهر را به محاصره در آورده اند. اما براي مقابله با عراقي ها به نيروي بيشتري نياز بود. اگر سهل انگاري مي كردند شهر سقوط مي كرد و براي اسماعيل كه مسئوليت حفظ سوسنگرد را بر عهده داشت خيلي سنگين بود. دكتر چمران كه آمد عده اي زيادي را هم با خود آورد. بچه هايي كه هر نفرشان مي توانستند جلوي يك گله عراقي را بگيرند. اسماعيل از شوق آمدن چمران دل تو دلش نبود. دكتر را در آغوش گرفت و بوسيد. او براي اسماعيل تجسم واقعي يك مرد بود. مردي كه به همه علايق دنيا پشت پا زده بود.
دكتر مثل هميشه به سراغ اصل مطلب رفت: عراقي ها تا كجا پيش آمده اند؟
اسماعيل: تا پشت ديوارهاي شهر. يكي دو تا از تانك هايشان به داخل شهر هم آمدند كه جلويشان را گرفتيم.
دكتر: خب حالا طرح مانورتان چيست؟
اسماعيل: بايد از دو جهت به دشمن حمله كرد...
اسماعيل به سوالات دكتر چمران درباره محاصره سوسنگرد، پاسخ مي داد.
چمران حرف آخر را براي شروع عمليات اعلام كرد: ما و نيروهاي مان در اختيار شما هستيم. بعد با لبخندي پدرانه گفت: تا فرمانده چه دستوري بدهد.
اسماعيل: اين چه حرفي است آقاي دكتر ما بايد از شما دستور بگيريم.
دكتر: تعارفي دركار نيست شما هم منطقه را خوب مي شناسيد و هم مسئوليت آن را به عهده داريد. ما هم كه براي كمك به شما آمده ايم.... بسم الله...
آن روز محاصره سوسنگرد شكست و اسماعيل اولين روزهاي فرماندهي اش را به خوبي تجربه كرد. تجربه اي كه سال ها با او بود و آن را به كار مي بست. تجربه اي كه از چمران، علم الهدي، موسوي، و جهان آرا آموخته بود. پايان آن روز گرچه اسماعيل 27 سال بيشتر نداشت، اما مردي شده بود كه بيشتر از همه سال هاي عمرش آگاهي داشت.
دوستي و اطميناني كه اسماعيل در ميان مجاهدين تيپ 9 بدر پايه ريزي كرد ياد و خاطره اش را زنده نگاه داشته است. همرزمان او باور نداشتند كه فرمانده و محرم اسرارشان را به اين زودي از دست بدهند. اسماعيل را خوب مي شناختند. تابوت او فقط بر دوش مجاهدين عراقي حمل مي شد همان هايي كه آزاي شان را مديون اسماعيل دقايقي مي دانستند. نمي خواستند حتي از پيكر بيجان او جدا شوند. وقتي اسماعيل را به خاك سپردند مجاهدين نزد خانواده اش آمدند و به آنان گفتند: پيكر اسماعيل در خاك ايران امانت است. ما آن را بعد از آزادي عراق به كربلا منتقل خواهيم كرد. چرا كه او فرمانده ما بود.
نظر شما