نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - روایتی دیگر
روایتی خواندنی از همرزم شهید رضا کریم لو در سالروز منتشر شد؛
سیزدهم آبان بود و شب عملیات. بچه ها یه حال و هوای دیگه داشتند. یکی دعا می خواند ، یکی وصیت نامه می نوشت ، بعضی ها هم که نور بالا می زدند، از حال و هوایشان معلوم بود که رفتنی هستند. در این چند مدت ، به قدری عملیات دیدیم که تقریباً می توانیم شهدا را از قبل شناسایی کنیم . مثل اینکه این بار نوبت آقا رضا بود.
کد خبر: ۴۴۱۸۹۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۱۳

روایتی خواندنی از التفات سلیمی پدر گرامی شهید «حسین سلیمی» منتشر شد؛
من به عنوان يک مسلمان ويک سرباز بايد تا انجا که ميتوانم سريعا در راه خدا و قران به فرمان رهبر انقلاب را گوش داده و از جان و دل پذيرا هستم بايد به گفتار امامان لبيک بگويم و هرچه زودتر به جبهه بروم تا بتوانم دين خود را نسبت به کشورم انجام دهم ومادرش تحت تاثير حرف هاي حسين قرار گرفت.
کد خبر: ۴۴۱۴۸۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۰۷

روایتی خواندنی از فضیله تبریزیان مادر گرامی شهید «حسام ابوالقاسمی شیرازی» در ادامه می خوانید؛
بعد از آن شهید حسام گفت: من فقط می خواستم ببینم آیا شما را راضی هستید که من از شما دور شوم. شهید حسام به جبهه رفت و بعد از حدود دو ماه شهید شد و هنگامی که خبر شهادت او را برای ما آوردند، همرزمانش به خانه ما آمدند و به من می گفتند: که او را در هنگام سجده در نماز مغرب به شهادت رسید و به آرامی به زمین افتاد گویی که فرشته ای او را گرفته و به آرامی به زمین خواباند.
کد خبر: ۴۴۱۲۸۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۰۵

روایتی مادرانه از خاطرات شهید «حسن رضا میرزایی گودرزی» را در سالروز شهادتش می خوانید؛
لبخند کمرنگی بی اختیار بر لبان مادر نشست . آلبوم را ورق زد . یکی از عکسهای زمان دبیرستان حسن رضا را تماشا کرد . سال سوم او با سالهای اوج مبارزات مردمی همزمان شده بود . حسن رضا در همان سالها به صف مبارزان انقلابی پیوست . بعد هم که انقلاب پیروز شد به عضویت بسیج درآمد و در جاهای مختلفی فعالیت می کرد . حسن رضا هر وقت که از میدان تیر به خانه بر می گشت ، به مادرش خبر می داد که در تیراندازی مقام اول شده است.
کد خبر: ۴۴۰۶۷۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۲۵

«امیر تاجیک» رزمنده بسیجی که شانزده ماه در جبهه حضور داشته روایت می کند؛
شب عملیات از گروهان ما، دسته ما که همگی آر.پی.جی زن بودیم. به عنوان خط شکن انتخاب شدیم که وارد عمل شویم. لحظه وداع دوستان هم شیرین هم با صفا و هم سخت بود. نماز مغرب و عشاء را که هر کس فکر می کرد آخرین نمازش باشد و برای بنده نیز دیگر پس از آن لذت چنین نمازی تکراری نشده. خواندیم و حرکت کردیم.
کد خبر: ۴۴۰۵۷۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۲۴

«محمد فخاری» رزمنده بسیجی که هفت ماه در جبهه حضور داشته روایت می کند؛
پتو را بر سرش انداختند و همگی شروع به زدن او کردند وقتی جشن پتو تمام شد، دیدیم حالش بد شده. فهمیدیم ترکشی در بدنش داشته که ما خبر نداشتیم که از این کار خود پشیمان و بسیار ناراحت شدیم و او هم اصلاً چیزی نگفت ولی نحوی شوخی با او تغییر کرد. یک انگشتری در دست داشت که اسامی پنج تن آل عبا بر روی آن حک شده بود.
کد خبر: ۴۴۰۵۷۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۲۴

«روایتی از 23 بار مردن» به کارگردانی «مسلم رضایی» که در خانه نمایش اداره تئاتر در حال اجرا است به خانواده شهیدی می‌پردازد که 30 سال پیش به شهادت رسیده است.
کد خبر: ۴۴۰۵۳۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۲۳

برشی از کتاب «آن سوی دیوار دل»
دوباره موقع رفتن به منطقه بود؛ زمان خداحافظی به من گفت:«دعا کن شهید بشم، ناراضی هم نباش.»
کد خبر: ۴۴۰۰۰۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۱۵

آبجی کوچولو تو دیگه خانم شدی و باید حجاب را رعایت کنی و نمازت را سر وقت بخوانی و روزه بگیری و زبانت را به گناه آلوده نکنی و درست را خوب بخوانی و اصلحه تو قلم توست و یک قرآن کوچک نیز به من هدیه داد .
کد خبر: ۴۳۹۷۱۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۱۴

«رمضان اردستانی» رزمنده بسیجی که هشت ماه در جبهه حضور داشته روایت می کند؛
شب های اولیه پدافند در خط مقدم پس از عملیات ها، هم بسیار سخت بود و هم طاقت فرسا، اگر نگوییم حتی سخت تر عملیات، عملیات خیبر به جهت عبور رزمندگان اسلام از هور و تهدید شهر بصره از اهمیت بالایی برخوردار بود. لذا مناطق آزاد شده گاه و بیگاه در معرض آتش سنگین و سپس پاتک دشمن قرار می گرفت، دشمن شکست خورده سرسختانه درصدد جبران این شکست و باز پس گیری مناطق از دست داده بود.
کد خبر: ۴۳۹۳۲۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۰۸

روایتی خواندنی ازآسیه هداوند خانی مادر گرامی شهید «مظفر هداوند» در ادامه می خوانید؛
بهش گفتم : «عزیز من، تو ترکش خوردی، زخمی شدی مادر! حالت خوش نیست نمی خواد بری. بمون همینجا به شاگردانت درس بد.» گفت : «مادر! پس شاگردام تتوی جبهه چی؟ اونا از درس عقب می افتن»
کد خبر: ۴۳۹۲۴۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۰۸

روایتی خواندنی از اعظم معصومشاهی همسر گرامی شهید «محمد رجبی» در ادامه می خوانید؛
دفعه ی آخری که می خواست برود، خیلی نگران بودم و بی تابی می کردم، گفت: «نگران نباش! من سر پانزده روز برمی گردم.» گفتم: «اگه نیومدی، من با این بچه ها چکار کنم؟» خندید و گفت:«نه! مطمئن باش می یام.» پانزده روز بعد جنازه اش را آوردند.
کد خبر: ۴۳۹۰۳۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۰۳

روایتی از زندگی شهید «منوچهر سیاه منصوری» در سالروز شهادت را می خوانید؛
روز اول مهر سال 1365 را به یاد دارم که من را با ذوق و شوق راهی مدرس کرد. به من گفت:«قدر روزهایی را که با مهر و محبت پدر و مادر به مدرسه می روی بدان. من از این نعمت محروم بودم.» آن روز که انفجار هولناکی پدر را از ما گرفت، تلخ ترین روز زندگی ام بود. پدر در حال کار بود که انفجاری مهیب رخ می دهد و در دم به شهادت می رسد. سه خواهر و یک برادرم به همراه مادر و من، در چنین روزی هر ساله بر مزارش ابراهیم «ارمبویه» حاضر می شویم و به یاد خوبی و صداقت و درستکاری همیشگی اش در زندگی اشک می ریزیم.
کد خبر: ۴۳۸۸۹۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۰۲

شهید حمیدرضا خان محمدی؛
حمید تا لحظه ی آخر دیگر اعضای خانواده را نیز از یاد نبرده بود؛ به برادرش که مشغول تعلیم و تربیت نسل آینده بود سفارش کرد که: «برادر جان! تو هم در سنگری! من هم در سنگری دیگر می جنگم؛ اما وظیفه ی تو از وظیفه ی من سنگین تر است. پس خوب برای اسلام کار کن. تو می توانی نسل آینده ایران را طوری تربیت کنی تا جامعه اسلامی فردا را بسازید...»
کد خبر: ۴۳۸۱۳۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۶/۲۴

روایتی خواندنی از دوست و همسنگر گرامی «شهید علی اکبر امیراحمدی» را در سالروز شهادتش می خوانید؛
در اواخر سال هزار و سيصد و شصت و پنج بود که با شهيد علي اکبر اميراحمدي در پادگان توحيد سنندج سپاه يازدهم امام حسن عسگري آشنا شدم . بعد از گذشت مدت زمان کمي به ايشان علاقمند گشته و بيشتر در ايشان دقيق شدم و را بطه ام را با شهيد اميراحمدي زياد کردم و طولي نکشيد که بصورت دو دوست صميمي در آمديم . افکار و حرکات ايشان هميشه شايان تحسين بود و اطرافيان هميشه از وي تعريف و تمجيد مي کردند . شهيد اميراحمدي به مسائل ديني و مذهبي فوق العاده اهميت مي داد و بقيه را هم به اين کار تشويق مي نمود .
کد خبر: ۴۳۸۱۰۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۶/۲۴

روایتی خواندنی از مادر گرامی «شهید مجتبی کردقرچه لو» را در سالروز ولادتش می خوانید؛
در زمان جبهه رفتن مجتبی اتفاقات جالبی می افتاده که یکی از آنها از این قرار بوده ، دوستان مجتبی پس از شهادتش تعریف کرده اند که قبل از شهادتش مجتبی هنگامی که همه در چادر می خوابیدند با یک فانوس کوچک و کم نور به سمت پشت چادر بسیجی ها می رفت و پس از دو سه ساعت بازمی گردد .
کد خبر: ۴۳۷۷۷۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۶/۱۹

روایتی خواندنی از دوست و همسنگر گرامی «شهید اکبر جمشیدی» را در سالروز شهادتش می خوانید؛
زمان بمباران به ناگاه من و اکبر به فکر وحید افتادیم و پس از آن به بیرون سنگر دویدیم و به سوی وحید رفتیم و دیدیم که وحید از ناحیه شکم مورد اصابت ترکش قرار گرفته و قسمتی از اعضای داخلی شکم وحید بیرون ریخته و کمک های اولیه را به وحید کردیم و او را آماده اعزام به بیمارستان نمودیم در حین انتقال وحید توسط امداد گران بوسیله برانکارد اکبر دنبال وحید می دوید و تکرار می کرد وحید ما را هم شفاعت کن .
کد خبر: ۴۳۷۵۷۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۶/۱۷

روایتی خواندنی از فرامرز جمشیدی پدر گرامی «شهید اکبر جمشیدی» را در سالروز شهادتش می خوانید؛
سالها از این ماجرا گذشت اکبر جوان شده بود چند باری به جبهه رفته بود و با مجروحیت هایی بازگشته بود تا اینکه یک دفعه دیگر که می خواست برود آمد نزد من برای خداحافظی و به همان گونه که قبلا در خواب در سن دو سالگی اکبر دیده بودم پاشنه کفش خود را کشید و خداحافظی کرد و رفت من در فکر بودم که دیگران متوجه وضعیت من شدند و از من دلیل آن را پرسیدند و من گفتم به این دلیل مطمئن هستم که اکبر به سفر آخر رفت و او در راه کشور و رهبر شهید می شود .
کد خبر: ۴۳۷۵۶۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۶/۱۷

روایتی خواندنی از صغری انصاری مادر گرامی شهید «ابراهیم ابراهیمی» در سالروز شهادتش منتشر شد؛
ابراهیم من همیشه نگران اوضاع داخلی جامعه بود تا حمله ی عراق می گفتم مادر جان اوضاع ما از مردم فلسطین که بدتر نیست و او می گفت : نه مادر ، مردم فلسطین می دانند که فقط با یک دشمن باید بجنگند ولی مادر ما علاوه بر دشمن خارجی باید با عوامل خرابکار داخل کشور هم بجنگیم .
کد خبر: ۴۳۷۱۲۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۶/۱۲

روایتی خواندنی از قدرت الله ابوالحسنی پدر گرامی «شهید عزیزالله ابوالحسنی» را در سالروز شهادتش می خوانید؛
یک روز کفش کتانی پسرم پاره بود، رفتم یک جفت کفش ورزشی کتانی چینی خریدم، پسرم که آمد به او دادم نپوشید، گفت پدر جان کفش کتانی خارجی خریدی؟ من نمی پوشم، نپوشید، و دوباره کفش ایرانی برایش خریدم.
کد خبر: ۴۳۷۱۱۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۶/۱۳